میدونی، زمان میگذره و من تغییر میکنم و چون زیاد نمینویسم، نوشتنم باهام تغییر نمیکنه. میام اینجا و میدونم ذهنم پره، ولی نمیدونم چطوری بنویسم. درنهایت فقط تعریف میکنم چی شده، نمیتونم بگم توی ذهنم چهخبره.
دیروز وسط حرف زدنمون، به ذهنم رسید که دوست دارم برم ایرلند. آیشنور و شنتنو رو شنبهشب برای quiz night دعوت کردم و ذوق دارم برای سوال طرح کردن براش. دیشب به پرهام گفتم توی کال بمونه و خودم ساعت ده شب رفتم توی بارون قدم زدم و برگشتم. موهام داره به کمرم میرسه و خوشم میاد شبها بهشون روغن بزنم و ببافم. تازگیا فهمیدم یکشنبه کتابخونه رفتن و مطالعه کردن واقعا کیف میده. امشب تهچین پختم برای دومین بار و خیلی خیلی خوشمزه شد. باید ببینی چقدر دستم توی کار خونه راه افتاده و چقدر خونهام خونه است و مرتبه اکثر اوقات.
چیزهای کوچک اینطوری زیادند. خوشم میاد سرم گرمه و زندگی آرومه. ته دلم شاید کمی غمگین هم باشم. دلم تنگه براش. تصور میکنم اگه اینجا بود زندگی چهشکلی میبود.
همیشه از نوشتن برای دیدن خودم استفاده میکردم، ولی الان خیلی این وجهش برام مهم نیست. بهاندازهی کافی خودم رو دیدم و میشناسم. همچنان ولی دوست دارم بنویسم.
از این سالهای اخیر انگار خاطرهای ندارم، و این خیلی ناراحتم میکنه. هرکاری میکنم که عوضش کنم.