امروز برای این که با دوست جدیدم وقت بگذرونم، دوی پنج کیلومتر رفتم و خب اگه مثلا یک سال پیش بود، شاید خیلی راحتتر میبود، ولی امروز واقعا جون دادم، چون خیلی وقت بود ندویده بودم. ولی همین رو بابت ورزش دوست دارم. چون بهم یک فرصتی میده که ببینم قویتر از تصورمام.
بعدش اومدم مرکز شهر و الان توی کتابفروشی نشستم و هی به خودم یادآوری میکنم با خودم حرف بزنم. یاد والیبال میندازتم. هی این رد کردن توپ بین خودمون. فکر میکنم اشکال نداره که تکراریه، فقط حرف بزن باهام. بذار بفهمم چی غلطه.
میدونی، از وقتی اومدم اینجا، دوستهای زیادی پیدا کردم و دوستهای زیادی از دست دادم. خیلی خیلی بهندرت به دوستهایی که از دست دادم، فکر میکنم. تقریبا کاملا خاطراتمون از ذهنم پاک میشه. یعنی بعد از یک مدت حتی احساس بدی ندارم، و یادم نمیاد چی شد.
یعنی با یک مقدار مختصری تلاش میتونم از همهچی جدا بشم. فکر میکنم همین هم کمی من رو به هم میریزه. از بیرون اصلا به نظر نمیاد چیزی غلطه، چون دقیقا بهخاطر همین، درگیر مشکلات نمیمونم. سریع میگذرم. ولی دوست ندارم بتونم سریع از همهچی بگذرم. دوست ندارم اینقدر جدا از اطرافم باشم. دوست دارم از این سالها یک خاطرهای برام بمونه.
فکر میکنم دقیقا بهخاطر همین هم هست که اینقدر دوست دارم خانوادهی خودم رو داشته باشم. میدونم که این اون چیزیه که من نمیتونم ازش بگذرم.