دیروز توی باربیکیو بحث کلاس بیوشیمی دورهی لیسانسمون بود و داشتم میگفتم که یک جا احتمالا از حرفهای عجیب استادمون نوت برداشتم. هی گشتم و گشتم و آخرش جدا از وویسی که زهرا برام فرستاده بود، به یک سری پست توی کانالم رسیدم. (مثال: «کسی که مودبه، قبل از کلاس چیزی نمیخوره که سر کلاس نفخ شه، یا اسهال شه») و نمیدونم، بازم نشستم فکر کردم که آیا واقعا زندگی متفاوته الان، یا صرفا چون توشم، فکر میکنم بیمعنی و فراموششدنیه. حتی اینطوری نیست که قبلا ستارهای بودم و زندگی هر روزش یک ماجراجویی جدید بود. زندگی واقعا فرق اساسیای نکرده. من کمی البته فرق کردم.
با آیشنور زیاد در مورد خاطراتمون حرف میزنیم. حتی توی گروه دوستیمون، ما دنیای خودمون رو داریم. الان اومدم چندتا از چیزهایی رو که بهشون میخندیم، اینجا بنویسم، ولی خارج از موقعیت و در نظر گرفتن رابطهمون هیچ معنایی نداره. وقتهایی که با همایم، زندگی برام درسته.
گروه دوستیمون هم کلا همینطور. افراد کاملا رندوم، و در عین حال، مهربون و امن، ولی همچنان واقعا رندوم. یک بار ما دوتا با شوق و اشتیاق برنامهی سفر به بوداپست ریختیم و با بقیه مطرح کردیم. شنتنو گفته بود عمرا و ابدا تحت هیچ شرایطی تا مارچ مسافرت نمیره. ما هم فکر کردیم امکان نداره اگه ما بریم، نیاد. تو گروه مطرح کردیم و همه گفتند نه، و حدس بزن شنتنو چی گفت؟ "ببخشید، من اون موقع ایتالیام."
کلاس لیسانسمون هم همین حال بود برای من. حالا در حد دوستهام بهشون اعتماد نداشتم، ولی بازم همینقدر رندوم. زیاد بهشون فکر میکنم و دلم براشون تنگ میشه حتی.
من کلا فکر میکنم از فضاهایی که انسانها آدم خودشوناند، تصمیمات خودشون رو میگیرند و روابط تدریجی درست میشه، خوشم میاد. اون اولش که وارد پروگرم اینجا شده بودم، همه خیلی در حال تلاش کردن برای دوست شدن و گروه پیدا کردن بودند. فکر میکنم بهخاطر همین خاطرهی خاصی از اون موقع ندارم.
به خودم میگم شاید فقط من دیگه اون آدم نیستم. هرچی نباشه، هی دارم سر چیزهای کوچک حرص میخورم. اگه چیزی برای نگرانی باشه، من نگرانم. باورت نمیشه چقدر با خودم حرف میزنم وقتی میبینم در ساختمون بازه. عصبانی نمیشم، فقط برام مهمه این جزئیات. بعد انگار ته ذهنم فکر میکنم که خب معلومه آدم اگه اینطوری باشه و به همهچیز گیر بده، نمیتونه از زندگی لذت ببره.
ولی فکر کنم اینطوری نیست. فکر میکنم اینها صرفا عادات جدیدند و من هنوز اندازهی قبل cool هستم.