میدونی، میترسم که با توقعات کم برم جلو، مطابق با توقعات کمم زندگی کنم، و هیچوقت نفهمم که توقعاتم کم بوده. که میشد بیشتر از این هم باشه.
من یک مشکل اساسیای که توی کتاب خوندن دارم، اینه که دقیقا ژانر خاصی توی ذهنم نیست، یا نویسندهای، یا چیزهایی که معمولا توی طبقهبندی کتابها مطرحه. جز علاقهام به ژانر فانتزی. یعنی گاهی اوقات فقط یک چیزی توی کتاب هست که باعث میشه باهاش درگیر بشم. هیچوقت هم نمیتونم دقیقا بگم چی. در مورد Raven Cycle همینه. نمیفهمم چرا اینقدر باهاش درگیرم، یا چرا اینقدر به سمتش کشیده میشم. یک سری دلایل سطحی دارم البته، ولی غیر از اونها هم دلیلهای عمقی هست.
میدونی، من از تصویری که از جوونی نشون میدن، خوشم نمیاد. پارتی گرفتن و مست کردن و جمعهای بزرگ. میدونم شاید اگه امتحانش کنم بهم خوش بگذره، ولی در هر صورت احتمالا این چیزی نیست که دنبالشم. Raven Cycle انگار لابهلاش یک نشونهای داره از چیزی که من دنبالشم. فکر میکنم بعد از تموم کردنش دوباره از اول با دقت بخونمش تا شاید بفهمم. حتی اگه دقیقا نفهمیدم یا نتونستم به تصویر دلخواهم برسم، حداقل یادم میمونه که این وضعیت فعلی دلخواهم نیست.
میدونی، مثلا با رابطهام با فرزانه فکر میکنم؛ این که اینقدر نبودنش از کیفیت زندگیم کم میکنه. این که چقدر میشناسمش. این که چقدر برای بودنش تلاش کردم. فکر میکنم که آیا بقیهی انسانها میدونند چقدر میشه به یک انسان دیگه نزدیک شد؟ احتمالا خیلیها میدونند، ولی شک دارم همه بدونند، و شک دارم همه حتی در جریان باشند که این حد یا حد بیشتری وجود داره اصلا. زندگی میکنند و احتمالا هیچوقت به بقیه از فکرهاشون نمیگن.
یک بار بود که من از یک فردی خوشم اومده بود و با توجه به این که کراشهای من صرفا ابزار مسخرهبازی برای مهدیاند و معنای خاصی ندارند، این یکم نسبت به بقیه معنی داشت. منم این شکلی نبودم که «خب، نیمهی گمشدهام پیدا شد»، ولی بازم فکر میکردم که چقدر فرد زیبا و مناسبی. بعدش از یک فرد دیگه خوشم اومد و این دفعه اینقدر خوشم اومد که فرد اول فراموشم شد و برای چند هفته فقط از فرد دوم حرف میزدم. یعنی حتی زهرا و مهدی هم شوخی نمیکردند، اینقدر که چیز عمیقی بود. و این ماجرا خیلی برای من غمانگیزه، چون اگه فرد دوم پیدا نمیشد، من احتمالا فکر میکردم که نه، من واقعا احساسات عمیقی به فرد اول دارم. نظر به این که من در راستای کراش هام کاری نمیکنم جز دوست صمیمی شدن باهاشون، مشکل خاصی در این سناریو پیش نمیاومد، ولی خب، کلا غمانگیزه. لابد همین شکلیه که ملت طلاق میگیرند.
و این شکلی نیست که فکر کنم هر چی بیشتر بهتر یا هیچوقت هیچی کافی نیست. من میدونم که دیگه واقعا امکانش کمه که من از یک فرد بیشتر از فرد دوم خوشم بیاد و اگه خوشم هم بیاد، بازم حسم به فرد دوم درست و واقعی بوده و مشکلی ندارم باهاش. به نظرم احتمالش کمه که به یک نفر بیشتر از فرزانه نزدیک بشم. با یک کتاب بیشتر از Raven Cycle ارتباط برقرار کنم. و بحث غیرممکن بودن بیشتر رفتن نیست، فقط این که این حد از احساسات دیگه قطعا واقعیه.
من بعضی از کارهام شبیه پم توی Office هست یک مقدار. بیشتر همین پذیرا بودن و شاید شجاعت نداشتن. پم آخرین قسمت میگفت که وقتی به قسمتهای اول فکر میکنه، میگه که چرا آخه اینقدر با همه چی کنار میاومد و چیز بیشتری نمیخواست یا یک چیزی توی همین مایهها. من دلم نمیخواد این شکلی باشم. دلم میخواد اگه میتونم به تصویر دلخواهم نزدیکتر باشم، پس حداقل بپذیرم که ناراضیام و تلاش کنم برم بالاتر. یعنی چند وقت پیش داشتم نوتهای کارشناسیم رو مرتب میکردم و تمرین میکردم که هرجا راضی نیستم، دقیقا بگم که من ناراضیام از این که این قسمت اینطوری گذشته، یا من ناراضیام که هیچی از این نوتها یادم نیست و ناراضیام که جزوههام به دردم نمیخورند. نتیجهاش این بود که یک روش جدید برای جزوه نوشتن و درس خوندن پیدا کردم. جزوههام حالت سوال دارند، بعدش جوابشون هم مینویسم و هر بار خوندن جزوههام براساس جواب دادن اون سوالهاست.
خلاصهاش اینه که میترسم توی یک local minimum گیر بیفتم و هیچوقت نفهمم یک global minimum ای وجود داشته.