یک.
من در زندگیم از این آرومتر نبودم. دیر بیدار میشم، میگم «اوه، اشکالی نداره، برم صبحانه بخورم و شروع کنم.» بعدش میرم صبحانه میخورم و شروع میکنم. عصر خسته میشم، میگم «تلگرامم رو چک میکنم و استراحت میکنم، بعدش میام بیشتر میخونم.» و بعدش همین. احساس میکنم دیگه بیش از حد مطمئنم که همه چی قراره درست بشه. احتمالا چیز پایداری نیست. ولی دوستش دارم. (ولی بهش تکیه نمیکنم.)
با فضایی که از ذهنم آزاد کرده، میتونم به چیزهای دیگهای فکر کنم. مثلا دیشب داشتم سریال What We Do in the Shadows رو مرور میکردم که دربارهی زندگی روزمرهی چند تا خونآشامه. یک قسمتش هست که روح میاد توی خونهشون. یکیشون مطمئنه که روحه، و اون یکی در جواب بهش میگه:
"Personally, I'm a man of science. Now you see it could be one of two things. One, mercurial zephyra. Two, a ferrago of gasses possibly from a peat bog. Now if you capture these and add them together, using yellow bile from a plague victim, you've got what looks like a ghost. But it's science ..."
اگه حوصله ندارید بخونید، چرندیات زیادی به اسم علم میگه. بعد داشتم فکر میکردم اگه علم ما هم همین شکلی باشه چی؟ این بررسی کردن چیزها مثل کسی که از فضا اومده و درگیر حاشیهها نیست، چیز جالبی به نظر میاد. توی پینترست چند تا چیز شبیه دیدم؛ مثلا یکی گفته بود چرا به قصههای پیرزنها میگفتند خرافات و قصههای پیرمردها، «دین»؟ از این حرفهایی که جان ملینیطور به یک نقطهی دور خیره میشی و میگی huh.
دو.
آغوشم رو به کثیفکاری باز کردم و درستحسابی درس میخونم. دیشب یک نفر ازم راجع به زیست سلولی پرسیده بود. من راجع به این درس و این رشته یک شوق عمیقی دارم. دیگه برام شخصی شده که از بین شبکهها یک معنایی دربیارم. اعصابم هم خرده از این که اینقدر حجمش زیاده و هیچکس هیچیش یادش نمیاد. بهخاطر همین هر کی رو پیدا کنی، یک موضوع خیلی جزئی برداشته و روی همون کار میکنه فقط. بهخاطر همین ایدهی آزمایشگاه داشتن و استاد دانشگاه بودن برام جالب شده. میتونی یک هدف نسبتا بزرگی پیدا کنی و در راهش پیر بشی. به نظرم زیباست. برام یک معنیای داره.
میترسم نتونم. قبلا نمیترسیدم، ولی الان فکر میکنم نکنه در نهایت اونقدری که دوست دارم، باسواد نشم؟ همین ترسه که باعث شده در نهایت با کثیفکاری اوکی بشم. با خودم تکرار میکنم که باید توش غرق بشی، باید نفهمی، باید بترسی که در نهایت یک معنایی دربیاد. دوست دارم آخر روز بشینم فکر کنم که اون روز چه چیزهایی یاد گرفتم. دیروز راجع به منشاء ویروسها یاد گرفتم و نحوهی تکاملشون. این که تخریب زیستگاه طبیعی جانوران و جنگلزدایی منشاء خیلی از این ویروسهای جدیده. و این که توی آنافاز، چطور کروموزومها از هم جدا میشدند. توی سلول یک سری پروتئینهایی داریم که اسمشون Auroraست. نمیدونم چرا. ولی قشنگه.
سه.
دیدی که ملت با چه نفرتی راجع به روابط قبلیشون حرف میزنند؟ من از این واقعا میترسم. از این که قرار باشه زمانی که کنار یک نفر گذروندی، از زندگیت حذف کنی. میدونی، حتی خودت انگار یک آدم دیگه بودی. دیشب فکر کردم که نه، یک آدم دیگه نبودم. همینی که الان هستم، بودم؛ فقط خیلی امیدوارتر و شجاعتر و سمجتر. بهقدری شجاع بودم که احمق به نظر میرسیدم. مشکلی با محافظهکار بودن الانم ندارم، ولی نمیتونم از خودِ اون موقعم بدم بیاد و تحسینش نکنم.