نزدیک به سپتامبر

چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف می‌کردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریه‌ام می‌‌گیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخاله‌مون رو فرستاده و این‌قدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمی‌تونم صبر کنم برای بغل کردنش. 

قبلا راجع به پرهام می‌گفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمی‌دونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق می‌کنه. دیگه اون دنیایی که من می‌شناسم نیست. قشنگ‌تره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخاله‌ام حتی، برام چنان دور و متمایز از این‌جاست که مجموع همه‌شون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبه‌هام موندند و حتی نمی‌تونم برای امتحان خوشحال باشم، نمی‌تونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم.

 

قبلا یک کانال‌نویسی رو می‌شناختم که اون موقع که می‌خوندمش می‌گفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر  لگاریتمی خودم می‌گفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمین‌هام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش می‌افتادم و دلم کباب می‌شد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمی‌تونم و هدفمم این نیست که بتونم.

۱

۹۵۷

من واقعا حس می‌کنم یک ماه هم با کسی جز پرهام حرف نزنم، اوکی می‌مونه حالم و این خیلی ناراحتم می‌کنه. شجاعتش رو دارم، ولی اصلا انگیزه‌ای ندارم با آدم‌ها رابطه‌ای برقرار کنم و این شبیه من نیست. انوجا می‌گه تاثیر امتحانه، و امیدوارم که باشه و احتمالش هم زیاده که باشه، چون استرس امتحان قشنگ من رو آروم آروم می‌خوره. واقعا یک دلیلی داشت که من توی کارشناسی این‌قدر اذیت بودم.

ولی هی از خودم می‌پرسم چرا آخه باید سر این ناراحت باشم. یک چیز رو نمی‌خوای دیگه، کسی هم که دنبالت نکرده که بخوای، پس چرا ناراحتی. شاید بهترین مثال نباشه، ولی اون موقع هم که فهمیدم چه بلایی سر خواجه‌های دربار میاد، می‌گفتم آخه غمشون سر چیه، دیگه زندگیشون سر این نمی‌ره.

ولی خب، طبیعیه ناراحت باشم. اون میل سوقت می‌ده به یک زندگی بهتر و پرتر. از دست دادنش واقعا غم‌انگیزه.

۰

August

یک هفته به امتحانم مونده و خیلی خیلی استرس دارم. از اون طرف دلم به شکل وحشتناکی تنگه. نتیجه‌اش این شده که نشستم وسط کتابخونه و قفل کردم. الان که دارم فکر می‌کنم، می‌بینم من تا حالا همچین ترکیبی رو تجربه نکردم و شاید طبیعی باشه که الان این‌قدر فلجم می‌کنه. دوست دارم برم خونه و گریه کنم، و می‌دونم که نمی‌شه و زیاد مونده از درس‌هام. 

می‌دونم که باید تلاشم رو بکنم برای مقابله با احساساتم. آدم نباید آرزو کنه برای سریع‌تر رد شدن زندگی‌ش. این هفته درس می‌خونم و پیاده‌روی می‌کنم. هفته‌ی بعد امتحان می‌دم و شکلات می‌خرم و مسافرت می‌رم. بعدشم که هیچی.

۲

خوابگاه

موقع ناهار توی سلف پادکست گوش می‌دم و امروز و دیروز داشتم به پادکست رادیو مرز راجع به خوابگاه گوش می‌دادم، بعد هی بیش‌تر دارم ناراحت می‌شم از فکرش. نمی‌دونم، شاید نظر بقیه متفاوت باشه، ولی من الان که دارم بهش فکر می‌کنم، مقدار زیادی سختی بی‌دلیل داشت. 

منم الان یک ساله که روی پای خودم زندگی می‌کنم و اینم سختی خودش رو داره. مریضی سخته، پیش بردن دانشگاه و داشتن یک خونه‌ی مرتب سخته، این که شب خودم رو از تخت بکشم بیرون و ظرف‌ها رو بشورم سخته. ولی همه‌اش در نهایت به من حس بدی نمی‌ده. کارهاییه که باید انجام بدم. خونه‌ی منه.

ولی خوابگاه واقعا عذاب‌آور بود. استرس داشتن برای جواب پس دادن به آدم‌هایی که حتی پدر و مادرت هم نیستند، خجالت‌آور بود. زندگی کردن با انسان‌های بی‌مسئولیت و تلاش برای آدم کردنشون کاملا بی‌دلیل بود. این که تلاش کرده بودند دقیقا حداقل امکانات رو فراهم کنند، و تصادفا چیز دیگه‌ای اضافه نشه به پکیج. من یک چیزهایی رو توی خوابگاه خودم دوست داشتم و برای ما سخت‌گیری حتی زیاد هم نبود. ولی آخرهاش، شاید به‌خاطر تغییر رئیس‌جمهور اثراتش به ما هم رسیده بود و به پوششم گیر می‌دادند.

 

در نهایت قطعا زنده می‌موندی و فکر می‌کنم می‌فهمم اگه هم‌اتاقی‌های خوبی داشتی بهت خوش می‌گذشت. ولی خیلی چیزها از زندگی‌ت حذف می‌شد و فکر می‌کنم کسی خیلی به این توجه نمی‌کنه. انگار فقط می‌تونستی وجود داشته باشی و نه بیش‌تر. برای چند سال، ذهنت مشغول برطرف کردن موانعی باشه که حتی موانع واقعی نیستند. 

 

در نهایت آره، واقعا در نهایتش با در نظر گرفتن همه‌چی، بخشی از انرژی تلف‌شده توی ایران. 

متوجه این هستم که قطعا نمی‌تونستم زندگی‌ای شبیه این‌جا داشته باشم، ولی فکر نمی‌کنم این بهترین حالت بود و چیزی بهتر ممکن نبود.

۰

دو ماه به بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح که بیدار شده بودم و مثل نود درصد صبح‌ها توی خودم بودم، داشتم همین‌طوری رندوم توی تلگرامم می‌گشتم و پست یکی از دوست‌هام رو می‌خوندم و می‌گفت که بقیه رو راحت می‌بخشه و زیاد پیش نمیاد ناراحت بشه. حتی نه این که مهم نباشند، فقط حس بدی نداره. از صبح ذهنم پیشش مونده.

من فکر می‌کنم به‌نسبت در روابط انسانی‌م civilام. دعوا نمی‌کنم، غیبت نمی‌کنم از دوست‌های قدیمی، خیلی اوقات تلاش می‌کنم حرف بزنم و همیشه تلاش می‌کنم تا حد امکان به بقیه آسیب نزنم. ولی این‌طوری نه. رها کردن یک احساس و اتفاق بد تقریبا همیشه برام همراهه با رها کردن اون آدم. تلافی نمی‌کنم ولی اهمیتی هم نمی‌دم.

دلم واقعا هنوز بزرگ نیست برای همچین برخوردی. برخوردهای ناخوشایند کوچک از افراد نزدیک بهم تا ته دلم می‌رن و بهترین کاری که از دستم برمیاد، همین رها کردنه. دوست داشتم اون شکلی باشم ولی. دوست داشتم می‌تونستم مهربون‌تر باشم و در عین اهمیت دادن فراتر از خودم فکر کنم، ولی نمی‌تونم و می‌دونم از اعتماد نداشتن و insecurity میاد. نمی‌دونم ولی که چطوری حل می‌شه.

حس می‌کنم حل می‌شه ولی. نمی‌دونم چطوری ولی تقریبا مطمئنم می‌شه.

فکر می‌کنم مشکل همینه که من نسبت به رفتارهای خودم و واکنش بقیه نسبتا آگاهم و زیاد توجه می‌کنم* و بنابراین فکر می‌کنم اگه کسی اهمیت بده، حتما همیشه مناسب رفتار می‌کنه که لزوما درست نیست. به هرکدوم از انسان‌های نزدیکم فکر می‌کنم و هرکدومشون یک مشکلی دارند؛ انوجا مثل من insecure می‌شه، بنیامین اگه حرفت براش جالب نباشه احتمال زیادی داره که توجه نکنه، رسول سر قرار حضوری آدم رو روانی می‌کنه. ولی خب حتی من می‌تونم در حالت معقولم مطمئن باشم که اهمیت می‌دن. 

نمی‌دونم، واقعا اعتماد من به انسان‌ها چنان از پایه ویرانه که دقیقا نمی‌تونم تصور کنم چی ممکنه جواب بده. در نتیجه آره، نمی‌دونم چطوری درست می‌شه، ولی احتمالش رو زیاد می‌بینم که دو سه سال دیگه بیام به همین پست ارجاع بدم.

 

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم من بیش‌تر از هفت ساله که این‌جا می‌نویسم. خدایا. اگه ازم بپرسید راز موفقیتم در پاک نکردن آرشیوم چیه، می‌گم نخوندن پست‌های دبیرستانم.

 

*من به طرز بامزه‌ای این جمله و شبیهش رو هر بار از آدم‌هایی می‌خونم که سر چیزهای کوچک ازشون ناراحت شدم، در نتیجه الانم احتمالا همونه، ولی خب، من واقعا بقیه و احساساتشون زیاد توی ذهنم هست. نه همیشه، ولی احتمالا بیش‌تر از متوسط مردم.

۰

Soon Soon

امروز هوا بالاخره آفتابیه و بارون نمیاد. منم خوشحالم. تی‌شرت‌های جدید دارم و یک فلاسک (؟) جدید. درس‌هام خوب پیش می‌ره فکر می‌کنم. دو هفته‌ی دیگه بالاخره امتحان می‌دم و راستش یکم خوشحالم که داره تموم می‌شه. نمی‌دونم می‌رسم تموم کنم یا نه، ولی خیلی چیزها یاد گرفتم توی همین مدت و از خودم به‌نسبت راضی‌ام.

می‌تونستم برات با جزئیات تعریف کنم این روزها چطوری می‌گذره. از خرید خونه کردن برای انوجا و منصرف کردنش از خرید چیزهای چرت، تا دنبال لباس بچه گشتن توی آمازون و مقدار زیاد شکلات خریدن. 

انوجا یک اخلاقی داره، که مثلا بهش می‌گم من فلان چیز رو لازم دارم و حالا خودم سر فلان چیز اصرار خاصی ندارم، ولی ایشون رها نمی‌کنه. این حرکتش هر بار توی ذهنم می‌مونه. این که اولویت‌های منم تا حدی برای اون اولویت‌اند. من براش غریبه و دیگران نیستم و این دقیقا چیزیه که من توی دوستی نیازش دارم.

چند وقت پیش سر این دعوا کرده بودیم که چرا من وقت زیاد نمی‌ذارم و می‌پیچونمش که خب در دفاع از خودم من امتحان دارم و هیچ‌کس رو نمی‌بینم تقریبا. اگه کسی این سناریو رو برام شرح می‌داد، احتمالا خوشم نمی‌اومد، ولی این‌جا به شکل عجیبی مشکل خاصی نداشتم. بهش گفتم که شرایطم این‌طوریه ولی بازم تلاش کردم در طول هفته براش حتما وقت بذارم. نمی‌دونم، شاید چون به صورت طبیعی همیشه خودم رو از موقعیت حذف می‌کنم، این که انسان‌ها تا حدی بهم چنگ بندازند، چیزیه که پایدار نگهم می‌داره. طبعا نه این که حبس باشم، فقط رها نشم.

دیشب داشتیم راجع به هامبورگ حرف می‌زدیم. می‌گفتیم که چقدر خوب بود. واقعا خیلی خیلی خوب بود. فکر کن یک جاییش توی یک کافه‌ی نزدیک بندر داشتیم صبحانه می‌خوردیم. بعدش رفتیم قایق‌سواری. بعدش ساحل. خیلی خیلی خیلی دوست دارم برم مسافرت. 

فکر ایران برام تمرکز نمی‌ذاره. بنیامین امروز پرسید برای چی بیش‌تر ذوق دارم، و نمی‌دونم راستش. از هر طرف بهش نگاه می‌کنم، چیزهای زیادیه که صبر کردن براشون سخته. الان که توی کتابخونه‌ام، نگاهم یکم جهت‌داره و شاید بیش‌تر دوست دارم جایی باشم که کسی فین نمی‌کنه. دیشب یک زوجی رو توی یک ماشین دیدم وقتی در انتظار اتوبوس داشتم یخ می‌زدم و فکر کردم کل این یک ماه من توی ماشین می‌مونم. پول خودم رو خرج نکردن هم باید خوش بگذره. آه، نمی‌دونم. خیلی چیزها، واقعا خیلی چیزها.

۰

August

واکنش من به دلتنگی بی‌حس کردن خودم بوده. مشغول شدن با کارهای دیگه و نادیده گرفتن این که حالت دیگه‌ای هم ممکنه. می‌گفتم حالا درسته پیش هم نیستیم، ولی ویدئوکال هم خوبه، یا اصلا من از مامان و بابام که دورم، رابطه‌ام باهاشون عمیق‌تره. بعد این روزها به این فکر می‌کنم که یک ماه دیگه پیششونم و خشک می‌شم. واقعا خشک می‌شم. وسط درس خوندن لرز به دلم میفته از فکرش. من واقعا یازده ماهه که هیچ‌کدوم این آدم‌ها رو ندیدم. باید خوشحال باشم و قطعا می‌شم، ولی فکرش برام درست نیست. 

 

امشب ساعت نه از آزمایشگاه برگشته بود و خسته بود و زنگ زد به من که برای شام بیاد پیشم، ولی من هیچ چیز گیاهی‌ای نداشتم. رفتم و براش چیزمیز خریدم. فکر این که کسی که دوستش دارم توی همچین زندگی‌ای گیر کنه که برنامه‌اش برای فردا صبح این باشه که مایونز و نون بخوره، واقعا نمی‌ذاشت همین‌طوری رهاش کنم. 

 

قطعا مهاجرت چیزهای بزرگی به من داده که متوجهشون هستم، ولی گاهی اوقات چیزهای کوچکش خیلی توی چشمم میان.

من همیشه‌ی خدا دلم می‌خواست نصفه‌شب توی خیابون راه برم. امشب که داشتم یک جای خلوت راه می‌رفتم و نمی‌ترسیدم، خوشحال شدم راجع بهش. خوشحالم راجع به این که خلوت‌ترین جاها می‌رم و نمی‌ترسم. بابت طبیعت هنوز خیلی خوشحالم. ذره‌ای اغراق نمی‌کنم وقتی‌ می‌گم توی قلبم انگار یک حفره بود که با طبیعت این‌جا پر شد.

 

خیلی چیزها توی ذهنم هستند که دوست دارم بگم‌. این که Arrested Development می‌بینم و خیلی دوستش دارم. این که تو کتابخونه چند نفر ایرانی هستند که من می‌دونم ایرانی‌اند و اون‌ها می‌دونند من ایرانی‌ام و می‌دونند که من می‌دونم که اون‌ها ایرانی‌اند و هر روز یکم فکر می‌کنم آیا سلام کنم یا نه، آخرم نمی‌کنم. اصلا برام بحث این نیست که آدم‌های بدی‌اند یا هرچی، فقط یک پیش‌زمینه‌ی ذهنی که دنیامون شبیه نیست احتمالا. من خیلی ولی دلم می‌خواست این‌جا یک گروه دوست‌های ایرانی داشتم. یک فانتزیه برام :)) نمی‌دونم، ببینیم چی می‌شه.

 

کاش توی نوشتن بهتر بودم. کاش توی فهمیدن فکرهام بهتر بودم. تازگیا شب‌ها توی پینترست می‌گردم و با روش "کدوم یکی از این تصاویر رو بهتر می‌فهمی؟" تلاش می‌کنم بفهمم به چی فکر می‌کنم. برای یک ثانیه‌ی امروز یک ثانیه از پرواز پرنده‌ها توی آسمان صورتی رو دارم و بهش احساس نزدیکی می‌کنم. حالا بگو از این احساس نزدیکی چی باید بفهمم. 

۰

پیچیدگی‌های درس خوندن

چند شب پیش برای چایی و کیک رفته بودم خونه‌ی همسایه‌ی ایرانی‌م و باز همین‌طوری مونده بودم که چطور یک نفر می‌تونه این‌قدر خوش‌سلیقه باشه. بعدش به این فکر کرده بودم که با همه‌ی تحسین الانم، واقعا برام مهم نیست که خونه‌ی خودم قشنگ باشه این‌قدر. با بشقاب‌‌های سفید و لیوان‌های ساده‌ام کاملا راحتم و دلیلی برای تغییر نمی‌بینم. این برام جالبه. از اون چیزهای بیسیکی که انسان با بزرگ شدن راجع به خودش یاد می‌گیره.

بعد داشت بهم می‌گفت که مثلا در طول هفته قرمه‌سبزی می‌پزه یا مثلا غذاهای ایرانی زمان‌بر دیگه، و من باز مونده بودم. به این دیگه حسودی‌م می‌شد قطعا. چون هم‌زمان هم حس می‌کنم حرفه و ذوق آشپزی‌م به ته اومده و هر چیزی رو با پاستا ترکیب می‌کنم و می‌خورم، و فکر کن چی؟ این دفعه موقع خرید این‌قدر خسته بودم که پاستای آماده‌ی یخ‌زده گرفتم. الان که بهش فکر می‌کنم، واقعا غم‌انگیزه.

نمی‌دونم چرا، کلا درس خوندن زندگی من رو به هم می‌ریزه، دقیقا به‌خاطر همین که همه‌ی بخش‌های دیگه زیر سایه‌اش قرار می‌‌گیرند و منم روز‌به‌روز ضعیف‌تر می‌شم و خودم نمی‌فهمم. صبح‌ها نمی‌تونم از تخت بیرون بیام، چون فکر یک روز اجبار دیگه ابدا دل‌نواز نیست و ته دلم همه‌اش استرسه. این‌ها در حین نوشتن برام مشخص می‌شه، دقیقا همین الان. این دو سه روز استراحت کردم، چون برای مدت زیادی خودم رو مجبور کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم. الان دارم فکر می‌کنم شاید مشکل خستگی نیست و نحوه‌ی برخورد منه که یک ذره از خودم مراقبت درست‌حسابی نمی‌کنم. حرف نمی‌زنم و یک هفته است ندویدم و هر کاری برام عذابه. 

یک هفته‌ی جدیده و به امید خدا این دختر بفهمه باید چی کار کنه.

۱

مثل آفتاب که می‌تابه به موج دریا

نه این که توقع داشته باشم دنیا دور من بچرخه، ولی من در هر رابطه‌ی نزدیکی که یادم میاد، داشتم برای اثبات valid بودن احساساتم می‌جنگیدم و نمی‌بردم. لیاقت این رو دارم که فقط یک نفر، دقیقا فقط یک نفر باشه که حرف‌هام رو باور کنه. عصبانیتم و غمم از چیزهای کوچک. واقعا حالا که دارمش، دیگه برام مهم نیست بقیه چطوری‌اند. یک نفر توی این دنیا هست که باور کنه وسط جنگل گریه‌ام گرفته بود از بس دلم می‌خواست تنها باشم و همه‌اش مجبور بودم پیام جواب بدم. وقتی باور می‌کنه، می‌فهمم که دیوونه نیستم، و بعدش می‌تونم منطقی‌تر برخورد کنم.

اون روز با یک نفر بد برخورد کرده بودم، و بعدش هی داشتم براش حرف می‌زدم و غیبت می‌کردم. بهم گوش می‌داد و تاییدم می‌کرد و آخرش بدون این که چیزی بگه، گفتم که می‌رم ازش عذرخواهی کنم و گفت "آفرین."

شاید چیزی که این وسط واقعا خوشحالم می‌کنه، اینه که بهم اعتماد داره. به چیزهایی که از ذهنم می‌گذرند، نگاهی که به دنیا دارم، ارزش‌هام، و کارهام.

توی Fleabag یک صحنه آخر فصل اول بود که شخصیت اصلی از همه‌جا رها شده بود. من به‌اندازه‌ی کافی توی این موقعیت بودم. دیگه دوست ندارم باشم.

۰

فکرهای وسط درس خوندن

من این روزها خیلی انسان بهره‌وری شدم و به‌ازای نیم‌ساعت درس خوندن، یک بار خودم و یک بار پرهام رو سکته می‌دم. دیروز فکر سوغاتی خریدن دیوانه‌ام کرده بود. خیلی خیلی ذوق داشتم که برای هرکس چیزهای قشنگ بخرم.

سر ناهار نشستم و حساب کردم و دیدم با احتساب همه، باید در حد دویست یورو خرج کنم که یکم زیاده. بعدش ولی عصر که دیگه ذوقش داشت من رو می‌کشت، رفتم و برای مامانم گردنبند خریدم. گردنبندش این‌قدر قشنگه، این‌قدر قشنگه که نمی‌تونم اهمیت بدم از بودجه‌‌ای که داشتم، گرون‌تر شد. ترکیب دوری و بزرگ‌تر شدن و دلتنگی و همین‌طور بهتر شدن مامانم تمام مشکلات قبلی رو از ذهنم برده. این زن سختی‌های زیادی کشیده و با وجود این که سختی‌های زیادی هم برای من درست کرده، به‌اندازه‌ی کافی آسایش فراهم کرده که به جایی که دوست داشتم برسم و با در نظر گرفتن زندگیش، همین خودش کافیه. و نه این که فقط دور باشم و یادم نباشه. کلا مدت زیادیه که رابطه‌‌ی خیلی خوبی باهاش دارم. خیلی دوست دارم با این هدیه یادش بمونه که چقدر دوستش دارم و این‌جا این سوال پیش میاد که دقیقا روابط انسانی و پول چه رابطه‌ای با هم دارند.

من ذاتا خسیس نیستم، یعنی جواب طبیعی‌م به این معادله اینه که پول نباید توی روابط انسانی مطرح باشه. ولی خب، از طرف دیگه، مخصوصا توی دوران دانشجویی توی ایران، دست‌و‌دل‌بازی حتی آپشن نبود. منم از حل کردن این معادله متنفر بودم.

 

فکر می‌کنم خودم الان در این زمینه نسبتا دقیقم و مخصوصا این‌جا همیشه حواسم هست که بار خودم رو حتما بکشم. ولی از یادآوری این چیزها به بقیه و فکر کردن بهش متنفرم. یک بار یکی از هم‌آزمایشگاهی‌هام مریض بود و من براش رفتم یک خرید کوچولو و بعدش دیگه باهام حساب نکرد که خب با توجه به این که من در وضعیت سخت و در حال بلیط برای ایران خریدنی بودم، یک مقدار اذیت‌کننده بود. در نهایت هم تصمیم گرفتم یادآوری نکنم. در این حد بدم میاد که حتی پشیمون هم نیستم. از نظر منطقی واقعا کار درستی به نظر میاد، ولی در عمل واقعا یک جوریه. اگه دانشجوی ایران بودم، می‌کردم، ولی این‌جا واقعا ارزشی نداشت.

 

خلاصه من در حین نوشتن این پست فهمیدم که انسان باید حتما تلاش کنه که متناسب با پولی که داره، سخاوتمند باشه و کمتر به اون پول چنگ بندازه و پول نسبت به روابط انسانی ارزشی نداره، ولی گاهی اوقات نیاز ایجاب می‌کنه که توی روابط انسانی مطرحش کنی. ته تهش، هرچقدر هم منطقی فکر کنی که پول خودته و حق داری، احتمالا دوست نداشته باشی آدمی باشی که توی لحظات مهم فکرش دنبال پولشه. در این‌جا من دوست دارم اشاره‌ی کوچکی داشته باشم به تئو، برادر وینسنت ون گوگ، که یک عمر خرج این بچه رو داد و نتیجه‌اش.

۰

Wohin du gehst

دارم autophagy رو می‌خونم و رمقی ندارم. سخته و مثل splicing نسبتا موضوع ایزوله‌ایه و من می‌تونم بدون دونستنش دووم بیارم. ولی خب، قبول می‌کنم که این جالب بود که فهمیدم autophagy در واقع ubiquitination در مقیاس بزرگ‌تره. نه دقیقا، ولی تا حالا من اصلا به نقش یکسان این دوتا توی سلول فکر نکرده بودم. حتی سیستمشون شبیهه و من نمی‌دونستم. 

دیروزم یک ویدئو راجع به جنگ‌های خاورمیانه دیدیم که اونم برام جالب بود. اومدم تعریف کنم، ولی دیدم واقعا به فضای این‌جا نمی‌خوره :)) کلا من الان به‌سان کودک یک ساله دارم چیزهای اساسی و هیجان‌انگیز این دنیا رو یاد می‌گیرم و سوالی که پیش میاد اینه که من احمق بودم یا چی؟ :))

یعنی بذار واضح‌تر بگم، من قطعا خوشحالم از این چیزهای بنیادینی که هر روز دارم یاد می‌گیرم، ولی واقعا چرا این‌قدر دیر؟ این ویدئویی که من از خاورمیانه دیدم، واقعا برای بیننده‌ی اروپایی طراحی شده بود، نه کسی که بیست و دو سال توی ایران زندگی کرده.

به هر حال، چیزی بوده که شده، و انشالله که چیزهای دیگه‌ای داشته باشم عوض common knowledgeای که ندارم.

در دفاع از خودم ولی من این‌قدر توی این مدت تاریخ و جغرافی یاد گرفتم که اون بار یوهانس داشت راجع به جدایی پاکستان از هند یک چیزی می‌گفت، بعد یک جا شک کرد و از من، نه سر پیاز نه ته پیاز، پرسید. منم البته گیج شدم، ولی می‌گم یعنی ببین، خدا رو شکر حماقتم در حال کنترله.

 

امروز صبح بیدارم کرد و بعد باز خوابیدم و هی وسطش هم گوشی‌م رو چک می‌کردم و هر وقت پیام می‌داد، این شکلی بودم که "عزیزم، معلومه که بیدارم، چرا این‌قدر بهم شک داری؟" و بعد می‌خوابیدم دوباره. دوست نداشتم بیام کتابخونه و بعد از دست مردم عصبانی باشم. یک سال برنامه‌ی intensive داشتن هم روم تاثیر گذاشته و این که شنبه و یکشنبه برای استراحته، تا ته ذهنم رفته.

توی پینترست بودم برای یک مدت، و باز یادم اومد چقدر من از social mediaی هم‌سن‌و‌سال‌های خودم بدم میاد. چقدر به ذهنم خودمحور و خالی از درکه. نمی‌دونم، این حس غریبه بودن با نسل خودت واقعا خوشایند نیست. نه ایران، نه این‌جا. نه این که توقع داشته باشم همیشه همه‌جا محتوایی ببینم که خودم دوست دارم، ولی این که هیچ‌جا نبینم، واقعا دیگه ظلمه. شاید اینم یکی از دلایلی باشه که به این‌جا چسبیدم.

 

یکی از اثرات زیاد زیاد exposed بودن به تاریخ و جغرافی و سر lectureهای خوب بودن، اینه که الان راحت می‌تونم تم‌های اساسی یک موضوع رو پیدا کنم. شاید این اوضاع ادامه پیدا کنه و یک روز یکی ازم بپرسه که چی شد این‌قدر درون‌گرا شدم، به این معنی که تنهایی رو حتی به بودن با انسان‌های موردعلاقه‌ام ترجیح می‌دم، می‌گم که از یک جایی به بعد من این‌قدر می‌تونستم تنهایی کارهای هیجان‌انگیزی انجام بدم که حتی دردسرهای کوچک روابط انسانی باعث می‌شد انسان‌ها رو رها کنم.

دور انسان‌ها رو خط نکشیدم قطعا. صد درصد مطمئنم که بازم افرادی پیدا می‌کنم که obsessed باشم باهاشون. ولی دلیلی پیدا نمی‌کنم که استانداردهام رو پایین بیارم. فکر می‌کنم توی روابط انسانی آدم باید زیاد به خودش شک کنه، چون آسیب به یک نفر دیگه چیز جدی‌ایه، ولی من هزار بار شک کردم و فکر نمی‌کنم دارم اشتباهی می‌کنم. فکر می‌کنم شک کردن بیش‌تر از این می‌شه ترسو بودن. از موضع خودم نسبتا مطمئنم.

 

می‌تونستم برم به کلم بگم که من دوست دارم آدمی باشم که وقتی دو نفر کنارش توی کتابخونه حرف می‌زنند، بهشون تذکر بده. ولی در عین حال این‌قدر حرکت ترسناکیه که می‌ترسم به کلم بگم و واقعا همچین آدمی ازم بسازه.

 

حس می‌کنم این پست داره طولانی می‌شه، ولی خب در طوی دیگه هم autophagy منتظرمه، بنابراین باید اعلام کنم که من به ایران اومدن فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که کلییی کافه می‌رم. می‌رم شیرینی فرانسه حداقل چهار بار. با مریم و فریبا می‌رم بیرون. یک بار از اول تا آخر ولیعصر راه برم شاید. لباس می‌خرم و کلی سوغاتی میارم. مامانم گفت "برادرزاده‌هات، مهرسا و ارغوان، اولویتت باشند." و نمی‌دونم شما با چه تمرکزی این‌جا رو می‌خونید، ولی من یک برادرزاده داشتم فقط.

فکرش خیلی جالب نیست عزیزم؟ ما اون‌قدر توی بهار به ارغوان قربانی گوش دادیم و من قراره برادرزاده‌ای باشم که اسمش ارغوانه و شاید تولدش با من یکی باشه. تولد مهرسا و صبا هم پنج روز فاصله داره.

خلاصه، زندگی هیجان‌انگیزه قطعا.

 

واقعا تک‌تک افراد این کتابخونه به حال من افسوس می‌خورند حالا که این‌قدر سرم توی گوشیه، ولی حالم بهتره و حالا می‌تونم کم‌تر از autophagy حرص بخورم.

۷
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان