چند شب پیش برای چایی و کیک رفته بودم خونهی همسایهی ایرانیم و باز همینطوری مونده بودم که چطور یک نفر میتونه اینقدر خوشسلیقه باشه. بعدش به این فکر کرده بودم که با همهی تحسین الانم، واقعا برام مهم نیست که خونهی خودم قشنگ باشه اینقدر. با بشقابهای سفید و لیوانهای سادهام کاملا راحتم و دلیلی برای تغییر نمیبینم. این برام جالبه. از اون چیزهای بیسیکی که انسان با بزرگ شدن راجع به خودش یاد میگیره.
بعد داشت بهم میگفت که مثلا در طول هفته قرمهسبزی میپزه یا مثلا غذاهای ایرانی زمانبر دیگه، و من باز مونده بودم. به این دیگه حسودیم میشد قطعا. چون همزمان هم حس میکنم حرفه و ذوق آشپزیم به ته اومده و هر چیزی رو با پاستا ترکیب میکنم و میخورم، و فکر کن چی؟ این دفعه موقع خرید اینقدر خسته بودم که پاستای آمادهی یخزده گرفتم. الان که بهش فکر میکنم، واقعا غمانگیزه.
نمیدونم چرا، کلا درس خوندن زندگی من رو به هم میریزه، دقیقا بهخاطر همین که همهی بخشهای دیگه زیر سایهاش قرار میگیرند و منم روزبهروز ضعیفتر میشم و خودم نمیفهمم. صبحها نمیتونم از تخت بیرون بیام، چون فکر یک روز اجبار دیگه ابدا دلنواز نیست و ته دلم همهاش استرسه. اینها در حین نوشتن برام مشخص میشه، دقیقا همین الان. این دو سه روز استراحت کردم، چون برای مدت زیادی خودم رو مجبور کرده بودم و دیگه نمیتونستم. الان دارم فکر میکنم شاید مشکل خستگی نیست و نحوهی برخورد منه که یک ذره از خودم مراقبت درستحسابی نمیکنم. حرف نمیزنم و یک هفته است ندویدم و هر کاری برام عذابه.
یک هفتهی جدیده و به امید خدا این دختر بفهمه باید چی کار کنه.