امروز صبح که بیدار شده بودم و مثل نود درصد صبحها توی خودم بودم، داشتم همینطوری رندوم توی تلگرامم میگشتم و پست یکی از دوستهام رو میخوندم و میگفت که بقیه رو راحت میبخشه و زیاد پیش نمیاد ناراحت بشه. حتی نه این که مهم نباشند، فقط حس بدی نداره. از صبح ذهنم پیشش مونده.
من فکر میکنم بهنسبت در روابط انسانیم civilام. دعوا نمیکنم، غیبت نمیکنم از دوستهای قدیمی، خیلی اوقات تلاش میکنم حرف بزنم و همیشه تلاش میکنم تا حد امکان به بقیه آسیب نزنم. ولی اینطوری نه. رها کردن یک احساس و اتفاق بد تقریبا همیشه برام همراهه با رها کردن اون آدم. تلافی نمیکنم ولی اهمیتی هم نمیدم.
دلم واقعا هنوز بزرگ نیست برای همچین برخوردی. برخوردهای ناخوشایند کوچک از افراد نزدیک بهم تا ته دلم میرن و بهترین کاری که از دستم برمیاد، همین رها کردنه. دوست داشتم اون شکلی باشم ولی. دوست داشتم میتونستم مهربونتر باشم و در عین اهمیت دادن فراتر از خودم فکر کنم، ولی نمیتونم و میدونم از اعتماد نداشتن و insecurity میاد. نمیدونم ولی که چطوری حل میشه.
حس میکنم حل میشه ولی. نمیدونم چطوری ولی تقریبا مطمئنم میشه.
فکر میکنم مشکل همینه که من نسبت به رفتارهای خودم و واکنش بقیه نسبتا آگاهم و زیاد توجه میکنم* و بنابراین فکر میکنم اگه کسی اهمیت بده، حتما همیشه مناسب رفتار میکنه که لزوما درست نیست. به هرکدوم از انسانهای نزدیکم فکر میکنم و هرکدومشون یک مشکلی دارند؛ انوجا مثل من insecure میشه، بنیامین اگه حرفت براش جالب نباشه احتمال زیادی داره که توجه نکنه، رسول سر قرار حضوری آدم رو روانی میکنه. ولی خب حتی من میتونم در حالت معقولم مطمئن باشم که اهمیت میدن.
نمیدونم، واقعا اعتماد من به انسانها چنان از پایه ویرانه که دقیقا نمیتونم تصور کنم چی ممکنه جواب بده. در نتیجه آره، نمیدونم چطوری درست میشه، ولی احتمالش رو زیاد میبینم که دو سه سال دیگه بیام به همین پست ارجاع بدم.
چند روز پیش داشتم فکر میکردم من بیشتر از هفت ساله که اینجا مینویسم. خدایا. اگه ازم بپرسید راز موفقیتم در پاک نکردن آرشیوم چیه، میگم نخوندن پستهای دبیرستانم.
*من به طرز بامزهای این جمله و شبیهش رو هر بار از آدمهایی میخونم که سر چیزهای کوچک ازشون ناراحت شدم، در نتیجه الانم احتمالا همونه، ولی خب، من واقعا بقیه و احساساتشون زیاد توی ذهنم هست. نه همیشه، ولی احتمالا بیشتر از متوسط مردم.