واکنش من به دلتنگی بیحس کردن خودم بوده. مشغول شدن با کارهای دیگه و نادیده گرفتن این که حالت دیگهای هم ممکنه. میگفتم حالا درسته پیش هم نیستیم، ولی ویدئوکال هم خوبه، یا اصلا من از مامان و بابام که دورم، رابطهام باهاشون عمیقتره. بعد این روزها به این فکر میکنم که یک ماه دیگه پیششونم و خشک میشم. واقعا خشک میشم. وسط درس خوندن لرز به دلم میفته از فکرش. من واقعا یازده ماهه که هیچکدوم این آدمها رو ندیدم. باید خوشحال باشم و قطعا میشم، ولی فکرش برام درست نیست.
امشب ساعت نه از آزمایشگاه برگشته بود و خسته بود و زنگ زد به من که برای شام بیاد پیشم، ولی من هیچ چیز گیاهیای نداشتم. رفتم و براش چیزمیز خریدم. فکر این که کسی که دوستش دارم توی همچین زندگیای گیر کنه که برنامهاش برای فردا صبح این باشه که مایونز و نون بخوره، واقعا نمیذاشت همینطوری رهاش کنم.
قطعا مهاجرت چیزهای بزرگی به من داده که متوجهشون هستم، ولی گاهی اوقات چیزهای کوچکش خیلی توی چشمم میان.
من همیشهی خدا دلم میخواست نصفهشب توی خیابون راه برم. امشب که داشتم یک جای خلوت راه میرفتم و نمیترسیدم، خوشحال شدم راجع بهش. خوشحالم راجع به این که خلوتترین جاها میرم و نمیترسم. بابت طبیعت هنوز خیلی خوشحالم. ذرهای اغراق نمیکنم وقتی میگم توی قلبم انگار یک حفره بود که با طبیعت اینجا پر شد.
خیلی چیزها توی ذهنم هستند که دوست دارم بگم. این که Arrested Development میبینم و خیلی دوستش دارم. این که تو کتابخونه چند نفر ایرانی هستند که من میدونم ایرانیاند و اونها میدونند من ایرانیام و میدونند که من میدونم که اونها ایرانیاند و هر روز یکم فکر میکنم آیا سلام کنم یا نه، آخرم نمیکنم. اصلا برام بحث این نیست که آدمهای بدیاند یا هرچی، فقط یک پیشزمینهی ذهنی که دنیامون شبیه نیست احتمالا. من خیلی ولی دلم میخواست اینجا یک گروه دوستهای ایرانی داشتم. یک فانتزیه برام :)) نمیدونم، ببینیم چی میشه.
کاش توی نوشتن بهتر بودم. کاش توی فهمیدن فکرهام بهتر بودم. تازگیا شبها توی پینترست میگردم و با روش "کدوم یکی از این تصاویر رو بهتر میفهمی؟" تلاش میکنم بفهمم به چی فکر میکنم. برای یک ثانیهی امروز یک ثانیه از پرواز پرندهها توی آسمان صورتی رو دارم و بهش احساس نزدیکی میکنم. حالا بگو از این احساس نزدیکی چی باید بفهمم.