نه این که توقع داشته باشم دنیا دور من بچرخه، ولی من در هر رابطهی نزدیکی که یادم میاد، داشتم برای اثبات valid بودن احساساتم میجنگیدم و نمیبردم. لیاقت این رو دارم که فقط یک نفر، دقیقا فقط یک نفر باشه که حرفهام رو باور کنه. عصبانیتم و غمم از چیزهای کوچک. واقعا حالا که دارمش، دیگه برام مهم نیست بقیه چطوریاند. یک نفر توی این دنیا هست که باور کنه وسط جنگل گریهام گرفته بود از بس دلم میخواست تنها باشم و همهاش مجبور بودم پیام جواب بدم. وقتی باور میکنه، میفهمم که دیوونه نیستم، و بعدش میتونم منطقیتر برخورد کنم.
اون روز با یک نفر بد برخورد کرده بودم، و بعدش هی داشتم براش حرف میزدم و غیبت میکردم. بهم گوش میداد و تاییدم میکرد و آخرش بدون این که چیزی بگه، گفتم که میرم ازش عذرخواهی کنم و گفت "آفرین."
شاید چیزی که این وسط واقعا خوشحالم میکنه، اینه که بهم اعتماد داره. به چیزهایی که از ذهنم میگذرند، نگاهی که به دنیا دارم، ارزشهام، و کارهام.
توی Fleabag یک صحنه آخر فصل اول بود که شخصیت اصلی از همهجا رها شده بود. من بهاندازهی کافی توی این موقعیت بودم. دیگه دوست ندارم باشم.