از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفهشبها آهنگ ایرانی میذارم و میرقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کولهپشتیم رو برداشتم و اومدم برلین.
برلین محشره. خسته و بیانرژی بودم و نمیخواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بیمسئولیتیای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحالتر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست.
یک خیابون داره که شبیه وکیلآباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازههای زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژهای هم نیست، ولی به یاد وکیلآباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیبزمینی سرخکرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچوقت گوشت خوک نمیخورم. اگه دمدست باشه و منم توی مود باشم، سالامی میخورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی میگم، وارد مرحلهای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست.
(سیستم زندگی من اینقدر دیگران رو گیج میکنه اینجا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث میکنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر میکردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی میکنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر میکرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم میکرده.) (وای من اینجا رو هی باز میکنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرتوپرتهایی رو تعریف میکنم.)
آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم میخواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمیشد، چون باید میرفتیم رستوران آلمانی/اتریشی و چون همراههام مذهبی بودند و غذای vegetarian میخواستند، یکم سخت بود تنظیم کردنش و آخرش بیخیال شدم.
اصلا مسئلهی بزرگی نیست و فدای سرشون و در مقابل دردی که من در طول اون سفر متحمل شدم، این هیچی نیست؛ ولی یعنی میگم تازگیا فشار روابطم با انسانها رو خیلی قویتر روی پوستم احساس میکنم، و اوضاع رو پیچیده میکنه، چون نیاز به ارتباط با انسانها هم مثل همیشه توم شدیده. این یکی از اون چیزهای درونی.
و مربوط به همین، تنها مسافرت کردن هم محشره. یعنی احتمالا نه هر بار، ولی راه رفتن توی یک شهر غریب، اونم همچین شهری، و مدام شگفتزده شدن و غرق محیط بودن، و همزمان پس ذهنت زندگی خودت رو تحلیل کردن، منطقا باید نجاتم بده.
تجربهی جدید دیگهام هاستل بود که اونم خوبه و اینها، ولی دیگه چیز عمیق و درونیای به من اضافه نکرد و وارد جزئیات نمیشم.
بهم گفته بود که با تنهایی انگار مشکل دارم. ولی فکر نکنم. از بودن کنار خودم لذت میبرم همیشه و فکر نکنم دقیقا این مشکل باشه.
فکر میکنم در کنار جالب بودنش، زندگی پوینت خودش رو تا حدی و طوری که متوجهش نشدم، برام از دست داده. انسانها و احساسات و روندها برام جالباند، ولی فکر کنم فقط همین. (شاید هم بهخاطر همین به نظر میاد که با تنهایی مشکل دارم.)
باید ببینی رسول چطوری راجع به میکروبیوم حرف میزنه. من اون شکلی نیستم. جواب مسئلهای که دارم، درمیارم یا حداقل تمام تلاشم رو میکنم، ولی آخرش باز هم مثل رسول نیستم. بهاندازهی کافی باهوشم، تلاش میکنم، و شوق دارم. ولی احتمالا یک چیزی مثل اون حس mission از ترکیب کمه. شاید اونم به این برگرده که من تقریبا همیشه نودونه درصد درگیر تصویر بقیه از خودم هستم و نه contributionای که خودم به دنیا دارم. که این هم خودش از این میاد که همیشه ترس کم بودن باهام هست.
مشکل عمیقیه و هرچه بزرگتر میشم، بیشتر هم به چشم میاد، ولی نمیدونم، امید دارم به حل شدنش.
کمی مربوط به همین، من کمکم دارم یاد میگیرم احساسات به بقیه بهخاطر خودشون داشته باشم و نه بهخاطر احساساتشون به من. به تمام ویژگیهاش دقت کردم و دوستش داشتم. که موقع یوتیوب دیدن، کسی رو watch کنم و اهمیتی ندم که چه احساسی به من داره. فکر کن احساسی که اینقدر خالص به وجود بیاد، تا کجای قلبت میره.
کاش اونقدر شجاع بودم که تمام احساسات این چند وقت رو حس کنم. ولی تا کمی احساس خطر میکنم و غم نزدیکم میشه، تمام منطق و دانشی که دارم میریزم وسط که احساسات توشون گم بشه. همین الان هم با حرف زدن ازشون، دارم فرار میکنم.
کسی توی زندگیم در حال حاضر مناسب این مکالمه نیست، ولی اگه فرد مناسبی داشتم، شاید تلاش میکردم این احساسات رو بیان کنم، حتی اگه وسطش گریهام بگیره. از تمام لحظاتی که یادم مونده و گاهوبیگاه hauntام میکنند، بگم. میترسم یادم بره که یک زمان همچین حسی رو تجربه کردم.
پست productiveای بود. به امید خدا فردا توی موزه به خودم فحش نفرستم بابت شش ساعت خواب.