روزی که این‌قدر خوشحال بودم که انگار صورتم می‌درخشید.

پیارسال که یک بار برای یک ماه تهران بودم، توی راه برگشت به مشهد با این که کوپه‌ی خواهران رزرو کرده بودم، یک پسری توی کوپه‌ام بود. مامور قطار هم همون اول بلندش کرد و بردش یک جای دیگه، و منم منتظر این بودم که یک نفر دیگه بیاد به جاش. در نهایت هیچ‌کس نیومد.

واقعا نمی‌فهمم چه اتفاقی در ذهن من افتاد که نتیجه‌اش این شد که چراغ سفید کوپه رو خاموش کردم و چراغ‌های رنگی رو روشن گذاشتم و آهنگ‌های هیجان‌انگیزم هم پلی کردم و شروع کردم به رقصیدن. برای چند ساعت رقصیدم و یکی از عجیب‌ترین کارهاییه که در زندگیم کردم، ولی خیلیی خوشحال بودم. فقط این نبود که هیجان‌زده باشم، واقعا از ته دلم خوشحال بودم.

این‌قدر به نظرم شب محشری بود که کلا به دو سه نفر راجع بهش گفتم. فکر می‌کردم حرف زدن راجع بهش، باعث می‌شه که خاطره‌اش محو بشه. ولی خب مثل این که برعکس بود. الان فکر می‌کنم لازم نبود این‌قدر وسواس می‌داشتم راجع به برای خودم نگه داشتنش.

آدم‌ها و فکرشون و درگیریشون توی زندگیم، باعث می‌شه قدم‌هام محکم‌تر باشه و سر نخورم. توی روابطی که دارم، دنبال همینم. دنبال اینم که اسمم رو زیاد بشنوم، یا وقتی داریم توی کوه و دشت و دمن راه می‌ریم یک نفر به عقب نگاه کنه. انگار این شکلی دلم آروم می‌گیره که من سر نمی‌خورم، و اگه هم سر بخورم، یک نفر نجاتم می‌ده. از بقیه جدا نیستم و تنها نمی‌مونم.

منتظرم مامانم بیدار بشه و بهش زنگ بزنم و تعریف کنم امروز چی کار کردم. قبلش باید شلوار لی کاملا گل‌آلودم رو بشورم. 

وقتی که می‌نویسم، چیزها مشخص‌ترند و کاری که باید انجام بدم، کاملا واضحه.

چیزهایی که در مورد تهران دوست نداشتم، داره یادم میاد؛ تاکسی‌هاش و هر لحظه برای یک چیزی پول دادن و گاهی اوقات فرساینده بودنش. ولی موضوع اینه که من از حالت توی خوابگاه بودن خوشم میاد. از این که به حال خودم رها باشم. توی تختم عصرونه بخورم و هم‌زمان سریال ببینم و از کل دنیا جدا باشم. این که با هیچ فردی که نقش مهمی داره توی زندگیم، برای چند ساعت تماسی نداشته باشم. نمی‌دونم چرا این شکلیه، ولی حس واقعا خوبی می‌ده. در عین حال که کل مدت دارم توی خوابگاه می‌دوم، بازم به خونه ترجیحش می‌دم.

مامان و بابام خیلی از انصراف دادن من می‌ترسند. اصلا دلیلی نداره و فایده‌ای هم نداره، چون من باید انصراف بدم وگرنه ویزایی در کار نیست. هی براشون توضیح می‌دم و آخرش می‌گن «باشه، هر جور صلاح می‌دونی.» و باز من سست می‌شم. دوباره مجبور می‌شم از اول برای خودم توضیح بدم که چرا بهترین تصمیم اینه که زودتر انصراف بدم و خطری متوجهم نیست. واقعا این‌جا حرف من که هدایت کل پروسه‌ی از اول دبستانم تا آخر لیسانس و پذیرش گرفتنم باهام بوده اولویت داره به حرف مامان و بابام، ولی بازم برام سخته طبق نظر خودم عمل کنم. یعنی فشاری نیست، فقط من این‌جا یکم چیزها از حد تحملم جدی‌تر شده.

توی این دوران استراحت، هی فکر می‌کنم که واقعا دوست دارم چی کار کنم. باید چی کار کنم. به چیزهای مختلف پس ذهنم فکر می‌کنم و پرونده‌ها باز و بسته می‌شه. داشتم به فرزانه می‌گفتم یک سری آدم‌ها می‌بینم که مشخصه با شوق یک کاری رو شروع کردند ولی الان اصلا انگار واقعا ربطی ندارند بهش. انگار کاری که می‌کنند، براشون مفهومی نداره، و به نظرم میاد با این استراحت و فکر کردن وسط این سال‌ها می‌تونم از این اتفاق جلوگیری کنم. حتی نمی‌دونم باید به چی فکر کنم. در قدم اول فقط دوست دارم ببینم دلتنگ درس‌هام می‌شم یا نه.

 

به صورت کلی می‌تونیم این‌طوری جمع‌بندی کنیم که من باید به خودم اعتماد کنم و می‌ترسم.

۱

Oft Gefragt - AnnenMayKantereit

این آهنگ تازگیا عمیقا غمگین و مبهوتم می‌کنه. قبلا شنیده بودمش و دوستش داشتم، ولی به متنش توجه نکرده بودم، چند روز قبل اتفاقی به موزیک‌ویدئوش رسیدم که به نظرم محشر بود. بعدش یکی توی کامنت‌هاش متنش رو دیدم، و دیگه یکی از کارهای محبوبم این شده که هم‌زمان با پخش شدن آهنگ متنش هم بخونم و منتظر بمونم که از غم خشکم بزنه. دیدن آهنگ‌هایی که یک متن معنی‌دار و نه حتی فاخر دارند، خوشحالم می‌کنه.

امروز بعد از دردهای فراوان به تهران رسیدم. اسنپ گرفتم و رفتم خوابگاه. وسایلم همه‌شون همون‌جا بود. هم‌اتاقی‌م یکی از دوتا هم‌اتاقی قبلیم بود که کلی از خبر پذیرشم خوشحال شد. خیلی برای من جالبه که وقتی به مردم می‌گم، واقعا انگار براشون مهمه و خوشحالشون می‌کنه. کلی با هم حرف زدیم. من در واقع اصلا نود درصد وسایل خوابگاهم فراموشم شده بود. در این حد که در نگاه اول وسایل خودم رو تشخیص ندادم. ولی عجب چیزهای زیبایی جمع کرده بودم. این‌جا زندگی کوچک و زیبای خودم رو داشتم و دو سال رها کردنش هنوز باعث نشده بود خونه نباشه. می‌تونم توی ذهنم فکر کنم که Home sweet home is still you. واقعا رقت‌انگیزه، ولی این اتاق واقعا بیش‌تر از هر جایی برای من خونه است. خیلی خوشحالم که این‌جائم. 

۰

اواسط فروردین

وطن‌دوستی مایل به صفر من و وابستگی‌های احساسی نسبتا کم و قابل‌کنترلم به خانواده‌ام (که دارم کم‌کم شک می‌برم توی این دو سال واقعا بیش‌تر از تصورم شده) باعث می‌شد که من ابدا بابت بعد احساسی مهاجرت نگران نباشم. نگران نبودم و نگران نبودم و ذره‌ای فکر نمی‌کردم. تا این که یک شب یک ذره به دوری از فرزانه فکر کردم و نشستم گریه کردم. بعد از اون، شبیه این بود که یک روحی شبحی یک گوشه‌ی ذهنم باشه. خوشحالی‌های زیادی دارم، ولی نگاهم که برای یک لحظه به اون شبح می‌خوره، دلم می‌ریزه و خوشحالی‌ها کم‌رنگ و گاهی اوقات نامرئی می‌شه.

توی پست قبلی یک اشاره به سال اول دانشگاه کردم؛ فکر می‌کنم یکی از اشتباهاتی که داشتم و منجر به نیمه‌افسردگیم شد، این بود که نمی‌پذیرفتم رفتن به دانشگاه و شروع زندگی توی یک شهر جدید واقعا یک تغییر بزرگه. آدم‌ها متفاوت‌اند و بار هر چیزی برای هر کسی متفاوت می‌تونه باشه، و من الان می‌بینم که موجود حساس و کوچکی بودم و این بار برام خیلی زیاد بود و من حتی نمی‌پذیرفتم که این بار زیاده. فکر می‌کردم این حالت طبیعی زندگیه؛ این غم و اضطراب همیشگی. 

دوباره همچین اشتباهی نمی‌کنم. با خودم مهربون حرف می‌زنم که تو ارتباطت قطع نمی‌شه. عادت می‌کنی. یک زندگی جدید می‌سازی و دلتنگی احتمالا همیشه بمونه، ولی فقط یک قسمت کوچک از ذهنته. 

امروز آسترازنکا زدم بالاخره و در نیمه‌ی پر لیوان هنوز زنده‌ام، و در نیمه‌ی خالی دوتا قرص خوردم که زنده موندم. امروز آخرین باری بود که فرزانه رو توی این مدت می‌دیدم و یک جاییش من کنارش توی پتو داشتم می‌لرزیدم و کلا ذهنم داشت بسته می‌شد و ازش می‌پرسیدم چرا BTS دوست داره. گفت که چون واقعی‌ترند و آدم درکشون می‌کنه. یکیشون یک بار وسط کلی موفقیت گفته بود احساس افسردگی می‌کنه، و هم بابت خوشحالیش عذاب وجدان داره، هم غمش. وضعیت نسبتا مشابهی به وضعیت من بود. 

فردا صبح زود بلیط دارم و بعد از یک قرص خواب‌آور و دو ساعت غلت زدن خوابم نبرد. معمولا این‌جور وقت‌ها می‌نویسم. یک بار توی یک ویدئوی سوالات از یک نوروساینتیست، دیدم که می‌گفتم نوشتن قبل خواب کمک می‌کنه که بخوابی و بالاخره فهمیدم چرا من هر بار نصفه‌شب از سر بی‌خوابی می‌نویسم، یک ربع بعدش خوابم رفته.

Cassiopeia - Anju

الان که نزدیکم به رفتن به تهران، ازش واقعا خوشحالم. به کلم یک بار گفته بودم که دوست دارم فقط یک هفته توی خوابگاه زندگی کنم، با اطلاع از این که آخرین هفته است که توی این ساختمون‌ها زندگی می‌کنم.

 

این نیم‌ساعت گذشته واقعا roller coasterای بود. یکی از ترس‌های اساسی من این بود که خوابگاه وسایلی که توی اتاق داشتم، دور ریخته باشه. از نظر منطقی من بدون اون وسایل دو سال زنده مونده بودم و از دست دادنشون واقعا چیز فجیعی نبود، ولی هرچی به مانتوها و وسایل و یادگاری‌های کوچکی که اون‌جا داشتم (دقیقا به همین ترتیب)، فکر می‌کردم، بیش‌تر دلم شور می‌زد. بعدش مامانم ایده داد که آیا دوستی توی خوابگاه ندارم که بره چک کنه. منم اول گفتم نه، بعدش یاد سال‌پایینی‌هامون افتادم و به یکیشون پیام دادم و گفتم بره چک کنه و به هم‌اتاقی‌هام بگه کاری به وسایلم نداشته باشند و تخلیه‌شون نکنند. و رفت چک کرد و عکس فرستاد و عکس وسایلم واقعا احساساتیم کرد. و تازه، گفت که هم‌اتاقیم گفته کارت دانشجوییم هم تو اتاقه. سال‌پایینیم باورش نمی‌شد یک آدم این‌قدر می‌تونه گیج باشه. منم نمی‌دونستم کارتم اصلا تهران مونده. فکر می‌کردم مشهد گم شده. اتفاقا یکی از معضلات فعلیم بود چون احمقانه به نظر می‌رسید که کارت جدید بگیرم، بعدش انصراف بدم، ولی نمی‌دونستم بدون کارت هم می‌شه انصراف داد یا نه.

این‌قدر توی این چتم با سال‌پایینیم داشتم احساسات بروز می‌دادم که فکر کنم یک ارتباط عمیقی بینمون برقرار شد. بعدش نشستم فکر کردم می‌تونم به چایی دعوتش کنم بعضی اوقات. یعنی جدا از شیرینی‌ای که براش می‌برم چون به نظرم خیلی مهربونی کرد که سریع به پیام‌هام جواب داد. بعدش فکرم کشید به تمام کارهایی که می‌تونم کنم. تمام جاهایی از تهران که این‌قدر ناراحتم بابت ندیدنشون. تمام آدم‌هایی که باهاشون به اندازه‌ی کافی حرف نزدم. تمام sleepoverهایی که توی خوابگاه نداشتم. داشتم به فرزانه می‌گفتم که گاهی اوقات به دوره‌های مختلف زندگیم با دید بزرگسالانه‌ای که به دست آوردم، نگاه می‌کنم و به درک و پذیرش و بخشش بیش‌تری می‌رسم. این که چرا از کودکیم خوشم نمیاد. سال اول دانشگاه. پروسه‌ی شفابخشیه. انگار یک closure داشته باشی بعد از تمام سردرگمی‌هایی که داشتی.

 

باورت نمی‌شه چقدر دوست دارم بهار خوب باشه. چقدر دوست دارم واقعا بهار باشه. تصویری ازش نمی‌سازم (بعد از هزاران تصویر ساخته‌شده)، فقط کاش آخرش قلبم پر باشه.

۵

Many moons of waiting on a steady sun, now I freeze in fear

دوست ندارم درس بخونم. این شکلی نیست که حوصله نداشته باشم؛ اگه باید درس بخونم، می‌خونم و سخت نیست، ولی دوست ندارم. کلا هم خسته نیستم، از کار اداری خوشم اومده و اگه بهم یک اداره با کارمندهای فقط نسبتا خوش‌اخلاق بدید و بگید از تک‌تکشون امضا بگیر، انجامش می‌دم و احتمالا واقعا بهم خوش بگذره. کلا کارهایی که می‌شه در حینشون آهنگ گوش داد، خوب‌اند. به هر حال، داشتم می‌گفتم دوست ندارم درس بخونم و درس هم نمی‌خونم. درس خوندن مهم‌ترین قسمت زندگی منه که واقعا هم جالبه در نوع خودش. این شکلی نیست که بابت آینده شک داشته باشم یا فکر کنم این راه من نیست، فقط دوست دارم صبر کنم، به مامانم توی کارهای خونه کمک کنم، آشپزی کنم، امضا بگیرم، دنبال واکسن باشم، با فرزانه پنج ساعت توی یک کافه بشینم، و یک روز حس کنم که دلم تنگ شده. از همه‌ی این سال‌ها استراحت کنم و صرفا انجامش ندم، چون عادت کردم به انجام دادنش. هی عذاب وجدان می‌گیرم، ولی می‌دونم کار درستیه. تصمیم دارم حتی عذاب وجدان هم نداشته باشم.

 

چند شب پیش بالاخره بعد از چند ماه اون sleepoverای که قرار بود با پگاه و فرزانه داشته باشم، داشتم. قبلش گریه کردم چون اعصابم خرد شده بود از این که هی جا‌به‌جا می‌شه و حالا اگه یک شب معمولی می‌شد، حس بدی می‌داشتم تا مدت‌ها. بعدش فرزانه گفت که باز دارم تصویر می‌سازم برای خودم. همه چیز باید طبق تصویر پیش بره، وگرنه ارزشی نداره. پگاه که اومد، حرف زدیم و چیپس خوردیم، نودل و مرغ شیرین درست کردیم، فیلم دیدیم، فیلم که تموم شد، ما ابدا نمی‌خواستیم بخوابیم، بنابراین ساعت دوی شب رفتیم توی شهر گشتیم. این‌قدر از نیمه‌شب می‌ترسیدیم که از خونه تا ماشین دویدیم. بعدش که توی شهر بودیم، دیدیم یکم زیادی وحشت‌زده بودیم. رفتیم وکیل‌آباد و طرقبه و حتی یک جا از ماشین پیاده شدیم و چایی گرفتیم که البته نپتون بود، رفتیم حرم، حرم خیلی قشنگ بود. ساعت چهار و نیم تازه خوابیدیم. طوری بود که فکر می‌کردم چند ماه صبر هدر نرفت. 

 

به تهران که فکر می‌کنم، یک تصویر محبوب دارم که توش با مهشاد دونات می‌خورم. من اصلا دونات دوست نداشتم قبلا. حتی الانم اون‌قدر دوستش ندارم، ولی این‌قدر مهشاد دوستش داره و ازش حرف زده که منم مهرش به دلم افتاده. قرار نبود کلاس آلمانی برم، ولی متاسفانه از وقتی در قلبم قرار گرفته، هی دوست دارم یادش بگیرم، و بنابراین یک کلاس هم ثبت‌نام کردم براش. می‌رم تهران و امیدوارم کسی وسایلی که توی خوابگاه دارم، دور ننداخته باشه چون حتی با وجود این که بدونشون زنده موندم، دوستشون دارم و به هر حال وسایلم‌اند. 

 

یک ایمیل از دانشگاه جدیدم بهم رسیده که توش از همه چی گفته. حساب بانکی، بیمه، شرایط ثبت‌نام، و کنار این مسائل اساسی در مورد culture nights توضیح داده، که توش دانشجوها می‌تونند در مورد فرهنگشون ارائه بدن، کلاس رقص بذارند، آشپزی کنند، و به‌خاطر این هم بهش اشاره کرده بود که یادآوری کنه اگه چیزی برای این شب‌ها نیاز دارید، با خودتون بیارید. واقعا green flag. بابت همه‌‌ی این‌ها خوشحالم، و از اون طرف هم شبیه اون قسمت از Schitt's Creekام که الکسیس می‌گفت «ببین، من اگه برم، حس عجیبی می‌گیرم. یک جوری که اون‌جائم، ولی به این‌جا فکر می‌کنم.» و منظورش این بود که دلش تنگ می‌شه، ولی این‌قدر در زندگی دلتنگی نکشیده بود که نمی‌فهمید این اصلا چه حسیه؛ براش آشوب بود. منم همونم. می‌دونم اون‌جا رود و دریاچه داره، ولی خب نصفه‌شب گشتن توی مشهد با آهنگ‌های تیلور سوییفت هم خوبه.

۱

نیمه‌ی اول نوروز

قشنگ‌ترین حالتی که از بهار می‌تونم تصور کنم، اینه که خوابگاه باشم و زیاد بیرون برم، درس بخونم، کارهای سفارت و دارالترجمه روون پیش بره، کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم، ورزش کنم، خلاصه کارهایی که باید انجام بدم، انجام بدم. اصلا سخت به نظر نمی‌رسه وقتی بهش نگاه می‌کنی، ولی برای وجود فعلا نسبتا ضعیف و حساس و سریعا ترسنده‌ی من زیاده حتی فکر کردن بهش. راه‌حلی که بهش رسیدم، اینه که فقط به کارهای این یک هفته فکر کنم. فقط این هفته. لازم نیست فکر کنم بهار چه شکلی می‌شه.

راستش این چند روزی که گذشت، در عین معلق و بی‌برنامه بودنش و عصبی و آشفته بودن من، چیزهای جالبی هم داشت. یکیش این بود که شروع کردم به فروختن وسایل و کتاب‌هایی که برامون مهم نیستند، و مشخص شد که از من فروشنده درنمیاد، چون اصلا طاقت چونه زدن ندارم، و تا کسی می‌گه تخفیف بدید، سریعا می‌شکنم که فقط اون مکالمه تموم بشه. تا الان تجربه‌ای نبوده که لذت‌بخش باشه، ولی جالبه به هر حال. اجزای دیگه‌ای هم داشته که توی ذهن من جالب توجه باشه؛ مثل تولد گرفتن برای صبا، یا برای اولین بار امتحان کردن ذرت مکزیکی (و دو روز بعدیش فکر کردن بهش)، یا عوض کردن صاحب سیم‌کارتم که بابام بود، و در ادامه‌اش جایزه گرفتن چهارتا سیم‌کارت اعتباری که یکیش رایتل بود، و من همیشه به دلایل کاملا نامشخصی دلم سیم‌کارت رایتل می‌خواست. فردا هم قراره برم سراغ کارهای واکسن و به امید خدا ثابت کنم که من باید آسترازنکا بزنم و لطفا اذیتم نکنید. 

دنیای خودم رو دارم با ارزش‌ها و سیستم خودش، و نیاز دارم که یکی که به این سیستم آشناست، مراقبم باشه تا حدی. نود درصد تکیه‌ام به خودمه و چیز خطرناکیه، چون وقتی این‌طوری خسته می‌شم، اطمینانی بهم نیست. فکر می‌کنم واقعا هر انسانی نیاز به یک بزرگ‌تر داره. امشب به فرزانه راجع به دانشگاه غر می‌زدم و این که هر لحظه باید با میل شدیدم به انصراف مبارزه کنم، و گفت که دانشگاه برام خوبه، چون نظم داره. حرفش ممکنه درست باشه یا غلط، ولی در اون لحظه من صرفا می‌خواستم یکی بهم بگه که چی کار کنم که فقط این انرژی محدودم صرف کارها و فکرهای بی‌نتیجه نشه.

۵

افکار جدید برای سال جدید

مامانم می‌پرسه که «درست شد؟» و منم ناله می‌کنم که نه، بعدش تازه می‌پرسم اصلا منظورش دقیقا چیه، چون همه چیز خرابه. یعنی تو الان یک موضوع رندوم بگی، من یک مشکلی توش دارم. سامانه‌ی دانشگاه به هر دلیلی معتقده من فقط یک دوز واکسن زدم و نمی‌ذاره خوابگاه ثبت‌نام کنم. از اون طرف، باید برای سفر دو دور آسترازنکا بزنم و برای اولین بار از یک واکسن می‌ترسم و برای زندگیم نگرانم. اتاقم چند روزه اشغال شده و این هم کمکی به آرامشم نکرده. گواهی سنجشم معلوم نیست چرا نمیاد. این وسط چون همین‌طوریش رابطه‌ی خوبی با پریود شدن داشتم، حس می‌کنم از هر دو هفته من یک هفته‌اش پریودم. دیروز مهر زبان آلمانی بالاخره در دلم افتاد و با خوشحالی رفتم چک کنم که کجا می‌تونم ثبت‌نام کنم و دیدم که هزینه‌اش دوروبر ترمی (یا سطحی) سه چهار میلیونه که ابدا معقول نیست. یعنی این مشکلات و کارها  و فکرهای کوچک همین‌طوری روی هم جمع شدند و به‌علاوه‌ی بی‌حوصلگی و خستگی ذاتیم ابدا ترکیب خوبی نساختند. کاملا چیزهای قابل‌مدیریتی‌اند، (جز پریود شدن البته، من یک هم‌اتاقی داشتم که کل مدت پریود بود و حداقل تا مدتی که هم‌اتاقی من بود، همچنان کل مدت پریود موند. واقعا دیگه جزئی از زندگیش شده بود.) ولی من اصلا نمی‌تونم لج‌باز و کله‌شق نباشم و غر نزنم.

هیچ مشکل اساسی‌ای نیست. این‌طوری نیست که دقیقا مشکل از یک جا باشه. مشکل واقعا از همه‌جاست. همه‌چی آشفته و مخالف وضعیت دلخواه منه. از هر طرفی که تلاش می‌کنم به راه‌حل برسم، به یک مشکل جدید می‌رسم و هر تلاشی برای پیدا کردن یک ثابت، باعث می‌شه یک متغیر جدید رو بشه. من فکر می‌کنم همین‌طوری غر زدن و عصبانی و شاکی بودن درنهایت به جای خوبی می‌رسونتم. 

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان