پیارسال که یک بار برای یک ماه تهران بودم، توی راه برگشت به مشهد با این که کوپهی خواهران رزرو کرده بودم، یک پسری توی کوپهام بود. مامور قطار هم همون اول بلندش کرد و بردش یک جای دیگه، و منم منتظر این بودم که یک نفر دیگه بیاد به جاش. در نهایت هیچکس نیومد.
واقعا نمیفهمم چه اتفاقی در ذهن من افتاد که نتیجهاش این شد که چراغ سفید کوپه رو خاموش کردم و چراغهای رنگی رو روشن گذاشتم و آهنگهای هیجانانگیزم هم پلی کردم و شروع کردم به رقصیدن. برای چند ساعت رقصیدم و یکی از عجیبترین کارهاییه که در زندگیم کردم، ولی خیلیی خوشحال بودم. فقط این نبود که هیجانزده باشم، واقعا از ته دلم خوشحال بودم.
اینقدر به نظرم شب محشری بود که کلا به دو سه نفر راجع بهش گفتم. فکر میکردم حرف زدن راجع بهش، باعث میشه که خاطرهاش محو بشه. ولی خب مثل این که برعکس بود. الان فکر میکنم لازم نبود اینقدر وسواس میداشتم راجع به برای خودم نگه داشتنش.
آدمها و فکرشون و درگیریشون توی زندگیم، باعث میشه قدمهام محکمتر باشه و سر نخورم. توی روابطی که دارم، دنبال همینم. دنبال اینم که اسمم رو زیاد بشنوم، یا وقتی داریم توی کوه و دشت و دمن راه میریم یک نفر به عقب نگاه کنه. انگار این شکلی دلم آروم میگیره که من سر نمیخورم، و اگه هم سر بخورم، یک نفر نجاتم میده. از بقیه جدا نیستم و تنها نمیمونم.
منتظرم مامانم بیدار بشه و بهش زنگ بزنم و تعریف کنم امروز چی کار کردم. قبلش باید شلوار لی کاملا گلآلودم رو بشورم.