Soldier keep on marching on, head down till the work is done

و عزیزم، واقعا به ندرت زندگی‌م انقدر شلوغ بوده. به ندرت انقدر به چیزای مختلف مجبور بودم فک کنم. نمی‌دونم نوشتن می‌تونه کمک کنه یا نه. 

می‌دونم که همه‌ی اینا برای اینند که تمیز بشم، و می‌دونم که لازمند. صرفا نمی‌خوام کل عمرم در حال تمیز شدن باشم. 

دیروز در نهایت شروع کردم به تلاش کردن تابستونی. آهنگهای قدیمی‌م که از سر ترسیدن از گوش‌ کردن به آهنگ‌های جدید گوش می‌دادم، پاک کردم و آهنگ‌های جدیدی رو شروع کردم. با وجود ابن که بی‌نهایت سخته، با فرزانه راجع به این که چی کار کنیم، حرف زدم. 

موضوع اینه که نوشتن در حالت فعلی شبیه چیزی نیست که قبلا بود. جملات از قبل آماده نیستند. مجبورم گاهی کلماتم رو عوض کنم. من قبلا کلماتم رو عوض نمی‌کردم. محض رضای خدا حتی پستم رو قبل از انتشار نمی‌خوندم تا غلط‌های تایپی‌ش رو درست کنم. و در نهایت، در این شرایط می‌دونم که باید بنویسم، وگرنه واقعا دیگه نمی‌تونم فک کنم.

قلبم به سمت چیزای زیادی کشیده می‌شه. خوندن. کوئوت زیبام. این که تولدم تم Stranger things داشته باشه (من با فک کردن به رنگ‌های Stranger things می‌خوام گریه کنم). این که دوست دارم زندگی‌م مرتب باشه. لااقل انقدر انقدر به‌هم‌ریخته نباشه. که دوست دارم آشپز خوبی باشم. در قدم اول دوست دارم آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم مستند ببینم. یکم بیش‌تر لباس‌های پر از ستاره داشته باشم. یکم مهرسا کم‌تر سر و صدا کنه تا من همین تمرکز ناچیز فعلی‌م رو حفظ کنم. دکوراسیون خونه‌امون رو عوض کنم و صبا رو مجبور کنم فیزیک و ریاضی بخونه بالاخره.

دلم می‌خواد همه چیز یادم بیاد. به فرزانه گفتم همه چیز رو پهن می‌کنم، نگاهشون می‌کنم، چیزای آشغال رو می‌ریزم دور تا محیط خلوت‌تر بشه، و در نهایت مرتب می‌کنم و جمع می‌کنم. لازم دارم که یادم بیاد. امروز یادم اومد که یه زمانی دختربچه‌ی تابستانی بودم. دیگه نیستم.

• آهنگی که عنوان ازش انتخاب شده: Soldier - Fleurie

۱

تابستون.

من بهت می‌گم که اولین کراش زندگی‌م پسردایی‌م بود. به شکل واقعا احمقانه‌ای. بهت می‌گم که یکی از مهم‌ترین دلایلی که بیوتکنولوژی رو به پزشکی ترجیح دادم، این بود که می‌خواستم اگه یه روز کسی از پسرم پرسید مادرت چی‌کاره‌اس، بگه دانشمند. ینی صرفا به نظرم خیلی خوش‌آهنگ و دلپذیر میومد. بهت می‌گم که یکی از ابزارهام برای شناختن خودمم اینه که فک می‌کنم که خواننده‌ام و آهنگ‌های مختلف رو می‌خونم و می‌بینم اگه واقعا خواننده بودم، دوست داشتم چیا رو بخونم. مثلا بعضی از آهنگ‌های Hamilton و The Greatest Showman و Florence رو تا الان پیدا کردم. مشکل روشم اینه که نمی‌فهمم آهنگایی که پیدا کردم چه تفسیری دارند. متاسفانه کل روش رو زیر سوال می‌بره. بهت می‌گم که سر آخر فصل سه Stranger things به پهنای صورت گریه می‌کردم. نمی‌تونستم بس کنم. بهت می‌گم که دلم برای حرف زدن با پگاه تنگ شده. چون اصولا حرف زدن باهاش لذت‌بخشه. هر چند که گاهی اوقات نظریات عجیب‌غریبی می‌ده. مثه این که شب‌بیداری و توی روز خوابیدن هیچ ضرری نداره. بهت می‌گم دوست دارم برقصم. نه این رقص‌های ایرانی و عربی و این چیزای واقعا مسخره. می‌دونی، اون رقص توی The Greatest Showman یا کلا، رقص اون پسر و دختر کاملا کودک توی AGT. بهت بگم که نمی‌دونم نقش خویشاوندهای دیگران در زندگی‌شون چیه، ولی برای من سم‌اند. که هر وقت این‌جا میام، یادم می‌ره که چی دارم توی زندگی‌م. فقط نقص‌هام به چشمم میاد. بهت می‌گم که خوابگاه و دانشگاه توی شهر دیگه، باعث شده، من هیچ خونه‌ای نداشته باشم. مردم به خودشون اجازه می‌دن گردنبند Game of Thrones ای که فرزانه برای تولد شونزده سالگی‌م بهم داده، به گردنشون بندازند و ماگی که با هم خریدیم، در هر موقعیتی استفاده کنند. خودت هم در هر صورت سر هر نقل مکان، مجبوری نصف وسایلت رو اهدا کنی. که درک نمی‌شی. چون کسی تو رو وسط گریه‌های شبانگاهی‌ت ندیده و هیچ‌وقت در شب‌زنده‌داری‌هات نبوده، و در نتیجه وقتی به خونه رسیدی و فقط می‌خوای چند روز، فقط چند روز در کل سال تنبل و بی‌فکر باشی، بهت چیزای واقعا آزاردهنده می‌گه.

بهت می‌گم که یکی از چیزایی که واقعا ازش متنفرم، اینه که مردم راجع به سطح دغدغه‌ی دیگران نظر بدند و بر اساس اون، آدم رو قضاوت کنند. برای مثال، به بابای من توجه کنین. در حالی که شما کلا صورتتون سرخه و چشماتون گود افتاده، در صورتی که دلیلی که می‌گید، زیاد از نظرش منطقی نباشه، کاملا واضح بهتون می‌گه که «ای بابا، چقدر ضعیفی تو». بهت می‌گم که گاهی اوقات فک می‌کنم نکنه اشتباه کردم که نرفتم پزشکی. می‌دونی، دوست دارم تمرکز کنم، دوست دارم کنار دریا باشم، ترجیحا یکم دور از خانواده، نزدیک به تو و لپ‌تاپ زیبام. و بنویسم. هر چقدر هم سخت و هر چقدر کلمات سنگین باشند و به هم نیان، بنویسم. که من پریشب مشتری رو کنار ماه دیدم. توی کویر صورت فلکی ذات‌الکرسی رو دیدم. که موهام تازگیا شبیه خامه شده. می‌دونی، دوست دارم زیبا باشم. دوست دارم هوا سردتر باشه، رقص‌های زیباتری ببینم. موهام بلندتر بشه، یادم بمونه قرص‌های تقویتی‌م رو بخورم، وسواسم کم‌تر بشه، و خویشاوندانمون یکم کم‌تر مسموممون کنند.

۲

464

من فک کنم هیچ وقت به این موضوع این جا اشاره نکردم، یا اگه اشاره کردم سطحی بوده، ولی پاییز امسال، کلش به دیدن How I met your mother گذشت. به شکل دقیق تر این که من هر روز از اون شکنجه گاه روحی که بقیه با عنوان "دانشگاه" ازش نام می برند، بر می گشتم. روی تختم که اون موقع تنها تخت تک طبقه اتاق بود (الانم تنها تخت تک طبقه است، ولی دیگه تخت من نیست) می نشستم و به دیوار تکیه می دادم و لپ تاپم که اون موقع هنوز کار می کرد و می تونستم از کیبردش جدا کنم، می ذاشتم روی پام و دو یا سه قسمت (بستگی داشت به شدت ضربه روحی که تو دانشگاه خورده بودم) ازش رو می دیدم. و می دونی، واقعا گوشه امن من توی زندگی اون موقعم بود. چیزی بود که تا حد زیادی من رو نجات می داد. اما حتی جدا از این هم، بهترین سریالیه که من تو زندگیم داشتم.
بعد از دیدنش، یکی از سوال هایی که نقش به سزایی دارند تو قضاوتم درباره افراد، این شد که "تو از Friends بیش تر خوشت میاد یا How I met your mother؟" و خب مسلما شرط پرسیدنش، این بود که طرف دیده باشدش (یه بار اوایل دیدنش، داشتم با ماهان حرف می زدم راجع بهشون و ماهان تحلیل دقیقی کرد که Friends این طوریه، How I met your mother این طوریه و فلان و اینا. بعد پرسیدم که تا کجاش دیده، و در این جا، یه نگاهی انداخت و گفت که هیچ کدوم رو کلا ندیده، صحنه زیبایی بود) و قضاوتم هم این طوری بود که اگه طرف می گفت Friends، در درون سری به نشونه تاسف تکون می دادم، و اگه می گفت How I met your mother اشک ذوق می ریختم که یک انسان زیبای دیگه پیدا کردم.

راستش دلم برای اون دقایق تنگ می شه. واقعا بعد از اون فک نکنم دیگه گوشه امنی برام وجود داشت.

۲

463

و عزیزم، توی تابستون نوزده سالگی‌م، وقتی که بالاخره توی اتاقم بودم (چقدر پسوند مالکیت می‌تونه زیبا باشه)، به چمدون صورتی‌م که پر از لباس بود، و من هم حتی تصمیم نداشتم که خالی‌ش کنم چون دو ماه دیگه باز باید برمی‌گشتم، خیره شدم و فک کردم من نمی‌خوام این‌طوری زندگی کنم.

نمی‌خوام هی از دست بدم. نمی‌خوام هی دلتنگ بشم. 

الان که این رو می‌گم، ناراحت نیستم عزیزم. روزی هزار بار اون جهنم امتحانات رو با الان که فصل سوم Stranger things و Handmaid's tale رو می‌بینم و نام باد رو می‌خونم و تو رو می‌بینم، مقایسه می‌کنم و واقعا نمی‌تونم ناراضی باشم. ولی باید بدونی که من توی نوزده سالگی‌م، غم رو شناختم. سطوح مختلف ازش، و همه چی.

۰

درک متقابل.

کابوس تازه‌ام اینه که مهرسا بزرگ شه، یه بلاگر معروف شه، و یه روز بیاد بنویسه که «وقتی ۵ سالم بود، عمه‌ام بهم می‌گفت یکم آروم باشم، و انقدر زیاد حرف نزنم و از اون به بعد من دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم». و همه بیان توی کامنت‌ها فحش بدن که «چقدر بی‌شعور».

بعد از پنج ساعت متمادی شامل رقصیدن و حرف زدن باهاش، کنار اومدن با این که شکلاتم رو‌ دزدید و بستنی‌م رو ازم گرفت، وقتی برای هزارمین بار می‌گه «آقا گرگه خونه‌ام رو خراب کرد» تنها چیزی که باعث می‌شه سرم رو بالا بیارم و بگم «اع؟ آقا گرگه‌ی بد» فقط تصور همین صحنه است.

۱

همنام، هم‌ذات

دلم می‌خواد بنویسم، از همه چیز.
از این که دوس دارم رانندگی یاد بگیرم، از این که امروز سر مراسم بله‌برون حمید، یه تکه از گوشت مرغ رو داشتم می‌جویدم و هی می‌جویدم و هی می‌خواستم قورت بدم و نمی‌شد و صبا کنارم نشسته بود و جفتمون نشسته بودیم به در درون گریستن، که در این موقعیت خطیر باید چه کنیم، آخرش بعد از یه ربع تلاش، بالاخره رها شدم ازش. از این که با صبا Mary Poppins Returns رو دیدم و در کمال حیرتم خسته‌کننده بود، از این که تازه الان دیدم ساعت ۱:۵۰ است و سارا، تولدت مبارک و هیچ‌وقت فک نکنم از این توهم هجده ساله بودن بیرون بیای ولی ۲۱ سالگی هم باید خوب باشه. من نمی‌تونم بی‌علاقگی‌م رو به دهه‌ی سوم زندگی پنهان کنم و همچنین علاقه‌ی شدیدم به تو رو.
۳

که من احساسی رو به وجود بیارم، حتی وقتی نیستم

وقتی The Fault in Our Stars رو دیدم، کلاس دوم دبیرستان بودم فک کنم. در هر صورت کلا درکی نداشتم که چرا آگوست از فراموش شدن می‌ترسه. الان ولی، کاملا درک می‌کنم. یکی از بزرگ‌ترین چیزایی که می‌خوام، اینه که بودن و نبودن‌م برای افراد تو زندگیم فرق داشته باشه. می‌دونی، نه به صرف این که من دوستشون، خواهرشون، دخترشون، یا هر چی دیگه‌شون هستم. چون من خودمم؛ از غلط‌گیر استفاده نمی‌کنم و هر وقت اشتباه می‌نویسم، یک مستطیل دورش می‌کشم و رنگ می‌کنم، دوست دارم بخندم و زیاد بخندم، این که به نظر بعضی‌ها، بامزه‌ام، این که موهام گاهی فرهای زیبایی داره.

مثلا به فرزانه می‌گفتم خیلی ناراحتم، چون حس می‌کنم بودن و نبودنم برای پگاه خیلی فرقی نداره، و بعد که از خوابگاه رفتم، یه روز تلگرامم رو باز کردم و دیدم هیجده تا پیام فرستاده و کلی اتفاق گفته، و هی پیام می‌داد و همه چی رو می‌گفت. و من خیلی خوشحال بودم. عزیزم، من بی‌نهایت خوشحال بودم چون پگاه به ندرت برای کسی جز خانواده‌اش پیام می‌فرسته.

پ.ن: یه بار تو اتاق بحث بود که من چرا انقدر توی خواب حرف می‌زنم (نکات جالبی که شما بعد از هجده سال زندگی، درباره‌ی خودتون، می‌فهمید) در نهایت زینب گفتش با توجه به این چند واحد روانشناسی خونده، شاید خوب باشه که بیام با یک نفر درباره‌ی اتفاقات روزمره‌ام حرف بزنم، بعد شروع کردم به حساب و کتاب، دیدم من وقتی از دانشگاه میان، تک تک اتفاقات رو برای پگاه می‌گم، قبل از خواب تک تک اتفاقات به علاوه تمام افکاری تو زندگی‌م داشتم به فرزانه می‌گم، هر دو سه روز هم برای مامانم جمع‌بندی ارائه می‌دم، ینی واقعا چطور هنوز موقع خواب هم احساس نیاز می‌کنم که واسه نفر توضیح بدم چی شده؟

پ.ن.ن: دیشب خواب دیدم یه مردم که یه دختربچه مبتلا به آلزایمر داره، و یه جاییش خواب خیلی بهو عجیب می‌شه (چون تا حالاش که کاملا نرمال بود) ینی این شکلی که من می‌بینم که دختر زیبام داره به یه چیزی احساسات نشون می‌ده و مثه این که بیماریش اقتضا می‌کنه که نمی‌تونه احساساتی نشون بده و از یه جایی به بعد، دختره شروع می‌کنه جیغ زدن، قشنگ ده ثانیه جیغ می‌زنه و من قشنگ صدای جیغ رو تو گوشم می‌شنیدم، و یادمه که با خودم فک کردم که «من تو خواب هم نمی‌تونم زندگی آرومی داشته باشم؟» و بعدشم بیدار شدم. بعد از خواب از قبل از خواب به مراتب خسته‌تر بودم.

۰

459

صبا داشت تعریف می کرد که یکی از دوستاش ریاضی فیزیکش ضعیفه، و صبا هم بهش پیشنهاد کرده که بیاد خونه‌مون و باهاش کار کنه. بعد دوستش فقط در همین ابعاد از من می‌دونسته که بیوتکنولوژی می‌خونم و دبیرستانم فرزانگان بوده. و آهان، المپیاد زیست می‌خوندم و کتاب‌های کمپبل رو دارم. ینی فقط همین.

بعد می‌گه یه بار داشته باهاش ریاضی کار می‌کرده که یهو دوستش گفته «من عاشق خواهرتم» و صبا هم گفته که «تو اصلا خواهر من رو می‌شناسی؟» و عاشق عزیزم گفته که «نه، ولی عاشقشم» 

خلاصه، یه دختر کلاس نهمی در مشهد عاشقمه، حتی بدون این که بشناستم. نمای خوبی از دور نداره البته، ولی به هر حال من واقعا خوشحال شدم یه فن‌گرل دارم. واقعا چیز خیلی متداولی تو زندگی‌م نیست.

۰

College is a soup, and I'm a wall

ناراحت بودم و ناراحتم، چون انگار هر چی سختی می کشی، هیچ تفاوتی تو نتیجه نداره. چون حس خوبی به خودت نداری، چون واقعا دوست داری خودت رو بکوبی و دوباره از اول بسازی.

حسم به خودم مثل این اهنگاییه که جدیدا و از سر استرس گوش می دم، مثلا همین New Rules از Dua Lipa. انگار سطحی ام. انگار اون اخر، هیچی نیست که به جایی وصلم کنه. انگار گذشته از سطح، دیگه هیچی نیست. سطح خالی رو چی کارش کنم واقعا؟

ناراحتم، چون قانون اساسیم خوب نشد در نهایت. در حالی که تلاشی که براش کردم، واقعا هزار برابر بقیه بود، احتمالا نمره ام واقعا کم تر می شه. و چون نه تنها لپ تاپم دیگه درست نمی شه، که شاید گوشیم هم درست نشه. فک کن. گوشی زیبام با اون همه چیزی که توش نوشتم. با اون همه برنامه ای که برای تابستون توش لیست کردم. واسه مامانم داشتم لیست می کردم که چرا انقدر ناراحتم، دیدم من واقعا از اینا ناراحت نیستم، فقط خیلی ساده، از خودم خوشم نمیاد، دوسم ندارم.

و در عمق عصبانیم، چون این شهرتون تو تابستون حتی نفرت انگیزتر می شه. توی متروهاتون تعداد دستفروش ها بیش تر از تعداد مردم عادیه، توی BRTاتون، یه نفر با ساز و دهل میاد و انسان با باقیمونده اعصابش خداحافظی می کنه. و باقیمانده گوشش. و من واقعا درک نمی کنم چرا فک می کنین این اوکیه؟ که اینا حقشونه بیان این طوری کنند؟ ینی من دستفروشی رو می تونم قبول کنم، ولی واقعا وقتی یکی با صدای غاز میاد و تو جمعیت بیست هزار نفری موجود در اتوبوس، آهنگ می خونه، چرا من باید بتونم درکش کنم؟ 

نمی خوام این شکلی باشم. نمی خواستم توی قانون اساسی نمره ای غیر از 20 بگیرم. نمی خواستم بعد از یک سال، بازم تلاش کنم و نتیجه نگیرم.

می خوام خسته نباشم، غمگین نباشم، توی BRT گریه نکنم، و یه جایی لنگر بندازم. امروز حتی صحنه مسخره ای هم بود که موقع خوردن شیک داشتم گریه می کردم (احسان به حمید می گفت ما وقتی باری روی خودمون حس می کنیم می ریم سیگار می کشیم، سارا می ره شیک شکلات می خوره) می خوام برم خونه. می خوام Empty Space گوش بدم و تو اتاق زیبام باشم. یادم بمونه که هر جایی هم باشم، یه جایی ریشه دارم. هر اتفاقی هم که بیفته، من نجات داده می شم. می خوام کم تر شیک شکلات بخورم، می خوام بیش تر کتاب بخونم، می خوام بیش تر تو رو ببینم. 

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان