تابستون بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح دیر بیدار شدم، رفتم آزمایشگاه، استرس و دلشوره داشتم و دلم نمی‌خواست کار کنم، ولی از قبل برنامه ریخته بودم. کارم زیاد طول کشید و خسته و گرسنه، و توی آزمایشگاه تنها بودم. فکر می‌کردم ولی که من این‌طوری زندگی کردن رو انتخاب می‌کنم فعلا. نمی‌تونم دقیقا شرح بدم چرا، ولی فکر می‌کنم سرمایه‌گذاری روی زندگی‌ت و یک فعالیت اصلی برای من حداقل معنی‌داره. امیدوارم زندگی البته فقط کار نباشه؛ اصلا هدفم این نیست. 

شب یک سریال جدید شروع کردم و سالاد ماکارانی درست کردم. به این آهنگ Don't lose your head از موزیکال Six دوباره و دوباره گوش کردم و توی یوتیوب گشتم. یاد آهنگ اصلی فیلم میم مثل مادر افتادم و دیدمش و گریه کردم، حتی با این که هیچی‌ش به مامانم نمی‌خورد. یک صحنه‌هایی از "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو دوباره دیدم. 

یک زمانی نمی‌تونستم صبر کنم برای بزرگسال بودن و زندگی خودم رو داشتن؛ و واقعا حق داشتم.

 

دیروز باز باربیکیو داشتیم با این جمع ایرانی‌مون. هر بار به شکل مشکوکی خیلی خیلی باهاشون خوش می‌گذره. حرف خاصی هم نمی‌زنیم، فقط مسخره‌بازی و والیبال ساحلی همراه پلی‌لیست‌های ایرانی محبوبمون. 

 

می‌دونی، کلی چیز هستند که باید تعریف کنم و به یک نفر نیاز دارم که گوش کنه. همه‌شون چیزهای کوچکی که ارزش گفتن ندارند دقیقا، ولی با هم توی ذهن من بار زیادی دارند. مثلا این که تابستون خیلی خیلی خوشاینده اگه دوست‌هات رو زیاد ببینی، شب‌های زیادی توی مرکز شهر بستنی بخوری و قدم بزنی، میوه‌های تابستونی بخری، و مسافرت بری.

این که یادم افتاد فواد یک جا اشاره کرده بود که من دست‌و‌دل‌بازم و خوشحال شدم از فکر این که به‌زودی اون‌قدر پول دارم که هیچ‌وقت رد پول رو توی روابط نگیرم.

 

من فکر می‌کنم توی مسیر درستی‌ام. نمی‌دونم دقیقا به چی قراره برسم. بنیامین هم فکر می‌کنه اگه دوست دارم در تنهایی نمیرم، باید یکم کم‌تر چیل باشم و یک حرکتی بزنم. 

ولی من حس می‌کنم خوبم و این ثبات و آرامش و رشد تدریجی به یک جایی می‌رسونتم. دارم یاد می‌گیرم صبورتر باشم. تلاش می‌کنم کم‌تر از طنز در رابطه‌ام با انسان‌ها استفاده کنم و بیش‌تر چیزی که توی ذهنم هست بگم؛ موفقیت زیادی البته نداشته‌ام تا حالا.

 

از این یارو هم متاسفانه خوشم میاد، و مثل همیشه از راه توهین ابرازش می‌کنم. بنابراین برنامه فعلا دعواست. دارم تلاش می‌کنم آدم باشم و کم‌تر تلاش کنم احساساتم رو حداقل این‌طوری بپوشونم. قصدی برای شروع کردن چیزی ندارم البته، ولی یک جایی، بعد از هزار بار "به من چه"، قبول کردم که دلم گیره و به امید خدا من باز احساساتم رو با موفقیت میندازم دور، ولی واقعا علاقه داشتن حس جالبیه. حسودیم می‌شه وقتی می‌بینم با کسی حرف می‌زنه. این که کسی جز من مرکز توجهش باشه، برام قابل‌قبول نیست. خیلی جالبه واقعا.

ولی آره، شاید چیزی توی دلم هست، و شاید گاهی اوقات کمی ناراحتم که به دلایل مختلف باید از این احساسات عبور کنم.

۰

دریاچه‌ها

پا شدیم رفتیم شمال آلمان. به سرمون زد و E-bike اجاره کردیم و از یک شهر به شهر دیگه رفتیم تا به دریا رسیدیم. راهش طولانی بود و آفتاب شدید، و آخرش از دوچرخه‌سواری حالمون به‌هم می‌خورد، ولی خب، ماجراجویی‌های جوانی.

معمولا وقتی یک کاری با هم می‌کنیم، منتظر می‌مونه که من نظرم رو بگم، و مثلا خیلی اوقات غر می‌زنم یا می‌گم صرفا خوب بود و فکر می‌کنه پشیمونم. من واقعا ولی به‌ندرت احساس پشیمونی می‌کنم. تجربه‌های جدید هیچ‌وقت جای پشیمونی ندارند، و من یاد گرفتم که از mildly interesting لذت ببرم.

از وسط مزرعه‌ها دوچرخه‌سواری کردیم، از پل روی یک دریاچه‌ی خیلی خیلی بزرگ رد شدیم. در طول راه برای خودم می‌خوندم و خوشحال بودم. کنار ساحل توی آب راه رفتیم و خوشحال بودم. می‌خواستم یک چیزی از توی چتم با کلم بهش نشون بدم و تمام عکس‌ها و فیلم‌ها رو تا امروز مرور کردم. یادم اومد فکر می‌کردم که هیچی از دوران کرونا و خونه‌نشینی یادم نمی‌مونه، ولی اتفاقا ریتم زندگی توی خونه‌مون خیلی خوب یادم هست.

یک جایی از امروز به این فکر کردم که من دیگه با این ایده که "سی سالمه ولی حس می‌کنم کودکی بیش نیستم" هم‌ذات‌پنداری نمی‌کنم. حس می‌کنم بزرگ‌سالم. 

 

افراد جدید می‌بینم و خواسته‌شدنی رو که صرفا به‌خاطر ظاهر هست، حس می‌کنم و خوشاینده در جای خودش. ولی وقتی هربار فقط همینه، یک جایی برام سوال می‌شه که آیا بقیه شخصیتم رو می‌بینند؟ آیا اصلا پیش میاد که کسی به حرکاتم و حرف‌هام توجه کنه؟ در قدم اول مثلا دلقکی که هستم؟ 

اصلا یک بخشی از احساس بزرگسالی‌م به همین برمی‌گرده. قبول کردم که توی زندگی بقیه یک حجمی می‌گیرم و نمی‌تونم خودم رو نامرئی کنم. می‌فهمم که بهم نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه، و در عین عصبی شدن و فاصله گرفتنم، درک می‌کنم که فکر می‌کنه من انسان خوبی‌ام برای توی رابطه بودن. موقعیت فاجعه‌بار، خنده‌دار، یا عجیبی نیست.

۰

Perfect Days

یک روز رو هی دوباره و دوباره زندگی می‌کنم و در مرحله‌ای هستم که حتی کمی براش احترام قائلم. دوست دارم یک نفر دنبالم بیاد در طول روز و براش توضیح بدم چطور زندگی می‌کنم. که صبح‌ها توی راه صبحانه می‌خورم، چون وقتی توی خونه صبحانه می‌خورم، اصلا نمی‌دونم باید با خودم چی کار کنم و حوصله‌ام سر می‌ره.

سوار اتوبوس می‌شم و حتما یک آشنا می‌بینم. هر روز صبح بین پله و آسانسور برای چهار طبقه انتخاب می‌کنم. هر روز به محض رسیدن غذام رو توی یخچال می‌ذارم و قهوه با شیر آماده می‌کنم و با یک لیوان آب می‌برم سر میزم. 

تاراس یک ساعت بعد از من میاد. میزش از من دوره، ولی به هر حال سلامش رو می‌کنه. بین دوازده و سه دقیقه و دوازده و دقیقه، می‌رم پیشش و می‌پرسم "lunch?" و در حین ناهار درمورد موضوع روز، فعلا المپیک، حرف می‌زنیم.

عصر که برمی‌گردم، شام درست می‌کنم، توی یوتیوب ویدئوهایی می‌بینم که امیدوارم کمی به فکرهام نزدیک باشند، کتابم رو می‌خونم و می‌خوابم.

 

شاید شبیه غر زدن باشه، ولی من ناراضی نیستم. همیشه دنبال یک روتین بودم و واقعا زندگی بدی نیست. یعنی ناراضی هستم ها، ولی نه بابت این جنبه. 

هنوز نمی‌فهمم چی برام مهمه و دنبال چی‌ام. شاید بگی زندگی اصلا این لحظات کوچکه و فلان و بیسار. ولی گاهی اوقات، مثل امروز که یک جلسه‌ی دفاع خیلی خوب بودم، فکر می‌کنم که من باید یک چیز بسازم. مدل زندگی مردم این‌جا رو دیدم و اتفاقا دوستش دارم؛ ولی کافی نیست.

کاملا خوشحال نیستم. خوب و آروم‌ام، و قدر این آرامش رو می‌دونم؛ سر هرچیزی به‌همش نمی‌زنم. باید ازش استفاده کنم که یک چیزی بسازم ولی ذهنم هنوز کاملا به آرامش عادت نکرده‌.

۰

از سفرهای روزانه به هانوفر

چند وقت پیش در حین تمیز کردن اتاقم به پوشه‌ای رسیدم که از ایران آورده بودم. توش یک سری بلیط مترو و رسید رستوران و کافه بود. یهو یادم اومد که من این‌ها رو نگه می‌داشتم. بعدش گریه کردم یکم. هضمش برام سخت بود که یک زمان این‌قدر محبت توی دلم بود که بلیط مترویی که با کس دیگه‌ای گرفته بودم، نه‌تنها نگه داشتم، که با خودم یک کشور دیگه آوردم. پاکتی که توش پاسپورتم رو با ویزای آلمان از ویزامتریک گرفته بودم، نگه داشته بودم. رندوم‌ترین چیزها. 

می‌خواستم به این برسم که بزرگ شدم و روحیه‌ام فرق کرده. ولی شاید نه؛ شاید وقتی که باید، ته دلم رو ببینم و حدس می‌زنم هنوز ساده و پاکه. بعضی چیزها رو انداختم دور و فکر نکردم که خودم رو از دست دادم. فکر می‌کنم این روزها خسته‌کننده و کمی غمگین‌اند، ولی من خودمم. کودکی‌م و نوجوانی و تمام سال‌ها و دوره‌ها رو توی خودم حمل می‌کنم. منبعی از آرامشه برام. دیدن همه‌ی تغییراتم، عناصر ثابت این دوره‌ها، و اشتیاق خفیف و عمیق برای تغییراتی که در پیشه.

 

هم‌خونه‌ای بنیامین یک دوستی داره که این دوست یک سگ ناشنوا و به‌شدت مشتاق داره که هر فرد جدیدی می‌بینه، می‌پره بغلش. من به حیوانات خانگی به‌صورت کلی چندان فکر نمی‌کنم و برام مطرح نیستند، ولی مهر این سگ به‌قدری به دلم نشسته که برای یکی از معدود دفعات در طول زندگی‌م فکر می‌کنم که شاید ایده‌ی باطلی نیست.

روی پام می‌شینه و باهاش حرف می‌زنم و گاهی اوقات در طول روز بهش فکر می‌کنم. هنوز از نظر منطقی ایده‌اش به نظرم درست نمیاد، ولی می‌تونم ببینم چقدر وسوسه‌انگیزه.

 

امروز برای اولین بار رفتم باغ‌وحش. دوست دارم زودتر برسم خونه و به مامان زنگ بزنم. بهش بگم وقتی فلامینگوها رو دیدم، یادش کردم و بهش نگم که یادش از ذهنم نرفت. بهش هم نگم که گاهی اوقات محبتی که بهش دارم، نفسم رو بند میاره. که بحث‌ها رو بهش می‌کشونم و تمام obsessionهایی که داره، مثل ادل و فلامینگوها.

۰

ماجراهای تابستون

دیشب از دوچرخه افتادم و دستم زخم شد و سرم کوبیده شد به زمین. مثل همیشه که موقع زمین افتادن خجالت می‌کشم، این دفعه هم سریع بلند شدم و وانمود کردم اصلا هم درد نداشت. در حالی که حتی نیفتادم، توی سرعت بالا دقیقا پرت شدم. انوجا پیشم بود و از خودم بیش‌تر نگرانم بود. در نهایت این‌قدر غر زد که امروز واکسن کزاز زدم (هر ده سال باید booster بزنی)، و بالاخره بعد از دو سال گذرم به مطب دکتر باز شد. امروز به حداقل بیست نفر توضیح دادم که دستم چی شده و همکارهام ناراحت شدند. از کل قضیه مثل همیشه یک ماجرا درآوردم، و با همه شوخی کردم سرش. دست و پام درد می‌کرد کل روز، گردنم به‌خاطر واکسن گرفته بود، و کلا دوست داشتم بخوابم.

 

بقیه حواسشون هست. ولی دیشب وقتی رسیدم خونه و بالاخره تنها بودم، دوست داشتم گریه کنم. به بنیامین که زنگ زدم تا ازش بپرسم چی کار کنم، بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. انوجا این‌قدر وحشت‌زده بود که منم ته دلم می‌ترسیدم نکنه سرم واقعا طوری شده باشه. بعدش از فکر این گریه‌ام می‌گرفت که مامان و بابام نیستند و دوست داشتم باشند. یک حالتی دارند که هی قربون‌صدقه‌ات می‌رن، در حالی که خودشون هم می‌دونند که حالت اوکیه و خوب می‌شی زود. دوست داشتم باشند و هی غر بزنم. از کاه کوه بسازم و محبت بگیرم. یک نفر دیگه زخمم رو ببنده، یک نفر دیگه تلاش کنه با اپراتور آلمانی حرف بزنه، یک نفر دیگه وسط این حرف‌ها فکر کنه که حالا فردا ناهار سرکار چی بخورم. درنهایت اتفاق ترسناکی نبود، ولی من واقعا نمی‌خواستم تنها باشم و در عین حال نمی‌خواستم پای بقیه رو وسط بکشم.

 

قبل از این ماجرا، داشتم با انوجا کنار دریاچه راه می‌رفتم و بهش می‌گفتم عجیبه که ما فکر می‌کنیم تنهایی ترسناکه، در حالی که وقتی تنهایی، جات امنه. واقعا هم هست. واقعا هم حالم خوبه. ولی همچین چیزهایی پیش میاد و بعد فکر می‌کنم، اوکی، حالا وضعیت فوق‌العاده‌ای هم نیست اگه صادق باشم. برای بنیامین داشتم از این احساسات می‌گفتم و می‌گفت که اگه می‌گفتم، می‌اومد پیشم. ولی من نمی‌تونم. همین‌طوریش که برای بقیه تعریف می‌کنم چی شده، یک صدایی توی ذهنم می‌گه «ساکت شو، ساکت شو.» به دلایل ناواضحی، لوس و ضعیف بودن پیش مامان و بابام برام حل‌شده است، و پیش نزدیک‌ترین دوست‌هام نه. 

۲

از فکرهای رندوم

نمی‌دونم چون من این‌جا هستم، مردم این‌جا به نظرم بامزه هستند، یا واقعا آلمانی‌ها انسان‌های جالبی‌اند. چندتا کانال یوتیوب هستند که میم می‌سازند از کارهای آلمانی‌ها و یکی از افرادی که من تازگی‌ها پیدا کردم، این دختره است که ادای مادر آلمانی‌ش رو درمیاره. امشب داشتم به بنیامین نشونش می‌دادم و هم‌زمان فکر می‌کردم که چرا من این‌قدر خوشم اومده. چون به هر حال داره دو سال می‌شه که این‌جام و دیگه تا حدی آشنام با اخلاق‌هاشون. به این رسیدم آخرش که خوشم میاد این مادر خیالی شخصیت خودش رو داره، و زندگی‌ش دور دخترش نمی‌چرخه. به‌علاوه این که زندگی کردن در رفاه لزوما ازت آدم خسته‌کننده‌ای نمی‌سازه.

 

می‌تونم همچین آینده‌ای برای خودم تصور کنم. می‌تونم تصور کنم که میان‌سال باشم و دغدغه‌های کوچکی داشته باشم و در عین حال زندگی همچنان جالب باشه. می‌تونم تصور کنم که یک جا لذت بردنم از زندگی رو از درد کشیدن جدا کنم و به هر دری نزنم که یک اتفاقی توی زندگی‌م بیفته. 

 

جدا از این موضوع، هی می‌گم اصلا زندگی محدود به این تجربه‌ها نیست و واقعا هم بهش اعتقاد دارم؛ ولی کاش من یک روزی مادر باشم. همیشه دقیقا بچه‌ها و شیرینی‌شون توی ذهنم میان، ولی فکر این که در میانسالی با فرزند جوانم حرف بزنم، مدلی که مامانم با من حرف می‌زنه، اصلا تصویر بدی نیست. 

۰

خانواده

بعضی اوقات فکر می‌کنم شاید دارم از خواهر/برادری مفهومی عمیق‌تر از چیزی که هست می‌سازم، ولی معدود وقت‌هایی که با صبا حرف می‌زنم، همیشه فکر می‌کنم که عاشقش‌ام. فکر می‌کنم که نه‌تنها از من پرحرف‌تر، که خیلی خیلی مهربون‌تر و عاقل‌تره. داشت بهم از یک یارویی می‌گفت که عمیقا دوستش داشته و در نهایت رفته بهش گفته. ازش پرسیدم چه حسی داره بعد از گفتن و رد شدن، و گفت همیشه دوست داشته افتخار کنه به کسی که دوستش داره، و عشقی که برای این فرد داره. یاد خودم و استانداردهای گذشته‌ام افتادم و شاید یکم دلم گرفت.

 

عاشق گوش کردن بهش‌ام. می‌گم گوش کردن، چون واقعا من ده درصد مواقع می‌تونم حرف بزنم. تقریبا شبیه پادکست گوش دادنه. ولی من فقط می‌تونم بخندم وقتی حرف می‌زنه. می‌گفت با دوست‌هاش یک مکالمه داشته در مورد بدبو بودن گل دوازده‌امام و صبا هم پا شده برداشته گفته که به‌خاطر اینه اسمش دوازده‌امامه و نه چهارخلیفه؛ می‌گفت داشته برای مامان مکالمه رو تعریف می‌کرده و مامان چنان لبخند رضایتی بر چهره‌اش نقش بسته و رفته برای هرکسی پیدا کرده، تعریف کرده که ببین دخترم جمیع سنی‌های فارسی‌زبان رو روسفید کرده. از پریشب، هی خندیدم و دنبالش، دلم برای مامان و کارهای این‌طوریش تنگ شد.

مامان خیلی جالبه از این نظر. 'What we love, we mention' و مامانم هر حرکتی از من و بقیه رو به بقیه و من گزارش می‌ده. صبا می‌گفت مامان داشته برای داداشم تعریف می‌کرده که این پسره که از سارا خوشش می‌اومد، دعوتش کرده به گیت (دیت رو شنیده بود گیت)، و داداشم، understandably، گفته که وا، چرا گیت؟ و مامانم هم این شکلی بوده که جدی چرا گیت. وای من نمی‌تونم.

 

به ذهنم نمی‌رسه که بهشون بگم دوستشون دارم. وقتی به ذهنم می‌رسه، زبونم قفل می‌شه. وقتی درنهایت می‌گمش، انگار واقعی نیست. در نتیجه، این‌جا احساساتم رو بیان می‌کنم. خیلی دوستشون دارم. دور بودن ازشون همیشه کمی قلبم رو می‌شکنه، و گاهی اوقات تصور می‌کنم که صبا نزدیکم زندگی کنه، یا مامان بیاد، و ببرمش مسافرت.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان