امروز صبح دیر بیدار شدم، رفتم آزمایشگاه، استرس و دلشوره داشتم و دلم نمیخواست کار کنم، ولی از قبل برنامه ریخته بودم. کارم زیاد طول کشید و خسته و گرسنه، و توی آزمایشگاه تنها بودم. فکر میکردم ولی که من اینطوری زندگی کردن رو انتخاب میکنم فعلا. نمیتونم دقیقا شرح بدم چرا، ولی فکر میکنم سرمایهگذاری روی زندگیت و یک فعالیت اصلی برای من حداقل معنیداره. امیدوارم زندگی البته فقط کار نباشه؛ اصلا هدفم این نیست.
شب یک سریال جدید شروع کردم و سالاد ماکارانی درست کردم. به این آهنگ Don't lose your head از موزیکال Six دوباره و دوباره گوش کردم و توی یوتیوب گشتم. یاد آهنگ اصلی فیلم میم مثل مادر افتادم و دیدمش و گریه کردم، حتی با این که هیچیش به مامانم نمیخورد. یک صحنههایی از "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو دوباره دیدم.
یک زمانی نمیتونستم صبر کنم برای بزرگسال بودن و زندگی خودم رو داشتن؛ و واقعا حق داشتم.
دیروز باز باربیکیو داشتیم با این جمع ایرانیمون. هر بار به شکل مشکوکی خیلی خیلی باهاشون خوش میگذره. حرف خاصی هم نمیزنیم، فقط مسخرهبازی و والیبال ساحلی همراه پلیلیستهای ایرانی محبوبمون.
میدونی، کلی چیز هستند که باید تعریف کنم و به یک نفر نیاز دارم که گوش کنه. همهشون چیزهای کوچکی که ارزش گفتن ندارند دقیقا، ولی با هم توی ذهن من بار زیادی دارند. مثلا این که تابستون خیلی خیلی خوشاینده اگه دوستهات رو زیاد ببینی، شبهای زیادی توی مرکز شهر بستنی بخوری و قدم بزنی، میوههای تابستونی بخری، و مسافرت بری.
این که یادم افتاد فواد یک جا اشاره کرده بود که من دستودلبازم و خوشحال شدم از فکر این که بهزودی اونقدر پول دارم که هیچوقت رد پول رو توی روابط نگیرم.
من فکر میکنم توی مسیر درستیام. نمیدونم دقیقا به چی قراره برسم. بنیامین هم فکر میکنه اگه دوست دارم در تنهایی نمیرم، باید یکم کمتر چیل باشم و یک حرکتی بزنم.
ولی من حس میکنم خوبم و این ثبات و آرامش و رشد تدریجی به یک جایی میرسونتم. دارم یاد میگیرم صبورتر باشم. تلاش میکنم کمتر از طنز در رابطهام با انسانها استفاده کنم و بیشتر چیزی که توی ذهنم هست بگم؛ موفقیت زیادی البته نداشتهام تا حالا.
از این یارو هم متاسفانه خوشم میاد، و مثل همیشه از راه توهین ابرازش میکنم. بنابراین برنامه فعلا دعواست. دارم تلاش میکنم آدم باشم و کمتر تلاش کنم احساساتم رو حداقل اینطوری بپوشونم. قصدی برای شروع کردن چیزی ندارم البته، ولی یک جایی، بعد از هزار بار "به من چه"، قبول کردم که دلم گیره و به امید خدا من باز احساساتم رو با موفقیت میندازم دور، ولی واقعا علاقه داشتن حس جالبیه. حسودیم میشه وقتی میبینم با کسی حرف میزنه. این که کسی جز من مرکز توجهش باشه، برام قابلقبول نیست. خیلی جالبه واقعا.
ولی آره، شاید چیزی توی دلم هست، و شاید گاهی اوقات کمی ناراحتم که به دلایل مختلف باید از این احساسات عبور کنم.