میدونی، تا حالا خیلی پیش نیومده که با کسی که وضعیتش مثل منه، راجع به نوشتن صحبت کنم. منظورم کسیه که بنویسه، و نوشتن جزء مهمی از زندگیش باشه، ولی مثلا نویسنده نباشه. نمیدونم بقیه چه حسی راجع به این بخش از زندگیشون دارند.
من راستش خیلی متوجهش نمیشم. ولی مثلا شبها که گزارش روزانهام رو مینویسم، تقریبا به زور مینویسم. عادت کردم که یک خواننده داشته باشم. انگار که اگه چیزی که نوشتم، خونده نشه، دیگه به نظرم نوشتنش یکم بیفایده است.
یا مثلا یک بخش دیگه، اینه که اکثر اوقات وقتی پستی مینویسم، انگار یک جورهایی بهم الهام میشه. جملاتش توی ذهنم هست. و نوشتنش بهشدت لذتبخشه. خوندنش هم حتی. ولی میدونی، وقتهایی که هست که انگار انگشتهام بیقرارند. شب وقتی بالاخره خودم رو راضی میکنم که بخوابم، همچنان دلم میخواست که یک چیزی بود که راجع بهش مینوشتم، و خب، چیزی نیست. حداقل چیز تازهای نیست. و این بخشش دیگه آزاردهنده است.
الان هم چیز خیلی مهم و زیبایی ندارم که بگم، ولی بعد از چند شب واقعا خسته شدم از این عطش نوشتن. و چیزهایی هست که دوست دارم ازشون حرف بزنم. به نظرم چون همهمون یک مقدار بیکاریم، من هر چی هم بگم، شما این پست رو میخونید، ولی کلا، من فقط دارم مینویسم که خیال خودم رو راحت کنم، کوچکترین سیر منطقیای توی این پست وجود نداره. (راستش بعد از این که این پست رو نوشتم، فهمیدم که در واقع چیزهای مهمی بود که دوست داشتم بهشون فکر کنم و ازشون بنویسم. اولش صرفا یک سری ایدهی سطحی توی ذهنم بود.)
امشب یک فیلمی دیدم که توی دبیرستانم دیده بودمش، و فیلم مهمی بود برای من. از خیلی لحاظ. میتونم دربارهاش کلی حرف بزنم. مثلا یکیش که یکم بیربطه، اینه که خیلی خوشحالم از این که تازگیها دارم مدل دبیرستانم فیلم میبینم. یعنی توش غرق میشم کاملا. و طبق آموزههای پگاه، حدودا ده بار روی یک صحنه pause میکنم که بتونم ازش عکس بگیرم. توی دانشگاه انگار هیچی اونقدر عمیق نیست که توی دبیرستان بود. و بعدیش و مهمترش، اینه که یک جایی از فیلم، یکی از شخصیتها داره اتاق یک شخصیت دیگه رو خیلی دقیق بررسی میکنه. میبینه که روی دیوار، کلی سنجاب کوچک کشیده. میبینه کلی قیچی یک جای اتاق آویزونه. میبینه که توی کتابها، مثل مدل Shawshank Redemption، صحنههایی که توی زندگیش مهم بودند، درآورده. انگار که توی ذهنش پر از چیزهای زیبا بوده. و انگار که هیچوقت نشونشون نداده. همونجا موندند تا یک نفر کشفشون کنه.
راستش بهش حسودیم میشد. نه حسودی آزاردهنده البته. ولی من خوشم میاد که جزئیاتی داشته باشم، افکاری داشته باشم که به کسی نگفته باشم. ولی من هر چیزی که خیلی شخصی نباشه، خیلی هم بیانشون سخت نباشه، به همه میگم. آره، واقعا این رفتارم خیلی خوشایند خودم و بقیه نیست. خوشبختانه کمی بزرگسال شدم و میدونم که در نهایت این منم، توی یک جایی بالاخره این ویژگیم قراره زیبا به نظر بیاد، اگه بهش وفادار باشم. این جلوم رو نگرفت که حسودی نکنم.
ولی دوست دارم فکر کنم که اگه کسی یک روز تصمیم بگیره که بهم دقت کنه، چی میبینه. این که دیشب هم با آرمینا دربارهی این حرف میزدم که چقدر جالبه که یک انسان نزدیک بهت اینطوری بنویسه و هی هم به تو ارجاع بده و تو رو توصیف کنه. در قدم اول این که احتمالا میفهمه که من در تلاشم که به همه چیز، و دقیقا همه چیز توی زندگیم نظم بدم. منظورم اینه که من حتی برای خوندن درسهای عمومی دانشگاهم هم برنامه دارم :/ و با این که قانون اساسی رو گذروندم، قراره دوباره بشینم جزوه و کتابش رو بخونم، چون مغزم به این نتیجه رسیده که ننگ بزرگیه که انسان یک بار قانون اساسی کشورش زو درست نخونده باشه. از کلی فایل Word توی لپتاپم، قطعا میفهمه که من چه عشق آتشینی به برنامهریزی دارم. از اونجایی که متوجه میشه که من برای مرور سریالهایی که دیدم هم برنامه دارم، احتمالا دیگه یکم میترسه.
به نظرم به یادداشتهای کوچکی که سال کنکورم، روی دیوارهای زیرزمین نوشتم، میرسه. به جعبهای که توش تمام یادداشتهایی که توشون با فرزانه حرف زدم. فرزانه گفت که یک بار توی دبیرستان برنامه داشتم که توی سال دوم دانشگاه برم روسیه. یعنی در دنیایی که ذهن دبیرستانیم مجسم میکرد، من دقیقا الان باید در تدارک سفر روسیهام میبودم. و مثل این که برنامه داشتم که توی دوران دانشگاهم یک گربه داشته باشم. چشم خوابگاهم روشن.
احتمالا به این میرسید که من دنبال نشونهها میگردم. که فکر میکنم که زندگی یک مسیره، به سمت یک جای مشخص. که انگار همیشه دارم میگردم. همیشه دارم تلاش میکنم که بفهمم. حتی نمیدونم که دقیقا دارم تلاش میکنم که چی رو بفهمم.و تهران انگار پر از نشونه بود. کافههاش، خیابونهاش و آدمهاش. تمام نشونههای مشهد ولی انگار توی دبیرستانم تموم شد. انگار مسیری که باید توی مشهد میرفتم، دیگه تموم شده. برگشتن به اینجا، مثل وقتهاییه که دوباره از سر بیحوصلگی، یک قسمت از HIMYM رو میبینم.
احتمالا بفهمه که من هر بار به زور سیب میخورم، و میمیرم تا تموم بشه. احتمالا بفهمه که عاشق نارنگیام. یا مثلا یک زمانی یک سبد توتفرنگی میگرفتم و وقتی مارول میدیدم، میخوردم و واقعا دوران خوبی بود. احتمالا بفهمه که من به خاطرههام زیاد فکر میکنم. مثلا بلیطم و کاور ویفرم رو نگه داشتم. من هنوز حتی شال قرمزی که موقع شهر ریاضی دبیرستان بهمون دادند، نگه داشتم.
اگه نوشتههای شخصی دبیرستانم رو میخوند، میفهمید که دوست داشتم یک دختر بزرگ داشته باشم و یک پسر کوچک. و احتمالا میفهمید که اسم کاربری این وبلاگم for emmaست حدودا. حتی چهار سال پیش انگار به این فکر میکردم که یک روز یک دختر خواهم داشت، و یک روز آدرس اینجا رو بهش میدم که بخونه.
و میفهمید که چقدر دوست دارم دربارهی صحنههای مهم زندگیم بنویسم و چقدر خوشحال میشم وقتی میفهمم که کسی درکشون میکنه؛ که تصویرشون رو میبینه. که من حتی راجع به صحنههایی که تجربهشون هم نکردم، مینوشتم و مینویسم. و این که من صحنههای باشکوه نسبتا زیادی نسبت به زندگی نرمالم داشتم. مثلا یک بار بود که توی پاییز پیشدانشگاهی، بردنمون یک رستوران سنتی توی طرقبه (یک جایی نزدیک مشهد که توریستیه.) و توی راهش، آفتاب ظهر بود که خیلی هم گرم نبود، و از دور چرخ و فلک دیده میشد، و من کنار فرزانه نشسته بودم و داشتیم در سکوت به Round and Round گوش میکردیم و فرزانه خیلی توی فکر بود و به نظر ناراحت میرسید و من نگران بودم، چون فرزانه قبلا واقعا ناراحتی خیلی براش تعریفشده نبود. خیلی بعدا، یعنی اصولا چند وقت پیش، بهم گفت که اون موقع داشت فکر میکرد که آیا دستم رو بگیره یا نه. خدا رو شکر میکنم که تمام پیشرفت توی رابطهمون، نتیجهی شجاعت من بود، وگرنه با حجم overthinking این انسان، اگه قرار بود که من هم یکم به عواقب کارهام فکر کنم، هیچوقت امکان نداشت به جایی برسیم.
شاید میفهمید که من خیلی شیرکاکائو دوست دارم. و وقتهایی که ناراحتم، شیرقهوه میخرم. که یکی از نشونههای این که از فردی خیلی عمیق خوشم میاد، اینه که کنارشون، با مکث و طمانینه غذا میخورم. مثلا کنار فرزانه چناااان به آهستگی ماست میوهای میخوردم که قشنگ توی چشمهاش میدیدم که داره محاسبه میکنه که چند ساعت دیگه طول میکشه. یا شیرکاکائویی که با مهدی سفارش دادیم. کافههایی که با مریم یا زهرا رفتم و تمام تمرکزمون روی غذا بود.
میفهمید که من دنبال هر چیزی میرم که بهم احساس زنده بودن بده. که این هفته که باید دربارهی آنتیبیوتیکها ارائه میدادم، احساس میکردم از شدت اشتیاق قلبم تندتر میتپه. واقعا احمقانه است عزیزم. واقعا احمقانه است که یک نفر برای آنتیبیوتیکها اشتیاق داشته باشه. ولی واقعا بود.
میفهمید که من از توی اتوبوس دانشگاه بودن، و آهنگ گوش دادن خوشم میاد. یک جورهایی شبیه تیتراژ ابتدایی روزمه. میفهمید که با خودم زیاد حرف میزنم. یا با افراد خیالی. میفهمید که خیلی دوست دارم که میتونستم واقعا بخونم. نه به صورت عمومی قطعا. دوست دارم که توی پردیس علوم تنها بچرخم و به انسانها نگاه کنم.
نمیدونم. دوست دارم که اگه یک روز نباشم دیگه، و کسی میون وسایلم جستوجو کنه، فکر کنه که موجود زیبایی بودم. دوست دارم که تعجب کنه. و مسحور بشه. امیدوارم که اگه یک روز دختری داشتم، اسمش Emma باشه، و فارسی بفهمه، چون اگه نفهمه یا نتونه بخونه، یکم کارم ساخته است.
و میدونی، فکر میکنم که مثلا حدود چهار سال دیگه، قراره که خیلی با الانم فرق داشته باشم. راستش به نظر میاد که آرومتر، صبورتر، خیلی خردمندتر، (به نظر میاد که واقعا در بیست و سه سالگی فرد زیبایی قراره باشم.) و نمیدونم، کمادعاتر (؟) باشم. انگار که دارم به آخر یک دوره نزدیک میشم. دوست دارم که بزرگ بشم، ببینم که قراره به کجا کشیده بشم.