«خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشسته‌ای»

وقتی ازش برای بقیه می‌گم، معمولا کل واقعیت رو نمی‌گم. راجع به این که چقدر کم‌تر از من راجع به چیزهای مختلف ذوق داره، حرف می‌زنم. معمولا درباره‌ی این حرف می‌زنم که اون چه تاثیری توی زندگی من داشته، این که من چقدر دوستش دارم. به این اشاره نمی‌کنم که بودن من برای اون چه تاثیری داشته. این شکلی نیست که احساس ناامنی کنم؛ صرفا خیلی راحت نمی‌تونم بپذیرم که یک نفر، اونم این نفر، این‌‌قدر دوستم داشته باشه.

ولی دیشب داشتم Ending رو گوش می‌دادم، و یادم اومد که توی آبان می‌دیدم که توی دفتر آبی نوشتتش. خیلی از آهنگ‌ها رو حاشیه‌ی کتاب‌هاش می‌نوشت کلا. ولی این یادم موند، و بعدا، خیلی بعدا، ازش پرسیدم که این آهنگ، یاد من مینداختش، و گفت که آره. و بازم بعدا، بهش گفتم از میون تمام شعرها و آهنگ‌هایی که به یاد من توی دفترش و حاشیه‌ی کتاب‌های تست نوشته، این از همه منطقی‌تره، اون‌جایی‌ش که می‌گه She keeps me from closing my eyes, keeps me from sleeping at night، چون واقعا نمی‌ذاشتم که بخوابه.

این‌طوری نیست که فکر کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس عاشقم نمی‌شه. در هر صورت، اگه زیبا نباشم زشت نیستم، و واقعا توی بعضی از چیزها باهوشم. و عاقلم. واقعا حتی فکر می‌کنم خوشا به سعادت فردی که من قراره همراهیش کنم. ولی خب، فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه که فردی که دقیقا کل روابطش این‌طوری شکل گرفته که مثلا کسی سر کلاس کنارش می‌نشسته، یا توی اتاق خوابگاه باهاش هم‌اتاقی بوده، دوست داشته باشه که توی همچین رابطه‌ی پردردسری باشه. 

فکر کنم من باعث می‌شم شجاع‌تر باشه. که انگیزه‌ای داشته باشه که برای یک چیزی تلاش کنه. باعث می‌شم از جایی به زندگی نگاه کنه، که چشم‌انداز بهتری داره. فکر می‌کنم که چیزهایی رو می‌فهمم که اون نمی‌تونه ببینه، و اون می‌تونه از چیزهایی که من فهمیدم استفاده کنه و چیزها رو کنار هم بذاره، تا یک راهی، یک سرنخی پیدا کنیم. فکر کنم خوش‌شانس بودم که کسی رو پیدا کردم که می‌تونم با خیال راحت بهش بگم که اصلا نمی‌فهمم بودن توی یک رابطه چه سودی داره. هر چند که کم‌کم دارم می‌فهمم. یعنی، جهتی به زندگی‌م داده، که می‌دونستم اگه نبود، این جهت رو پیدا نمی‌کردم. این نور ته تونل پیدا نمی‌شد. ضمن این که وقتی هست همه‌چیز زیباتر و عمیق‌تره.

امشب داشتم یک کتابی رو می‌خوندم که ازش خیلی وقت پیش گرفته بودم، ولی مونده بود و نمی‌خوندمش. امشب تمومش کردم، و صفحه‌ی آخر آخرش یک قسمت از I Bet My Life رو نوشته بود. اون‌جایی که می‌گه I told a million lies, but now I tell a single truth, that, there is you in everything I do. و فکر کردم که می‌تونم بعضی وقت‌ها هم به این فکر کنم که کسی توی این دنیا هست که دوستم داره. می‌تونم بعضی‌وقت‌ها از این دید بهش نگاه کنم، و تلاش کنم که حس عجیبی نداشته باشم، و واقعا باورش کنم. 

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان