فکر کنم دو شب پیش بود که خواب دیدم برای یک مسابقه یا یک چیز هیجانانگیز کلا، رفتم آمریکا (تازه با پگاه) و بعد از این که چیز هیجانانگیز تموم شده بود، سه روز به بلیط برگشتمون مونده بود، و من میخواستم سوار مترو بشم، و همهجا رو بگردم. خیابونها رو ببینم، ماشینها، مغازهها و کلا چیزهای معمولی. (توی خوابم، ما در کنار اردکها و جوجههامون و لاکپشت، چند تا کوالا داشتیم که یکیشون توی خوابم تخم گذاشت و ناله میکرد، و مامانم میگفت که به خاطر این ناله میکنه که کم تخم گذاشته. یعنی ذهنم هم فهمیده که احتمال رفتن من به آمریکا، برابر با احتمال اینه که ما کوالاهایی توی حیاطمون داشته باشیم که تخم میذارند.) وقتی که از خواب بیدار شده بودم، از فکر کردن بهش خندهام میگرفت. خیلی زیاد ذوق و هیجان داشتم، خیلی زیاد عطش زندگی.
یک شبی هم، وقتی که روی صندلیهای مخصوص حرف زدنمون نشسته بودیم و ازش پرسیدم که بهم بگه که بهار سال بعد میخواد چی کار کنه، و طی یک plot twist زیبا به این رسیدیم که اصلا من قراره توی کل زندگیم چی کار کنم، گفتم که دلم میخواد خیلی برم مسافرت. این، برای من و حداقل الان، تقریبا قطعیه. به عنوان کسی که در کل زندگیش، کلا شاید پنجتا شهر رو دیده باشه، من واقعا دوست دارم که به عنوان یک بزرگسال، خییییلی زیاد برم مسافرت. نه پاریس و لندن و این چیزها. دوست دارم برم بیروت. یا افغانستان ... نمیدونم، خیلی جاها. یا مثلا وقتی که براش آهنگ Budapest از George Ezra رو فرستادم، به این نتیجه رسیدیم که باید حتما بریم بوداپست.
نمیدونم چطوری شد، ولی سرچ کردیم «هزینه سفر به ارمنستان». چون من از کشورهای همسایه، ارمنستان رو از همه بیشتر دوست دارم. و مثلا اینطوری بود که حتی با اتوبوس هم میشد رفت! فکر کن! یعنی توی تهران سوار اتوبوس شی، و توی ایروان پیاده بشی. من خاطرات خوبی از اتوبوس دارم. اگه خوششانس باشی، میتونی کلی صحنهی قشنگ توی مسیر ببینی و میتونی همراه باهاش آهنگ گوش بدی.
آذربایجانم چک کردیم، چون فرزانه خوشش میاد. حتی گرجستان هم دیدیم، و در کمال خوشوقتی، کلشون بدون ویزا میشد. و تازه، اتوبوس باز هم برای هر دوشون بود. هزینههاش یک جوری بود که میتونستیم از پسش بربیایم.
کل ایدهی رفتن به ارمنستان یا گرجستان (یا حتی آذربایجان) یا اصولا تقریبا هر جایی، خیلی هیجانانگیز بود. برای من، مخصوصا ارمنستانش.این که دونفری توی خیابونهاش راه بریم یا بناهای تاریخیش رو ببینیم یا خوراکیهای احتمالا نه چندان خوشمزهاش رو بخوریم. در حدی که حتی چک کردیم که چطوری باید گذرنامه بگیریم.
این شکلی نیست که بتونیم به این زودیها بریم. مامان و بابای من با اصفهان حتی موافقت نکردند. هزینهشم به هر حال نسبتا زیاده. و جدا از همهی اینها، اینجا ایرانه و الانم که کل دنیا آشفته است. من تقریبا نمیتونم برنامهریزی خیلی خاصی داشته باشم. فقط فکر میکنم که شاید بتونیم آخر تابستون بریم اصفهان یا یک جای زیبا. ایدهاش به قدری زیباست که تقریبا قلبم رو میشکنه.
این موضوع که فردی توی این دنیا هست که کنارش زندگی اینقدر هیجانانگیز و روشنه، و اینقدر ازش دورم که حتی یادم میره که دقیقا چطوری بود، یا داره چه چیزهای جدیدی بهش اضافه میشه، قلبم رو میشکنه. ولی خب، من حداقل دارمش.