19.66

قبلا عصبانی نمی‌شدم. شاید فقط یادم نمیاد البته. ولی مثلا ماه‌ها می‌گذشت و مثلا بعد از چند ماه هم فقط صبا می‌تونست آرامشم رو ازم بگیره. ولی الان خیلی زود عصبانی می‌شم. امشب از شدت عصبانیت می‌خواستم گریه کنم. از این که عصبانی بشم متنفرم، چون نمی‌تونم کاریش کنم. وقتی ناراحتم، احتمالش هست که بتونم خودم رو خوشحال کنم، ولی وقتی عصبانیم، نه. باید این‌قدر با خودم یا فرزانه دعوا کنم، تا اون نقطه‌ی اوجش برسه، بعدش می‌تونم خودم رو کم‌کم کنترل کنم. تنها چیزی که می‌تونه یکم روی این روند تاثیر بذاره و کوتاه‌ترش کنه، اینه که فرزانه بهم بگه که دوستم داره، یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. متاسفانه فرزانه توی روز صاف و روشن و آفتابی هم این‌قدر مهربون نیست، چه برسه به وسط دعواهای واقعا سهمگین‌مون.

امیرحسین و فاضل و سجاد، شب‌ها که ارائه می‌دیم واقعا کنترلی روی خودشون ندارند. همیییین‌طوری درباره‌ی همه چیز حرف می‌زنند تا وقتی که من صدام دربیاد. دیشب توی یکی از این توفیق‌های اجباری، فاضل می‌گفت که مثلا ما برای مکانیک سیالات ده تا مساله هم حل نکردیم. یا برای شیمی عمومی، یا برای ژنتیک، یا اصولا برای نود درصد واحدهامون. (ده درصد بقیه هم مساله‌ای نبودند.) من این رو می‌بینم. همیشه می‌دیدم. ولی باهاش کنار اومده بودم تا وقتی که فاضل بهش اشاره کرد. من واقعا نمی‌تونم این‌طوری. و هیییچ فردی نیست که ازش بپرسم که چی کار کنم. مطمئنم خودم می‌فهمم، ولی به هر حال، یکم راهنمایی، یکم نور، کمک بزرگی می‌شد. که فکر کن توی ایران باشی، یک رشته‌ی به شدت خاص هم بخونی، و هدفت هم انگار شبیه هیچ‌کس نباشه. و دلم خیلی برای درس خوندن دبیرستانم تنگ شده. راستش بیش‌تر برای درس خوندن فرزانه توی دبیرستان.

فرزانه خیلی مدل خوبی برای درس خوندن داره. مثلا تا دوم دبیرستان، کل ساعات درس خوندنش رو می‌ذاشتی پیش هم، قطعاااااااا ده ساعت نمی‌شد. اصلا درس نمی‌خوند. نمی‌دونم چطوری بگم که باور کنید، چون برای من هم اون موقع قابل باور نبود، ولی اصلا نمی‌خوند. قبل از امتحانات ترم، من و مونا براش توضیح می‌دادیم، و با همون دانش می‌رفت سر امتحان. دقیقا با همین درس نخوندن هم تونست بهترین مدرسه‌ی مشهد قبول بشه. یعنی الان که دارم مرورش می‌کنم خودم باورم نمی‌شه که این‌قدر باهوش بود. و این‌قدر آروم و بی‌خیال. ولی به هر حال، از اول سوم دبیرستان شروع کرد به درس خوندن، و این شکلی بود که من براش برنامه می‌ریختم هر روز، و هر روز بعد از مدرسه، ناهار می‌خورد همون‌جا، و بعدش می‌رفت که توی کتابخونه درس بخونه. تا ساعت ده. این روتین هر روزش بود.

یک بار داشتم بهش می‌گفتم که من نمی‌تونم این‌طوری باشم. اصلا ذهنم نیاز داره به این که از هر چیز جزئی‌ای، یک داستانی چیزی دربیاره. اصلا این سیر منطقی رو نمی‌تونم پردازش کنم. و نیاز دارم که اون شکلی باشم. دوست دارم که همین‌طوری منظم و منطقی بیوشیمی بخونم، تمرین‌هاش رو حل کنم، رفع اشکال کنم، و تمام، برم سراغ فصل بعد. ولی برای من نمی‌شه. چون ذهنم دوست داره که خلاصه‌نویسی کنم، ولی خلاصه‌نویسی اکثر اوقات فکر احمقانه‌ایه، مخصوصا خلاصه‌های من که همیشه احمقانه و بدون کاربردند. چون دقیقا خود کتابند، و وسطشون هم من کلی باید با همه‌ی جاهایی که اشتباه نوشتم، درگیر باشم، که آیا برگه رو کلا جدا کنم و از اول بنویسم، یا اصلا کل دفتر رو پاک‌نویسی کنم، همچین چیزهایی. تحمل من واقعا برای خودم هم سخته گاهی.

امروز داشتم توی Coursera می‌گشتم و یک دوره‌ی Machine Learning دیدم. بازم نشستم فکر کردم که امکانش نیست که بیوانفورماتیک چیزی باشه که دنبالش می‌گردم؟ هی فکر کردم، و به نتیجه‌ای هم نرسیدم همچنان. تصور خودم به عنوان برنامه‌نویس خیلی عجیبه. و از طرف دیگه نمی‌تونم پیوند زیادی بین چیزهایی که تا الان فهمیدم که دوست دارم، و بیوانفورماتیک برقرار کنم. و می‌دونی، صرفا یک چیزی توی این فیلد هست که من رو واقعا به خودش جذب می‌کنه. به نظرت ممکنه در دو سال آینده بفهمم که دقیقا دوست دارم که چی کار کنم؟ من شک دارم.

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که دوست دارم همه‌ی کارها و فکرهایی که راجع به رشته‌ام دارم، یک جا بنویسم، چون تا حالا ندیدم کسی از دید انسانی (؟) درباره‌ی همه‌ی این سردرگی‌ها نوشته باشه. بعد فکر کردم که از کجا معلوم که موفق بشم و چیزهایی که نوشتم به درد کسی بخوره؟ بعدش فکر کردم فوقش معتاد کارتن‌خواب می‌شم و مردم می‌فهمند که نباید از راه من برند. 

آره دیگه، همین.

 

۶
ایمانوئل ‌‌‌
۱۱ خرداد ۰۱:۱۱

میتونی با دیدن اینا شروع کنی.

پاسخ :

چه خوب به نظر میاد، مرسی :))
Sama
۱۱ خرداد ۱۰:۰۳

پوزش بخاطر این سوال، اما فرزانه دوسته یا یه چیزی بیشتر از دوست؟ :) 

پاسخ :

قبلا دوست صمیمی‌م بود، الان پارتنرمه :)
Harry :)
۱۱ خرداد ۱۳:۴۰

همیشه به کسایی که عین آدم میشینن پشت میز درس میخونن حسودیم میشه. من باید کلی سر هر چیزی مکث کنم، کامل بفهممش و حتی بعضا روی تخته وایت‌بردم خلاصشو بنویسم تا کامل بشه یادگیریم :|

 

+در مورد عنوان یه توضیحی میدی؟ :)

پاسخ :

خب ببین، منم جزو دسته‌ی اولم، به جز عادت مزخرفم به خلاصه‌نویسی، ولی مثلا بعدهااا می‌فهمم که درست مبحث رو متوجه نشدم.
+ سن فعلی‌م :)
پیمان ‌‌
۱۲ خرداد ۰۱:۵۳

اع! من تو یکی از درسایی که ایمانوئل لینکشو گذاشته هستم. پاک یادم رفته بود. یادش بخیر.

یادمه کنار فیلم‌بردار نشسته بودم و پرسیدم قضیه دوربین چیه و اون گفت یه سایت هست مکتب‌خونه و...

پاسخ :

کدومشون؟
پیمان ‌‌
۱۲ خرداد ۱۳:۱۹

باید یکی از پیش‌رفته‌ها باشه. درست نمی‌دونم کدوم.

پاسخ :

هومم
شاسوسا ..
۱۵ خرداد ۲۰:۳۰

تو خیلی شجاعی^.^

[قدر خودتو بدون]

پاسخ :

ممنون :)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان