حدودا هفتاد درصد روزهای سه ماه اخیر رو میتونم توی این خلاصه کنم که صبح دیرتر از موقعی که میخواستم، بیدار شدم، خودم رو جمع و جور کردم، درس خوندم، بعد از ظهر یک قسمت سریال دیدم، دوباره بعدش یکم دیرتر از چیزی که میخواستم شروع کردم، تا ساعت نه ده شب خوندم، با فرزانه حرف زدم، بعدش یا توی گوشیم بودم و بازم دیرتر از چیزی که میخواستم خوابیدم، یا هم این که درس خوندم بازم.
میدونی، صرفا همه چیز در رابطه با درسم بوده (به جز حرف زدن، که حتی موقع اون هم استرس داشتم و خیلی اوقات راجع به درس حرف زدیم.) حتی استراحتم هم به خاطر این بوده که بعدش بتونم درس بخونم.
دیشب به همهی اینها فکر میکردم، و واقعا خسته بودم. هیچوقت پیش نمیاد از رشتهام دلزده بشم، ولی میدونی، مثلا وقتی کتابهای زیبا میخونم، حس میکنم که تازه یک بخشی از وجودم تونسته سرش رو از آب بیرون بیاره و نفس بکشه. و فکر میکنم بخشهای زیادی از وجودم خیلی وقته که سرشون زیر آبه.
نمیدونم راهی که دارم میرم درسته یا نه. یک بار سرهنگ پرسپکتیو میگفت که حسرت جزو هر انتخابیه. فکر میکنم که اگه کمتر درس میخوندم و بیشتر کارهای دیگه میکردم، حسرت بیشتری داشتم از این راهی که الان دارم میرم. به هر حال، فکر کردم که بهتره شبها واقعا زود بخوابم، و صبحها هم زود بلند شم، و بعد از ظهر وقت بذارم روی چیزهایی که ممکنه حداقل مثل کپسول اکسیژن عمل کنند.
من واقعا خیلی دراماتیک میشم وقتی یک هفته به صورت مداوم درس میخونم.