به نظرم نباید اینقدر سخت بگیرم.
من به قضیهی نیمهی گمشده یک اعتقاد نسبیای دارم. نه فقط توی روابط؛ کلا. یک فردی هست برای تو، یک رشتهای هست برای تو، یک شغلی هست برای تو، یک خونهای هست برای تو. و فکر نکنم از بنیان غلط باشه. توی جلد پنج کتابهای آن شرلی یک اصطلاحی بود، «آدمهای همرگوریشه». برای من خیلی پیش نمیاد دیدن همچین افرادی. اکثر اوقات حس میکنم بقیه به زبون دیگهای حرف میزنند.
به هر حال، آدمهای همرگوریشهام هستند. کنارشون حس میکنم خونهام. توی ماشین زهرا مثلا. فکر نمیکنم همهاش به خودم برگرده. فکر نمیکنم اگه من دیدم رو عوض کنم، همهی آدمها مطابق میلم بشند. یا اگه تلاش کنم، میتونم با یک فرد عادی، یک رابطهی عاشقانهی فوقالعاده داشته باشم. همچنان به مفهوم همرگوریشه بودن معتقدم.
ولی خب، موضوع اینه که فکر نمیکنم واقعا The Oneای در کار باشه. شاید یک خونهای یک جایی باشه که دقیقا خونهی رویاهای توئه، ولی وقتی تو یک خونهای پیدا میکنی که با وجود همهی نقایصش، بهش احساس خوبی داری و تصمیم میگیری بخریش، دیگه واقعا نمیتونی خیلی به این اهمیت بدی که چنین خونهای وجود داره. (در این بند، منظورم دقیقا خونه بود، من خیلی بیش از حد به خونهی آیندهام فکر میکنم. دقیقا به خود ساختمونش و دکورش.)
یک بار النا یک پستی نوشته بود، راجع به این که لازم نیست چیزها بهترین باشند، فقط لازمه کافی باشند. و به نظر درست، و آرامشبخش میاد.
مجموعا سه ساعت توی راه رفت و برگشت آزمایشگاهم. عین سه ساعت هم با خودم درگیرم که آیا لغت بخونم، یا میتونم از پنجره به بیرون نگاه کنم و آهنگ گوش بدم. چون من عاشق دومیام. و به هیچ نتیجهای نمیرسم. وقتی تصمیم میگیرم لغت بخونم، فکر میکنم که با شناختی که من از خودم دارم توی اون آیندهای که حتی در بهترین حالت بهش میرسم، قرار نیست بابت این به خودم افتخار کنم که هیچی از زندگی نفهمیدم و فقط درس خوندم (من خیلی دراماتیکم، اینجا فقط بحث نیمساعت زبان خوندن بود، و من تغییرش دادم به «من لحظه به لحظهی زندگیم عرق ریختم.») و وقتهایی که آهنگ گوش میدم فکر میکنم. که «خوبه سارا، فقط وقتی از حسرت دانشمند شدن پرپر شدی، بدون که خودت نخواستی بهش برسی.» فکر میکنم راه درست اینه که مثلا یکمش رو بخونم، بقیهاش رو آهنگ گوش کنم، و هی نسبت درس خوندن بیشتر بشه. ولی به هر حال این درگیریهای درونی نمادی از درگیریهای بنیادیترم شده.
از این تکنیکهای بهتر بودن و پیشرفت کردن و فلان و بهمان، همزمان میترسم و بدم میاد. به شکل عمیقی بدم میاد. فکر میکنم شاید من حسودم. ولی به نظر نمیاد حسودی باشه.
از پگاه پرسیدم پایههای زندگیش چیان. بعدش کلی با خودم بحث فلسفی کردم که اصلا پایه یعنی چی. شاید ما کلی پایه داریم، و فقط بعضیهاشون بزرگترند. و درست نیست خودت رو به چند تا چیز منحصر کنی. و بعدش که پگاه ازم پرسید پایههای زندگی من چیاند، گفتم نمیدونم.
ولی بعدش نوشتم: Science، دوستهام، احساساتم، زیباییها و چیزی نبود که تکتک بنویسم و دقیق فکر کنم روشون. صرفا میدونستم. اینها اجزای اساسی زندگی مناند. ظهر داشتم فکر میکردم که خدایا، من چقدر ترم سهام رو دوست دارم. چقدر از اون شجاعت و زیبایی خوشم میاد. و ترم سه با اختلاف کمترین معدل من بود. نه این که من طرفدار نمرههای کم باشم. ولی میگم من اون آدمی نیستم که به خاطر یک لحظه افتخار به خود، منطقی بدونم که چند سال صرف کاری کنم که دوستش ندارم.
بحث تلاش کردن نیست. بحث رنج کشیدن به خاطر ارزشهای بقیه است. بابت آینده شوقی ندارم. ولی شبها فیلم دیدن با مریم خیلی بهم خوش میگذره. خدایا، چقدر انسان منحرفی به نظر میرسم بابت این حرف، ولی من فکر میکنم، در مقطع فعلی، من ترجیح میدم در عین حرکت آهسته و پیوسته در مسیرم، به این لذتهای فانی هم اهمیت بدم و بابتشون عذاب وجدانی نداشته باشم.