مثال سادهاش اینه که من از اینهاییام که هشت ساعت میذارند روی قالب اسلایدهاشون و هیچکس اینجا اینطوری نیست. نه همکلاسیهام، نه استادهام. همون صفحهی خالی پاورپوینت رو برمیدارند با فونت Arial. دیگه ته aestheticشون اون قالب قوسدار آبیه. بعد من یک حس بدی داشتم راجع به این موضوع. مثلا حس میکنم آدمی که اینقدر به قالب اسلایدش اهمیت نمیده، احتمالا نتونه به جایی برسه دیگه. Stick to the science. این فقط یک چیز کوچک و بیاهمیته، ولی من حداقل هزار تا از این چیزهای کوچک و بیاهمیت دارم.
یا مثلا واقعا ترجیح میدم انسانها رو به اسم کوچکشون صدا بزنم. بعد هی به خودم میگفتم «سارا چرا به همچین چیز مسخرهای اینقدر گیر دادی؟ اه، خسته شدم از دستت». بعد این استاد ویروسم، عشق جدیدم، همه رو با اصرار به اسم کوچک صدا میزنه. منظورم اینه که مثلا من جلسهی دوم اومده بودم سر کلاسش، برخوردی هم به اون شکل نداشتیم قبلش، و یک چیزی گفتم، و مثلا اینطوری جواب داد که «آهان، سارا میگه که فلان» یعنی تا حالا ندیدم کسی رو به چیزی غیر از اسم کوچکش صدا بزنه.
به خودم میگم: «زن، یک زمان قراره حسابی پشیمون بشی که به خودت اعتماد نکردی. تو هم میخوای یک دانشمند مرده و خستهکنندهی دیگه بشی؟» میدونی، نباید این جنبهی انسانی رو تضمینشده بدونی. اگه هی آرزو کنی به چیزهای احمقانه فکر نکنی و کل مدت productive باشی و فلان و بیسار، یک روز واقعا همینطوری میشی و خدا میدونه که اون موقع چقدر دلت برای خودت تنگ میشه.
همیشه قرار نیست کسی باشه که قباحت خیالی کاری که دوست داری، برات بریزه و تو بتونی با خیال راحت خودت باشی. تو همچین کسی باش برای بقیه.