عزیزم، یکی از مهمترین چیزایی که در طول ۱۸.۷۵ سالی که زندگی کردم، یاد گرفتم، اینه که فقط انجام کاری که واقعا دوس داری، زندگی کردن محسوب میشه.
مثلا خود من، توی چارده سالگی ماتیلدا رو خوندم فک کنم. و به خاطر چی خوندمش؟ به خاطر این که در اعماق قلبم، به بقیهای که در کودکی خونده بودنش، کسایی که عاشق رولد دال هستند، حسودیم میشد و دلم میخواست دنیایی که اونا تجربه کردند، تجربه کنم. و خب، همون طور که احتمالا خودت میفهمی، نمیشد. توی ۱۴ سالگی نمیتونی یه کتاب تا این حد کودکانه رو بخونی، و واقعا لذت ببری. بقیه کتابهای رولد دال رو هیچوقت نخوندم. و میدونی عزیزم، اگه از کسی کپی نکنی، اگه نخوای به زور خودت رو در یک قالب بگنجونی، خیلی خیلی زیباتر از چیزی میشی که خودت حتی آرزو میکردی.
مثلا شاید بیربط به نظر برسه و البته واقعا هم هست، ولی گفته بودم که یکی از تفریحات واقعاااا مورد علاقهام اینه که فک میکنم که خوانندهام؟ خب در ادامهاش باید بگم که امشب یاد این افتاده بودم که در اون زندگیم، من هر سال، روز تولدت، یکی از آهنگهایی که مال توعند، میخونم. و در ادامه این یاد Faded افتادم. و رفتم و بعد از مدتها دوباره بهش گوش کردم. و یادم افتاد که میرفتیم و پشت بوتههای مدرسه، با اون اپ Super pad، تمرینش میکردیم. و وقتی یاد اون لحظات افتادم، و وقتی دیشب توی Goodreads به قصههای من و بابام برخوردم و عشق واقعاااااا عمیقی که وقتی بچه بودم بهشون داشتم، و هزاران لحظه از دبیرستانم و وقتایی که پنجتایی ناهار میخوردیم توی سال پیشدانشگاهی، یادم اومد، فک میکردم که واقعا این که وقتی بچه بودم ماتیلدا رو نخوندم، مهم نیست.
من میتونم راجع به این موضوع هزار سال سخنرانی کنم. ولی در نهایت همینه. ارزش یک کار و اثرش توی زندگیت فقط به میزان علاقهای بستگی داره که در حینش داشتی.
از چند ماه پیش تا الان یا دچار یه وسواس شدید شدم، و یا واقعا زندگیم بینظمه، نمیتونم دقیقا تشخیص بدم. ولی به هر حال، خیلی احساس گیجی میکنم، هی توی پینترست و گودریدز میچرخم. بلکه ذهنم بالاخره پیدا کنه که چهاش شده. و هزار بار هم خواستم اینجا بنویسم ازش. بلکه نوشتن کمکی کنه. و هر هزار بار نشد. فقط، کاملا به نظم معتاد شدم. و خب، این در ظاهر چیز خوبی به نظر میاد، ولی در باطن، من میدونم مشکل اصلی اینه که در درون کاملا بههمریختهام و از اونجایی که تنبلم و میترسم، مدام میام خونه رو تمیز میکنم، عکسهای گوشیم رو مرتب میکنم و درس میخونم و همه کارهایی که شاید بذارند من کمتر احساس گیجی کنم.
پینوشت: من اصلا از این روند انحطاط در غرب راضی نیستم. برای مثال این که من و فرزانه داشتیم مستند Cosmos رو میدیدیم، و از گرافیک زیباش، انیمیشنهای جذابش و تمام چیزای شگفتانگیزی که میگفت، لذت میبردیم، تا جایی که فهمیدیم نیل دگریس تایسون تجاوز کرده. و حتی من یه بار تحقیقاتی کردم تا ببینم اگه تجاوزش واقعا خیلی قطعی نبوده، ببینم بازم، که دیدم چهار بار تجاوز کرده. آه، خدا. واقعا چطور ممکنه همچین فردی چهار بار تجاوز کنه؟ هر چی فرزانه به شکل لجدرآوری منطقی میگفت که به این چیزا ربط نداره، من بازم باورم نمیشد. حالا هم چند شب پیش فهمیدم که الکساندر همیلتون به زنش خیانت کرده، و من دیگه نمیخوام جزئی از کست همیلتون باشم. من عمرا و ابدا قبول نمیکنم هنر خیالیم رو برای یک خیانتکار هدر بدم.