جرج مارتین عزیز , برانو فلج کردی , هیچی نگفتم ... ندو کشتی , هیچی نگفتم ... ولی اگه دستت به تیریان یا راب یا جان بخوره می تونم قسم بخورم که هر جایی که هستی پیدات کنم و بکشمت.
جرج مارتین عزیز , برانو فلج کردی , هیچی نگفتم ... ندو کشتی , هیچی نگفتم ... ولی اگه دستت به تیریان یا راب یا جان بخوره می تونم قسم بخورم که هر جایی که هستی پیدات کنم و بکشمت.
می دونی ، من الان جزو دلزده ترین آدمای دنیا محسوب میشم و ... من واقعا نمی دونم از کجا باید غرغرامو شروع کنم ...
ببین ، من تمام تلاشمو برای کنکور میزارم (و برای نهایی) ولی نمی خوام جزئی از این جمع باشم که تمام تصورشون از دنیا کنکوره . نمی خوام از هر دو کلمه ام یکیش کنکور باشه و اون یکیش نهایی. من نمی خوام کتاب خوندنو کنار بزارم . نمی خوام توی خواب با اوربیتال و ژنتیک سر کنم و نمی خوام تمام آرزومو به این محدود کنم که دو تا تست بیشتر بزنم ...
امروز روز اول مدرسه ها بود و من هر لحظه اش بیشتر از قبل با خودم درگیر بودم ، من توی بهترین کلاسِ بهترین دبیرستان مشهد درس می خونم و هر روزم با آدمایی سپری میشه که توی تابستون روزی هشت ساعت می خوندن و هیچوقت نمی فهمن که چرا من و فرزانه انقدر با شور و ذوق از بازی تاج و تخت حرف میزنیم ... من از صمیم قلب دوستشون دارم ولی نمی فهمم چجوری باید دو سال باهاشون ، توی این جو مسموم سر و کله بزنم.
من نمی خوام مثل یه برده برای کنکور باشم ، نمی خوام مثل احمقا تمام دنیامو به این ببندم که درصد فیزیکم چند میشه.
و می دونی نکته ی غم انگیزش کجاس ؟ ... به هر کی این حرفا رو میزنم یه نگاه ملامت بار بهم میندازه و درباره ی این حرف میزنه که منم دارم مثه آدمایی حرف میزنم که سر و کلشون آخر به دانشگاهایی مثه پیام نور علی آباد کتول افتاده ... تو بهم ایمان نداری ؟
صبا جزو جالب ترین دوازده ساله های دنیا محسوب میشه ، توی سنی که اکثر دخترا کم کم عاشق رمانای ایرانی و هما پور اصفهانی میشن ، میشینه گریه می کنه که من قسمت دوم ارباب حلقه ها رو براش بزارم . الانم داره توی آسمون دنبال جغدش می گرده.
- احساسات من در حال حاضر یه چیزی شبیه به احساسات آنی شرلی توی جلد سومه. من ایده ای ندارم که سال سوم دبیرستان چه شکلی میشه ولی دوستش دارم. قشنگ و متفاوت به نظر میاد.خیلی خیلی بزرگتر از قبل شدیم انگار .
- سنین رویایی من 17 و 22 سالگی اند ولی شونزده سالگی جالب به نظر میرسه و من خوشحالم که بالاخره دارم از شر 15 سالگی رها میشم چون به نظر می رسید که تا ابد همین قدری می مونم.
-به محض باز شدن مدرسه ها ، نبرد پادشاهان و فصل چار فرندز ـو شروع می کنم و می دونی ... درسته که سوم دبیرستان به نظر آروم میاد ولی من می تونم حس کنم که چیزای معرکه ای توش اتفاق میفتن.
- امشب میریم شمال و من تا جمعه نیستم :)
اگه صدام خوب بود ، موهام بلند بود و گیتار می زدم و یه دوس پسر ساکت خوش صدای گیتار زنم داشتم ، مجبورش می کردم بریم مسافرت به یه شهر خیلی خیلی بزرگ بعدشم یه جایی گوشه ی یه خیابون بساطمونو پهن کنیم ، آهنگ بخونیم و گیتار بزنیم.
در Goodreads
در جنین روزهایی با این همه زیبایی که احاطه ام کرده اند ، احساس می کنم انگار دیگر آن دختر صد ساله نیستم، انگار دیگر گذشته بر سرمان آوار نمی شود ، انگار لیاقت این همه زیبایی را دارم ، لیاقت این گونه سرما را ، این ... پاک شدن را.
به دیوار تکیه دادم و آرام به پایین سر خوردم. تمام بدنم می لرزید.تمام بدنم آن ماه را می طلبید.جسی جونیور در حالی که خرس پارچه ای اش را دنبالش می کشید داخل اتاق شد.
با دستانش کوچولویش پشتم را مالید و گفت :"گریه نکن لورل. گریه نکن ، مامان توی بهشت است."
گفتم :" جسی می شود کمی تنهایم بگذاری؟"
اما جسی توجهی نکرد و همانطور که دست کوجکش دایره وار پشتم را لمس می کرد ، آرام گفت :" نگران نباش لورل ! مامان دیگر از هیچ چیز نمی ترسد."
می تونم از همین الان مدال جذاب ترین و فهیم ترین نویسنده ی کتابای درسی دبیرستانم ـو به بهمن بازرگانی تقدیم کنم.
با سابقه ای که ازم در دسترس هس ، احتمال داره انقدر این Cheap Thrills ـو گوش بدم که سیا بیاد و تو مجمع ملل اظهار ندامت کنه از خوندنش
نوشتن پست ـای بلند و چند موردیِ جذاب از من بر نمی آمد ولی به هر حال :
* تبلتم خراب شده و در نتیجه من الان کاملا به اون زندگی ای که مامانم از من توقع داره ، رسیدم ... این که ثانیه ای اضافی تر از نیازم پای اینترنت نشینم.کوچکترین تمایلی به درست کردنشم ندارم.
* اصلا نمی فهمم جطور و با چه رویی می شینین توی یه ماه ، فرندزو تموم می کنین (سارا جان ، اینجا اصلا اشاره ای به تو نشده) (من شیش ماهه که دارم می بینمش و با تمام عشق و علاقه ام هنوز فصل سومم)
* دارم بعد از سالیان سال از زیر کار دررویی آشپزی یاد می گیرم و شاید باور نکنین ، ولی با این که غذاهام اصلا خوش قیافه به نظر نمی رسن ولی واقعا خوش مزه ان :))
* دارم به این فک می کنم که اگه خودمو واسه کنکور بکشم و بعدشم مطمئن باشم که خوب دادم ، تابستون بعد از کنکور باید خیلی خوش بگذره.البته اگه استرس اعلام نتایجو در نظر نگیریم.می دونی ، هیچکس بهت گیر نمیده ، و هیچ گذشته و آینده ای نیست.
* حقیقتا نصف جذابیت خندوانه برای من بایرامشه :]]
قبلا فک می کردم که درسته که کنکور سخته ، ولی جدا ترسیدن نداره. ولی خب ، از پریروز که کتابای سومو گرفتم و چشمم به زمین شناسی و دین و زندگی افتاد و از وقتی که فهمیدم باید رنگ ترکیباتی که توی شیمی 3 اومده رو حفظ کنم ، هر دو دقیقه یه نگاه پر اندوه به کتابام میندازم بعد به این فک می کنم که چجوری تا دو سال دیگه این چرت و پرتا رو حفظ کنم؟