اگه بخوام وضعیت الانمو به تفصیل بیان کنم ، باید بگم که خب ، تا ساعت 2 که مدرسه ام ، بعدشم یک ساعت تو اتوبوس یا نیم ساعت تو ماشین ، بعدشم ناهار و در طول روزم تقریبا سه ساعت آهنگ گوش میدم و خودمو تو زیرزمین حبس می کنم که درس بخونم ، شبامم که منحصر میشه به آلمانی .... خلاصه کوچکترین اشتیاقی در خودم برای پست گذاشتن نمی یابم.
انقدر این پروژه ی سلام کردن من و مونا به هم ، سخت ، نفس گیر و استرس زاست که احتمال میدم به زودی به همون حالت قهر برگردیم.
این که اینقدر احساسات عجیب و متناقض تو من جا میشه , جدا تحسین برانگیزه.
... بیشتر از همه می خواست جان اسنو را ببیند.یک جورهایی آرزو می کرد پیش از رفتن به قصر زمستانی به دیوار برسند تا جان دوباره سر به سرش بگذارد و او را خواهر کوچولو صدا بزند.آن وقت آریا به او می گفت که دلش برایش تنگ شده و جان هم هم زمان همین را می گفت ؛ همان طور که همیشه همه چیز را در یک آن با هم می گفتند.آریا از این هم فکری خوشش می آمد ، بیش تر از همه چیز.
نبرد پادشاهان 1
قبلنا فک می کردم وقتی کسی در حقم بدی می کنه ، ناراحتم می کنه یا هر چیز دیگه باید در ثانیه ولش کنم و دیگه حتی یه ذره بهش فک نکنم.الان دارم فک می کنم که این استراتژیِ واقعا خوبیه ولی به درد من ای که موقع تنهایی دلم برای درختای مدرسه امم تنگ میشه به هیچ وجه مناسب نیس.
- خیلی جالبه که من خودم از اکثر افراد هم سنم تو اینجا دوری می کنم و تمام ترسم به اینه که نکنه منم شبیه اونا بنویسم پ.ن : خوشم نمیاد درباره ی مدرسه بنویسم و این که امروز ریاضی و فیزیک و زیست داشتم و مدرسه ام فلان جاست و قس علی هذا.
- بیان برام چندان دوس داشتنی نیس ، نسبت به بلاگفا خیلی کلیشه ای تره(هی!! ولی من نمی خوام دوباره برم اونجا :)) ... اینجا خیلی ـا ادبی می نویسن و من در حالت عادیمم نمی تونم نوشته های ادبی رو درک کنم و دوست داشته باشم چه برسه به این که بخوان لاش یه مفهوم فلسفی من در آوردی عم بزارن.
- بلاگرای شاخ اینجا کمترن و در نتیجه هر جایی عم که بری یه اسمی از شباهنگ ، هولدن کالفیلد ، مترسک و خیلی ـای دیگه پیدا میشه و این حداقل برای من اصلا جالب نیس.
- من برای این بلاگر شدم که از دنیام ، افکارم و آرزوهام بنویسم ... نه این که از ارتباطاتم با دیگران یا برای دیگران پست بزارم در نتیجه چندان درکی ندارم از این که چرا مردم روابط شخصیشونو انقدر عمومی می کنن.یا چرا از بیرون رفتناشون با هم دیگه پست میزارن.و چرا انقدر قربون صدقه ی هم میرن.
- بیان باعث میشه تمام ارزش یه بلاگر به دنبال کننده هاش باشه ، و این اعتماد به نفس آدم ـو از بین می بره و یه جوری میشه که آدم بعد از یه مدتی یه جوری بنویسه که به خودش کوچکترین شباهتی نداشته باشه.
من از کلیشه متنفرم ، فرقی نداره که کجا باشه.من عاشق آدماییم که همونطوری که دوس دارن مینویسن و در واقع جوری مینویسن که اگه نوشته هاشونو بدون ذکر اسمشون به یکی از خواننده هاشون بدی ، همه می فهمن اینو کی نوشته.
یکی بره به خیلی سبز بگه :"بابا فهمیدیم که خیلی خلاقی ، دردت بخوره تو سر کانون ، ولی میشه خفه شی؟"
همینطوری ادامه بدم ، دولینگو برام پیام می فرسته که "خب تو با این اراده ات ، غلط می کنی که میخوای آلمانی یاد بگیری."
دبیر تاریخمون ( که داشت ماجرای به قتل رسیدن امیر کبیر ـو تعریف می کرد) :"ناصر الدین شاه به دلاک ـا دستور داد که امیر کبیر ـو توی حموم فین بکشند."
فرزانه ( در حینی که داشت زمین می خوند) :" این نشون می ده که آدم باید تو کارای شخصی مستقل باشه ، به خصوص حموم کردن."
بگین که فقط من و فرزانه عاشق آراگورن نیستیم؟!اگه میخواین بفهمین کیه Aragorn و تو گوگل سرچ کنید.
داشتم راز فال ورق ـو می خوندم که یادم افتاد چقدر من کودکی تلخی داشتم ، باید در سن ده سالگی سه ساعت به سخن رانی ـای احسان در مورد فلسفه ی اخلاقی هگل گوش می دادم تا بره برام بستنی بخره.
یه بارم برام فیلم Seven ـو گذاشت.هنوزم نمی فهمم چرا یونیسف یه جوری دستگیرش نکرد.
این تست مربوط میشه به فرندز و اینم نتیجه ی تست منه.
از یه طرف دارم فک می کنم نود درصد مطمئنم که من اینم و از طرف دیگه دارم فک می کنم من نمی تونم انقدر خوب باشم :)))
من مطلقا نمی فهمم تکلیفم با اسلام چیه.
منظورم اینه که من از جهان بینی اسلام خوشم میاد ، به نظرم منطقی میاد و این که انقدر به نیازمندا ، ارزش های اخلاقی مثل غیبت نکردن ، دروغ نگفتن و اینا ارزش میده ، به نظر کاملا درست میاد.
ولی از طرف دیگه جدا نمی فهمم چرا باید آدما به وسیله ی یک خط مسلمان - کافر از هم جدا شن ... ما همین الانم به اندازه ی کافی از هم دور هستیم ، نمی فهمم که چرا باید پوشوندن موها مهمترین دغدغه ی یک فرد باشه ، چرا نباید در حضور مردا بخندم و شاد بشم ، چرا باید سرنوشت ـمو بدم دست یکی دیگه ، چرا باید پوشش من مربوط به یک نفر دیگه باشه ، چرا باید فقط به خاطر دین از کل مردم غیر مسلمان بیزار شم ، چرا باید بدون هیچ شناختی ازدواج کنم ، چرا نمی تونم عاشق شم ، صیغه بر اساس چه فلسفه ای حرام نیس ، نمی فهمم که چرا اگه اسلام انقدر خوب و موجب پیشرفته پس چرا ما الان این شکلی ایم؟ و خیلی چیزای دیگه.
مسئله ی دیگه محرمه ، اینم یکی از چیزای عجیب غریب تو زندگی منه ، نمی فهمم چرا باید مردم دو ماه غمگین باشن ، به بدنشون آسیب بزنن ، دو ماه تمام هر شب بشینن گریه کنن به خاطر اتفاقی که هزار و چارصد سال پیش افتاده؟ چرا به جای همه ی این کارا سعی نمی کنن یکم مهربون تر ، محترم تر و با فرهنگ تر باشن؟ نمی فهمم اگه این اتفاق انقدر واسشون غم انگیز و تکان دهنده اس ، چرا پنج دقیقه بعد از بیرون اومدن از تعزیه از ته دل می خندن و شوخی می کنن؟
من یکی از اون روشنفکرای توییتر یا فیسبوک نیستم.فقط یه دختر شونزده ساله ام (نمی تونم ذوقمو از گفتن این عبارت انکار کنم) که وسط هرج و مرج مطلق به دنیا اومده و زندگی می کنه.
خداوندا , من بی نهایت خوشبختم که کم کمش پنج نفرو دارم که بدون این که من حتی یک کلمه بگم , یادشون مونده که امروز تولدمه :)