سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
... بیشتر از همه می خواست جان اسنو را ببیند.یک جورهایی آرزو می کرد پیش از رفتن به قصر زمستانی به دیوار برسند تا جان دوباره سر به سرش بگذارد و او را خواهر کوچولو صدا بزند.آن وقت آریا به او می گفت که دلش برایش تنگ شده و جان هم هم زمان همین را می گفت ؛ همان طور که همیشه همه چیز را در یک آن با هم می گفتند.آریا از این هم فکری خوشش می آمد ، بیش تر از همه چیز.
نبرد پادشاهان 1