با موبایل کار کردن تو مدرسه عم مقوله ی جالبیه در نوع خودش ... مثلا می بینی چار نفر یه جا جمع شدن و به شلوار فرد میانی با دقت نگاه می کنن و یهو شروع می کنند به قهقهه زدن
با موبایل کار کردن تو مدرسه عم مقوله ی جالبیه در نوع خودش ... مثلا می بینی چار نفر یه جا جمع شدن و به شلوار فرد میانی با دقت نگاه می کنن و یهو شروع می کنند به قهقهه زدن
بابای من کتابایی رو برام میخره که مطمینم حتی خود نویسنده هاشونم خبر دارن چنین چیزایی رو نوشتن.
نشستم اینجا ، روی تختم ، پرکز آو فلان ـو تازه دیدم ، بعد از سال ها دارم آلبوم رد ـو گوش می دم و همزمان با فرزانه حرف می زنم ... بعد از ظهرای جمعه ها و پنجشنبه هادوس داشتنی ترین لحظات یه دبیرستانی مثه من رو تشکیل میدن.
خدایا ، یا منو بکش یا اینایی که وقتی میخوای زیرنویس دانلود کنی میان و آخر فیلم ـو در مختصرترین و مفیدترین شکل ممکن می گن.
از معجزات آن بانوی فرهیخته این بود که هر آهنگی رو برای اولین بار براش میزاشتی و با هم گوش می کردین ، چه خوشش می اومد و چه بدش می اومد ، لام تا کام حرف نمی زد.و این باعث می شد که آدم بخواد بغلش کنه.
- من هیچ وقت از مدرسه متنفر نبودم ، مخصوصا دبیرستانم (و حتی به شدت دوستش داشتم و دلم واسش تنگ می شد) ، مثل هر دانش آموز نرمالی از کنکور متنفرم و از نهایی متنفرم ولی هیچوقت به اندازه ی الان ازشون بیزار نبودم.
- گفته بودم که برای درس خوندن میرم زیرزمین و در نتیجه بیشتر کتابای درسیم اونجا می مونه، در نتیجه اتاقم در یک ماه اخیر چیزی شبیه بهشت شده بود ، پر از نشانه هایی از هری پاتر و بازی تاج و تخت و کتاب ـای دوس داشتنیم.پر از آهنگ.هیچ نشونه ای از استرس و روزانه چار ساعت درس خوندن نبود.یا هیچ نشونه ای از کنکور و نهایی
دو روز پیش با صبا سر این که کی برا درس خوندن بره زیرزمین دعوام شد و می دونین ، من به شدت آدم آروم و دعواگریزی هستم اما اون موقع به قدری عصبی شده بودم که صدای جیغ جیغام از اطراف خونه شنیده می شد ( حقیقتا موجوداتی آزاردهنده تر از خواهرای کوچیکتر پیدا می شن؟!) در نتیجه مجبور شدم کتابام و همه ی درس خوندنامو بیارم اتاقم ... شاید درک نکنین ولی از نظر من این که جایی که قرار بود پوستر کلدپلی باشه ، برنامه ی راهبردی کانونو بچسبونی ، یه تراژدی محسوب میشه و من اون لحظه حقیقتا گریه ام گرفت.
اتاق قشنگ و آروم و بهشت مانندم الان خود جهنم شده.مدرسه الان با وجود دهمیای جو زده و معاونای جدید جو زده تر که به شلوار مشکی غیر فرم آدم گیر می دن ، جهنم شده . همکلاسیام که یه زمانی به نظرم انسان های معقولی بودن دارن منو از خودشون پاک ناامید می کنن چون از یه بز کوهی بی منطق تر شدند. همه دست به دست هم دادن تا باعث شن من فکر کنم نکنه تا الان خواب بودم و این همه بیشعوری ـو نمی دیدم ؟
نمی فهمم چطور ممکنه یه آزمون لعنتی انقدر آدما رو تغییر بده؟
- من حاضر بودم همه ی این رنج و عذابو تحمل کنم اگه مطمئن بودم که این چیزایی که می خونم بعدا به دردم می خوره و یا حداقل از نظر علمی درسته ، من اولین نفری نیستم که اینو می گم و صد در صد آخرین نفرم نخواهم بود ولی هیچ کدوم از اینا منصفانه نیس ، هیچ کدوم حتی ذره ای عقلانی نیس و من نمی خوام جزئی از اون دسته افراد باشم که واسه بیست و پنچ صدم از هر چی که قبولش دارن می گذرن.
دیدن یک دقیقه از برنامه های جم یا من و تو می تونه باعث بشه امید من به نسل انسان ها به کل از بین بره …
اگر چی چی نیستید لااقل آزاده باشید و اگه نمی خواین پی ام کسی ـو جواب بدین لااقل لست سین ریسنتلی کنید که آدم حالش ازتون به هم نخوره :|
پ.ن : یه بار داشتم به فرزانه می گفتم مونا و فاطمه داغونترین نقشو تو زندگی من دارن ، نه اونقدر دورن ازم که متوجه ناراحتیم نشن و نه اونقدر نزدیک که بخوام واسشون توضیح بدم چه ام شده ، الان شمایی که منو از این جا میخونین داغونترین نقشو دارین ، من هر چی غرغر و انتقاد به آدمای حقیقی زندگیم دارم ، اینجا می گم و اینجا شلوغ می کنم ... چجوری تحملم می کنید جدا؟
خب ، بهتره حواستون باشه که آیدی تلگرامتون به هیچ وجه من الوجوه دست من نیفته ، چون منطق من وقتی که از یه آهنگ خوشم میاد به سطح "من نمی دونم کی هستی و از کجا اومدی ولی باید این آهنگو بشنوی چون خداسسسسس" تقلیل پیدا می کنه.
داشتم فک می کردم چقدر قشنگه که آدم از طرف یه سری افراد "دلبر" خطاب بشه (بدون توجه به ظاهر) یا مثلا کسیو دلبر صدا کنی. بعد یهو یادم افتاد که حمزه از کلاس پنجم من به اینور منو سارا صدا نکرده ، همیشه برای این که حرص منو دربیاره "بلا" صدام می کرده (که البته به هیچ وجه از نظر آهنگ و زیبایی به دلبر نمی رسه) الانم که مهرسا بعد از دو سال زندگی روی زمین تازه به این نتیجه رسیده که باید حرف زدنو به روش ما یاد بگیره (نه این که ما روش اونو یاد بگیریم) منو بلا صدا می کنه ... و واسه اولین بار در هفت سال گذشته از این موضوع خوشم اومد.
من تبدیل به یه جور مروج برای قسمت سیزدهم چهرازی شدم.امروز فاطمه باهام اومد و من مجبورش کردم که تو اتوبوس در حالی که وایستاده بهش گوش بده.
خب، مخلوط این که داشت از خنده می مرد و این که مجبور بود وسط اتوبوس کمی معقول رفتار کنه ، قیافشو شکل یه اسکل واقعی کرده بود.
من سر خوندن دین و زندگی و زمین شناسی :
* یک جمله میخونم*
* یه نگاه بهت زده به دیوار و سقف میندازم*
* سه بار با مبتکران شیمی یا هر کتاب قطور دیگه تو سرم میزنم*
تو نوجوونی ، حق انتخاب نداری که جوگیر باشی یا نه ، اما می تونی انتخاب کنی که در چه زمینه ای جوگیر باشی ... مثلا ما یه سری دهمی جوگیر داریم این طرفا که با جعبه والیبال بازی می کنن در حالی که توپ آوردن به مدرسه کاملا مجازه ، تو می تونی مثه اونا نباشی چون خیلی رقت انگیز میشی در این حالت.
I had a dream I was seven
Climbing my way in a tree
I saw a piece of heaven
Waiting impatient for me
And I was running far away
?Would I run off the world someday
Nobody knows, nobody knows
And I was dancing in the rain
I felt alive and I can't complain
But now take me home
Take me home where I belong
I can't take it anymore
Aurora - Runaway
وریس آه بلندی کشید.آه مردی که تمام غم دنیا را روی شانه هایش حمل می کند."کاهن اعظم یه روز به من گفت که وقتی گناه می کشیم، رنج می کشیم.اگه این درست باشه ، لرد ادارد ، بهم بگو ... پس چرا همیشه بی گناهان بیشتر رنج می کشن ، اونم وقتی شما لردهای عالی رتبه به بازی تاج و تخت مشغولین؟"
بازی تاج و تخت ، جلد 3
- من قبلا جزو گریان ترین انسان های ساکن در کهکشان راه شیری بودم ، تا قبل از تابستون ، در طول تابستون و تا الان من هیچوقت سر مشکلاتم گریه نکردم ، بدترین و تلخ ترین لحظات ممکن ـو گذروندم و گریه نکردم ، چون گریه ام نمیومد فقط موقع ناراحتی تو خودم می رفتم و همین.تمام اون گریه هایی که من برای خودم نکردم سر بازی تاج و تخت صرف شد ؛ وقتی فهمیدم سرسی و جیم با هم رابطه دارن ، همونجا شروع کردم به گریه کردن ، وقتی ند مرد ، شب تو تختم گریه کردم ، وقتی بران و ریکان (در ظاهر ) مردند من گریه کردم و این قسمتم غم انگیزترین پاراگرافیه که من به عمرم خوندم.من نمی تونم بخونمش و غمگین نشم.
تمام دغدغه های واقعا مهممو در حالت فعلی ول کردم و دارم خیلی جدی به این فک می کنم که گوشی بعد از کنکورمو چی بگیرم چون من این گوشی فعلیمو به گوشی بودن قبول ندارم.
در واقع آیفون به نظرم جدا به درد نخوره (در این باره با من بحث نکنید , فرزانه دو هفته پیش یه آیفون سیکس گرفته و هر روز که میاد یه ناتوانی جدید گوشیشو اعلام می کنه ) ، سامسونگ منو یاد تلویزیون قبلیمون که خیلی بزرگ و عجیب غریب بود , میندازه و تنها مارکی که به نظرم اندکی مناسب میاد اچ تی سیه , بنابراین لطفا به روم نیارید که بهتره به جای این علافیا برم درس بخونم و نظرتونو راجب همه ی اینا بگین.
دغدغه ی جدی بعدیمم اینه که چطوری برم اسب سواری یاد بگیرم که البته در این زمینه بهتره که سکوت کنید و به همون دغدغه ی اولم جواب بدید.
دغدغه ی بعدیمم که همین الان دارم بهش فک می کنم اینه که پروژه ی بازخوانیمو برای هری پاتر بزارم یا بازی تاج و تخت یا نایت ساید؟ سه راهی سختیه و این طور که معلومه من دانش آموز سوم تجربی کوشایی هستم.
رابطه ی فرودو و سم تو ارباب حلقه ها منو بدجوری یاد رابطه ی امیر و حسن تو بادبادک باز میندازه.