وریس آه بلندی کشید.آه مردی که تمام غم دنیا را روی شانه هایش حمل می کند."کاهن اعظم یه روز به من گفت که وقتی گناه می کشیم، رنج می کشیم.اگه این درست باشه ، لرد ادارد ، بهم بگو ... پس چرا همیشه بی گناهان بیشتر رنج می کشن ، اونم وقتی شما لردهای عالی رتبه به بازی تاج و تخت مشغولین؟"
بازی تاج و تخت ، جلد 3
- من قبلا جزو گریان ترین انسان های ساکن در کهکشان راه شیری بودم ، تا قبل از تابستون ، در طول تابستون و تا الان من هیچوقت سر مشکلاتم گریه نکردم ، بدترین و تلخ ترین لحظات ممکن ـو گذروندم و گریه نکردم ، چون گریه ام نمیومد فقط موقع ناراحتی تو خودم می رفتم و همین.تمام اون گریه هایی که من برای خودم نکردم سر بازی تاج و تخت صرف شد ؛ وقتی فهمیدم سرسی و جیم با هم رابطه دارن ، همونجا شروع کردم به گریه کردن ، وقتی ند مرد ، شب تو تختم گریه کردم ، وقتی بران و ریکان (در ظاهر ) مردند من گریه کردم و این قسمتم غم انگیزترین پاراگرافیه که من به عمرم خوندم.من نمی تونم بخونمش و غمگین نشم.