Was there something I could've said to make your heart beat better?

این دفعه‌ی آخر که ایران بودم، با صبا یک دعوای وحشتناکی توی خیابون داشتم که این‌قدر ناراحتم کرد که تا همین اواخر از ذهنم پاکش کرده بودم. حتی به پرهام فقط در حد سرخط اخبار گفتمش که بدونه، وگرنه حتی تعریف کردنش برام بیش‌تر از توانم انرژی می‌کشید ازم.

دعوا هم به نتیجه‌ی خاصی نرسید، ولی بعدش اوکی بودیم. من دلم پر بود از همه‌چی، اون دلش پر بود از راستش یادم نمیاد چی. یادمه اون موقع تلاش می‌کردم منطقی باشم و فکر می‌کردم چیزی که می‌گه، واقعا خیلی جور درنمیاد. شاید واقعا جور درنمی‌اومد یا شاید من نمی‌فهمیدم اون موقع.

ولی این دعوا احتمالا یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های زندگی‌م می‌مونه. 

آدم با خودش فکر می‌کنه که من توی آتش می‌رم تا تو رو نجات بدم، و توی همچین دعوای احمقانه‌ای نمی‌تونه دو ثانیه ساکت بشه، و گوش کنه و حتی اگه غیرمنطقی بود، محبتش رو نشون بده. می‌دونی، انگار یک آزمایشی بوده و من نتونستم خودم رو اثبات کنم.

 

معمولا خیلی رابطه‌ی آروم و کم‌تلاطمی با دیگران دارم. معمولا محدودیت‌ها رو درک می‌کنم، راحت می‌تونم خودم رو جای دیگران بذارم و خلاصه سخت نیست تا کردن باهام.

قضایای ایران و اسرائیل که پیش اومد، یکی از همکارهام که بهش نزدیکم، هیچ واکنشی نشون نداد. کامل قضیه رو دنبال می‌کرد و می‌دونست روزهای سختیه برای من، ولی هیچی نگفت. من طبعا کاملا می‌فهمم کسی دوست نداشته باشه طرفدار ایران باشه (هرچند نادیده گرفتن حرکات اسرائیل این هم توی اون شرایط نامنصفانه به نظر می‌اومد) ولی این خیلی برای من دردناک بود که یک بار هم نپرسید که اوکی، مثلا تو خوبی؟ خانواده‌ات خوب‌اند؟

این همچنان توی ذهن من هست. این هفته دوشنبه سر میز ناهار، چند نفر یک شوخی با بابام کردند، و من هم کلا جمع رو ترک کردم. بعدش عذرخواهی کردند و من هم هی می‌گم معذرت‌خواهی رو راحت قبول می‌کنم، ولی مثل این که نه. کل این ماجرا باعث شده رابطه‌ام رو قطع کنم و البته فکر می‌کنم این بند قبلی و ماجراهای مشابهش زیربنای تصمیم‌ام بودند‌.

خیلی برام جالبه که ذهنم این‌طوری کار می‌کنه. دقیقا در یک آن یک نفر برام تموم می‌شه. فکر می‌کنم به‌خاطر اینه که من هی اشتباه‌ها رو توجیه می‌کنم، و آخرش که توجیه نمی‌کنم، تمام اشتباه‌های قبلی با هم ترکیب می‌شه و رابطه می‌شکنه.

برای مامان و بابام تعریف کردند و مامان و بابام هم طبعا به سبک محافظه‌کارانه و مردم‌دار همیشگی‌شون گفتند که اوکی، کار خوبی کردی، ولی توش نمون. رهاش کن. من اصلا نمی‌تونم. وقتی از کسی ناراحتم، نمی‌تونم حتی تماس چشمی برقرار کنم. هیچ اشتیاقی برای حرف زدن ندارم، هیچ میلی برای ارتباط دوباره ندارم. نفرت و کینه هم حتی ندارم. فقط دوست دارم تموم بشه. من هنوز کاملا بزرگسال نیستم.

هی فکر می‌کنم یک نفر سر اون میز ناهار می‌تونست بگه که دیگه کافیه، ولی جز من کسی نگفت. یک آزمایشی بود و توش قبول نشدند. می‌دونم در هر صورت همکارند و خیلی مهم نیست، ولی آیا واقعا نیست؟ من حتی دوست‌هام و همکارهام رو قاطی نمی‌کنم، ولی همچنان دردناک بود.

 

به‌خاطر همین می‌گم اون ماجرای دعوا با صبا یک حسرتی می‌مونه برای من. امیدوارم درسی برام باشه برای آینده.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان