Flame

توی رابطه‌مون کم پیش میاد احساساتی و قلبی باشم و مخصوصا در مقایسه با قبل گاهی اوقات برام عجیبه. خیلی به بزرگ شدن باید مربوط باشه. نکته‌ی جالبش ولی اینه که هرچقدر توی حرف‌هام نیست، توی حرکات و زندگی‌م هست. توی تصمیم‌هام همیشه اولویته.

موقع عصبانیت همیشه خودم رو کنترل می‌کنم. تقریبا همیشه حواسم بهش و رفتار خودم پیشش هست. حواسم به وقتی که باهاش می‌گذرونم هست. پاریس و آمستردام و اوپنهایمر و The Good Place رو براش کنار می‌ذارم. 

بعضی اوقات نگران می‌شم که عشق پریشونم نمی‌کنه. ولی چطور ممکنه چنین چیزی غلط باشه؟

۱

And there may not be meaning, so find one and seize it

پریشب یک خواب عجیبی دیدم که توش مصرانه می‌خواستم خودکشی کنم. آخرش که اقدام کردم، عمیقا پشیمون و وحشت‌زده شدم. اصلا نمی‌دونی. زندگی‌ای که قبلش کاملا خالی بود، حالا قشنگ‌ترین چیز ممکن به نظر می‌رسید. 

الان من اصلا و ابدا به خودکشی فکر نمی‌کنم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شاید نشونه‌ای از این بود که قدر زندگی‌م رو به اندازه‌ی کافی نمی‌دونم.

 

بزنم به تخته تازگیا خیلی در روابط اجتماعی‌م کم‌تر وحشی‌بازی درمیارم و کلا خیلی آرام‌تر شدم. و نه از سر این که کم‌تر اهمیت می‌دم، فقط خیلی بینش و بصیرت پیدا کردم و اکثر اوقات می‌تونم بفهمم کارهای اشتباه بقیه و رفتارهایی‌شون که ناراحتم می‌کنه، از جای بدی نمیاد. 

کم‌تر در مقابل بقیه قرار می‌گیرم و بیش‌تر تلاش می‌کنم درک کنم و خیلی خوب جواب می‌ده. چون در نهایت به این نتیجه رسیدم که این دنیا و آدم‌هاش هرطوری باشند، هستند و نمی‌شه کاریش کرد. می‌تونم حذف کنم ها، ولی در گذر زمان دیدم که حذف کردن غیرضروری آدم‌ها و چیزها، در نهایت زندگی‌م رو خالی‌تر می‌کنه.

و می‌دونی، من همیشه دنبال یک راه‌حل روشن برای چیزها بودم. که حق با کیه و هرکسی باید چی کار کنه. داشتم سر اجتناب بعضی آلمانی‌ها از انگلیسی حرف زدن با یکی صحبت می‌کردم و گفتم که کاریش نمی‌شه کرد و تو دلیل خودت رو داری و اون دلیل خودش و فقط باید با هم کنار بیاید. بعدش فکر کردم خیلی چیزها همین‌اند. درهم‌تنیده‌تر از این هستند که به این راحتی به جوابی برسی و جوابت هم با احتمال بیش‌تری غلط یا سلیقه‌ایه؛ به‌خاطر همین صرفا کنار اومدن با هم بهترین گزینه است.

 

صبح پیش رسول بودم و خوش گذشت. دیشب پارتی بودم و کل مدت پیش آیشنور به شکل آکواردی می‌رقصیدم و خوش گذشت. با در نظر گرفتن محتویات این پست، یک چیزهای جدید و مهمی یاد گرفتم و خوشحالم و چیزها برام بی‌معنی نیستند. خلاصه به این هم فکر کردم که این دنیا معنی ذاتی‌ای نداره و خودت معنی‌ش رو بساز.

 

وسط آزمایش‌هام دو سه دقیقه تا یک ربع وقت دارم گاهی و اون موقع‌ها آرزو می‌کنم این‌جا شلوغ‌تر بود. این‌قدر دوست دارم پست‌های قشنگ بخونم. این‌قدر دوست دارم یک کلکسیون داشته باشم.

۲

بیست‌و‌سه

فکر می‌کنم هر چیزی هم که بنویسم، تهش اینه که معنی‌ای توی زندگی پیدا نمی‌کنم. نه با لحن افسرده؛ با لحن خنثی. زندگی‌م ایده‌آله؛ نه به این معنی که در قله‌های رفاه زندگی می‌کنم، که همه‌چی سرجای خودشه. نگران پول نیستم خیلی، نزدیک به طبیعت زندگی می‌کنم، کسی اذیتم نمی‌کنه، سرکارم خوبه، پارتنر خوبی دارم. هیچی نیست که ازش شکایت کنم و این خیلی من رو گیج می‌کنه. که حالا باید چی کار کنم. اگه مشکلی پیش بیاد، خب چه بهتر و اصلا می‌رم سراغ حلش و یک چیزی سرگرمم می‌کنه، ولی دوست دارم در این بی‌غمی هم بتونم در یک جهت حرکت کنم.

فکر می‌کنم ایران رفتن سیستمم رو به هم ریخته. به صورت یک حقیقت علمی می‌دونم توانایی هم‌دردی ضعیفی دارم و واقعا غم دیگران فقط متاسفم می‌کنه و نه ناراحت. چندتا اتفاق بود که عمیقا ناراحتم کرد؛ یکی هواپیمای اوکراین بود، یکی مرگ مهسا، یکی هم به صورت نامشخص‌تر، دیدن ایران. بقیه می‌پرسند تعطیلاتت چطور بود و تلاش می‌کنم و می‌گم fine و این‌قدر با اکراه می‌گم که همه از شدت عشقم به وطن حیرت می‌کنند. ولی دیدن ایران آشفته‌ام کرد. 

قبل از سفرم خیلی زندگی روی روال بود. با پرهام راجع به سیاست و هنر و همه‌چی بحث می‌کردم و ویدئو می‌دیدم و ذهنم درگیر بود، ولی الان انگار باز زمان می‌کشه که ذهنم بتونه اون‌قدر آزاد بشه که سراغشون برم.

و اصلا از کجا باید یاد بگیرم که چطوری این زندگی رو زندگی کنم. که اخبار ایران رو دنبال کنم و فضای اون‌جا توی ذهنم باشه، و در عین حال از رفاه این‌جا برخوردار باشم. انگار درون و بیرونم در تعادل نباشند.

 

تازگیا فهمیدم از درباره‌ی سیاست حرف زدن خیلی خوشم میاد، و الان تازه به ذهنم رسید شاید چون بهم اجازه می‌ده از ایران حرف بزنم. انگار یک تلاش ناخودآگاه برای رسیدن به تعادل باشه.

 

بیست‌و‌سه ساله‌ام شد و هنوز همون‌قدر از بیست‌و‌سه‌سالگی ایده دارم که توی چهارده‌سالگی داشتم. نوجوون که بودم، می‌گفتم شونزده‌سالی فلان می‌شه و هفده‌سالگی بیسار و هجده‌سالگی بهمان. بعد از بیست ولی کاملا خالی بود. فکر می‌کردم که یک روز می‌فهمم، ولی هنوز نفهمیدم. از نظر منطقی می‌دونم با احتمال قابل‌توجهی چی می‌شه. ارشدم زود تموم می.شه، دکترا می‌خونم، بعدش پست‌داک احتمالا، بعدش هم چیزهای شبیهش. یک جایی اون وسط‌ها هم ازدواج می‌کنم و بچه‌دار می‌شم. ولی هیچ تصویری ندارم و هیچ مفهومی توش نیست. ناراحت می‌شم که این‌قدر باهوش نیستم که بفهمم دارم به چی نگاه می‌کنم.

برای بیست‌و‌سه‌سالگی آرزو کردم که آشپز بهتری بشم و مسافرت‌های زیادی برم. آرزوی اصلی‌م اینه که یک چیزی به شوق بیارتم. مثل قبلا یک آتشی توم باشه. ولی این‌قدر بعید به نظر میاد که حتی آرزو کردنش بی‌فایده است.

۴

یک نفس آرزوی تو

به نظرم یکی از چیزهای خوبی که از این سفر دراومد، امید به آینده بود. جدا از حجاب و این صحبت‌ها، یک جاییش ما داشتیم نوه‌ی خاله‌ام که شهری جز تهران زندگی می‌کنه و خانواده‌ی سنتی‌تری داره، قانع می‌کردیم که چشم‌و‌گوش‌بسته نره پزشکی بخونه و نره تجربی به امید پزشکی و یک لحظه به خودم اومدم و واقعا فضای خونه رو تحسین کردم. من که پنج سال پیش تصمیم گرفتم نرم پزشکی، تک‌تک افراد این فامیل تلاش کردند منصرفم کنند. حالا به این باور قلبی رسیده بودند که هرکسی رو بهر کاری ساختند.

یعنی می‌گم هی فکر می‌کنی مردم احمق‌اند، ولی من الان در نقطه‌ی کم‌یابی هستم که حس می‌کنم گفت‌و‌گو جواب می‌ده. شاید خیلی دیر و شاید ارزشش رو نداشته باشه، ولی جواب می‌ده. ارزش‌های مطلق کم‌اند، ولی بستن راه گفت‌و‌گو همه‌چی رو بدتر می‌کنه.

 

پرهام بهم می‌گفت یک بار که حس می‌کنه دنیا غیراخلاقی‌تر می‌شه هر روز. من فکر نمی‌کنم این‌طور باشه ولی. فکر می‌کنم آدم دور محورهای اخلاقی نوسان می‌کنه و جدا نمی‌شه. 

 

بعضی اوقات اثر تربیت دخترهای خوب رو توی افراد می‌بینم. می‌بینند یک دختر کشته شده و بازم واکنش خاصی نشون نمی‌دن. انگار که یاغی بودن براشون خط قرمز باشه. خشم به هر دلیلی غلط باشه. زهرا می‌گفت "منم ناراحتم، ولی خب من کلا از سیاست بدم میاد." و هنوز نمی‌فهممش. من هم تحت تاثیر همچین تربیتی بودم، ولی خب واقعا تخس هم هستم گاهی و همین در عین مشکلاتی که آفریده کمی هم زبون داده بهم.

 

بچه‌ها، مهاجرت ولی واقعا غم‌انگیزه و من هی ابعاد جدیدی از غمش رو کشف می‌کنم. یعنی من هیچ‌وقت یک درصد هم پشیمون نیستم، ولی ایران نبودن بار سنگینیه برای من. فکر این که هیچ‌وقت احتمالا اون‌جا زندگی نکنم، بار سنگین‌تر. فکر می‌کنم که هیچ‌وقت نتونم هم آروم باشم، هم گرم؛ از اعماق وجودم گرم. شاید بعد از بچه داشتن؟ نمی‌دونم.

به مریم می‌گفتم که وسط ترافیک همت به این فکر می‌کنم که من باید این‌جا می‌بودم، و می‌گفت اگه می‌بودی دیوانه می‌شدی. راست هم می‌گه؛ من آدمش نیستم. به خونه‌ام که رسیده بودم، از ته دل خوشحال بودم که کمی آرامش قراره داشته باشم.

ولی الان که یکم سبک‌ترم، فکر می‌کنم که نباید فکر کنم کشوری ندارم؛ من دوتا کشور دارم. 

۰

که شاید یک روز برگردم و فکر کنم تموم شد

امروز حالم بهتره و دیگه دوست نداشتم فقط توی توییتر بگردم. به‌خاطر همین گفتم بیام آرشیو یکی دو سال اخیر این‌جا رو بخونم تا شاید یک ایده‌ای پیدا کنم. خیلی غم‌انگیز بود ولی. کلی به روزهای خاکستری اشاره کرده بودم و یادمه امیدوار بودم بگذرند، ولی هنوزم روزها همون‌قدر خاکستریه. توی خوشحال‌ترین روزها هم یک درصد بالایی از غم هست. هیچ‌وقت کاملا سبک نیستم و نمی‌دونم چی ممکنه نجاتم بده. نه این که افسرده باشم، ولی دقیقا یادمه قبلا چقدر همه‌چیز زنده‌تر بود برام، و می‌ترسم تمام بزرگسالی همین باشه.

واکنش به همه‌ی مشکلات رها کردنه، و فکر می‌کنم همینم هست که باعث می‌شه همه‌چیز توی دلم بمونه. این دفعه که رفته بودم، تقریبا اصلا دانشگاه نرفتم. به مامان و بابام گفتم که من صد سال سیاه به اون خراب‌شده برنمی‌گردم. خراب‌شده‌ای که موقع انتخاب رشته با کلی عشق و آرزو اول گذاشته بودمش. می‌بینی؟ غم و کینه‌اش یک ساله از ذهنم نرفته. نباید این‌طوری باشه، ولی نمی‌دونم وقتی دلم درگیره، چطور باید ببخشم. اون جهان‌بینی‌ای که لازمه، من ندارم هنوز و نمی‌دونم از کی یاد بگیرم.

۱

سیزن جدید

دو روز پیش برگشتم و از اون موقع فقط یللی تللی. یک خاصیت واقعا جالبم در بزرگسالی همینه که وقتی دلم یللی تللی بخواد، یللی تللی می‌کنم. اصلا بحث این که حالا بیا مفیدش کن و این‌ها نیست. هرچی هم فکر می‌کنم، به نظرم کار اشتباهی نمیاد. وقتی میل بهتر بودن توت هست، یک چیزی، ولی وقتی تنها چیزی که دوست داری، اینه که به حال خودت باشی، چرا نباشم؟ خیلی کار خلاف زمانه‌‌ای هست، و گاهی اوقات هم احساس گناه می‌گیرم، ولی خب به صورت منطقی مشکلی باهاش پیدا نکردم.

چون می‌دونی، انگیزه یک بخشش ساختنیه و این رو قبول دارم، ولی اون میل بهتر شدن به نظرم باید از درونت بیاد. ترجیح میدم به حال خودم باشم و جهتی به‌زور به خودم ندم، و تقریبا مطمئنم که وقتش که بیاد، می‌فهمم باید چی کار کنم.

از ایران فرش آوردم و چندتا تابلو و کتاب و زیرلیوانی، و خونه‌ام واقعا خونه شده. خدا رو شکر مریض هم شدم و یک بهانه‌ی خوب برای ندیدن بقیه دارم. پرهام اون روز می‌گفت که اومدن به فرودگاه و براش هیچ مشکلی نیست و فقط بحث خواستن منه، که منم گفتم نه نه، دوست ندارم بیای و واقعا هم تصمیم خوبی گرفتم. من واقعا تحمل مردم رو توی فرودگاه ندارم. خودم قبل سفر استرس زیادی دارم و کلا انگار از نظر احساسی کرختم، و گریه کردن و ناراحتی بقیه کاملا غیرقابل‌تحملش می‌‌‌کنه. دفعه‌ی اول که اومدم، تنهایی از گیت اول رد شدم و نمی‌دونستم که خانواده هم می‌تونند بیان و بعدش فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. این دفعه هم بهشون نگفتم. فکر کنم هیچ‌وقت نگم. 

ولی کمی بهتر شدم از نظر ارتباط با دیگران. مثلا به‌‌نسبت قبل کم‌‌تر با بقیه بحث می‌کنم که آیا فلان چیز حق منه یا نیست توی رابطه. یک مثال خیلی خوب توی ذهنم بود از کارهای اخیرم که سازش بوده و متاسفانه الان یادم نمیاد. این‌قدر من کم سازش می‌کنم که الان بدون اون مثال دیگه نمی‌دونم چوری بحث رو ادامه بدم. راستش الان حتی نمی‌دونم واقعی بوده یا توی ذهنم و تحت تاثیر مریضی ساخته شده. ولی خلاصه، به‌جای این که حالت تهاجمی بگیرم، تلاش می‌کنم در عین این که کار خودم رو می‌‌‌کنم، به طرف مقابل نشون بدم که ما دشمن نیستیم و خیلی برام جالبه که چقدر روش کارسازیه و تا حد زیادی مطابق ارزش‌هامه. نه دنبال راضی کردن بقیه‌‌ای، نه خودت رو از اطرافت جدا و تنها می‌کنی. چون در نهایت بحث کردن فایده‌ی زیادی نداره گاهی اوقات، و چیزها رو پیچیده می‌کنه.

 

پروازم از ترکیه تصادفا با پرواز آیشنور یکی بود و کلی حرف زدیم. بهم یک جا گفت که حس می‌کنه شخصیت‌‌های یک سریال‌ایم که برای سیزن جدید برگشتیم و دقیقا، دقیقا.

۰

جمع‌بندی

این بار اومدنم خیلی حال آشفته‌ای داشت. واقعا به‌سختی می‌تونم انکار کنم که به شرایط محیطی حساسم. خوشم نمیاد مدت طولانی خونه‌ی بقیه باشم. دایی‌م می‌گفت همسایه‌شون دانمارکی و این خونه رو فقط برای وقت‌هایی که میاد، خریده. خیلی دلم خواست.

بحث سختی‌ش یا رودربایستی نیست. خونه‌ی بقیه همیشه غذا هست و مردم هم انگار بهشون خوش می‌گذره و منم کلا انسان بی‌آزار و راحتی‌ام. بحث حس آوارگیشه. دوست دارم توی ایران یک خونه داشته باشم، ولی خب رویاییه برای کلی سال دیگه. تا اون موقع نمی‌دونم باید چی کار کنم که کم‌تر حس بدی داشته باشم بابت این آوارگی. واقعا یعنی ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه.

 

مورد بعدی، همون‌طور که قبلا اشاره کردم، خانواده است. بازم مثل قبل، دقیقا بحث محدودیت و سختی نیست. احتمالا می‌تونم ساعت دوازده شب برگردم و خیلی مشکلی پیش نیاد، ولی تلاششون برای اعمال قدرت من رو به جنون می‌رسونه. بقیه می‌گن باید بی‌خیالش باشم و من فعلا نمی‌تونم. یک زمانی شاید، ولی الان برام آزاردهنده‌تر و غیرقابل‌درک‌تر از اونیه که بتونم نادیده‌اش بگیرم. هی غصه و حرص می‌خوردم و نمی‌فهمیدم. در این مرحله، کاملا احساس یک فرد بالغ رو دارم -که احتمالا منطقیه داشته باشم- و واقعا بهم برمی‌خوره.

 

خیلی ولی در عین بزرگسالی، احساس می‌کنم در فاز اولیه‌اشمم. خیلی چیزها گیجم می‌کنند، و حتی مسیری جلوی چشمم نیست دقیقا. نمی‌دونم قدم بعدی چیه، هدف چیه، و هیچی. اگه یکم بدبین‌تر بودم، می‌گفتم شاید از این به بعد چیزی در انتظارم نیست، ولی خب واقعا یکم مشکوکه :)) حتی با این بی‌اعصابی و خستگی و غمم، به نظرم منطقا نباید این تهش باشه. 

این بار هرازگاهی به این فکر می‌کردم که با این که از مسیری که به صورت کلی در زندگی می‌رم، راضی‌ام، ولی حس می‌کنم مسیری که توی ایران داشتم، ناقص مونده و منتظرمه. این احساسات محو اولیه رو دارم و جالبه ببینم دو سه سال دیگه به چی تبدیل شدند و من رو به کجا رسوندند.

۰

خانواده

بچه‌ها خانواده من رو در این سفر پیر کرد. یعنی واقعا روحیه‌ی اصیل خانواده‌ی ایرانی رو نشون داد و منم که اولین قسمت از فرهنگ ایرانی که دور انداخته بودم، جواب پس دادن بابت چیزهای کوچک بود. اصلا قابل‌فهم نیست که چطور می‌شه یک نفر یک کشور دیگه، کاملا مستقل، زندگی کنه و وقتی برمی‌گرده، سر بیرون رفتنش باهاش سرد باشند. واقعا درسی برای من بود که غره به خودم و والدین نباشم و صلح رو کاملا محصول دوری بدونم.

 

اصلا روحیه‌ی مقاومت در روابط انسانی ندارم. تا به کوچک‌ترین اختلافی می‌خورم، اولین گزینه برام قطع رابطه است. چنین روندی توی زندگی واقعی خیلی خنده‌دار می‌شه. می‌دونم و بازم کاری نمی‌تونم کنم. اصلا حوصله‌ی درک کردن و فلان ندارم. حوصله‌ی این هم ندارم که با بقیه سر این بحث کنم، چون می‌دونم عادت خوبی نیست، ولی واقعا جون ندارم.

 

الان در شرایطی‌ام که می‌گم اصلا خوشحالم که دارم برمی‌گردم. واقعا یعنی تو فکر کن چقدر پیر شدم که حتی بودن با این بچه توی یک شهر به‌اندازه‌ی کافی وسوسه‌برانگیز نیست.

۰

فرار از اضطراب

من همین الان داشتم فکر می‌کردم و متوجه شدم کلید کلی در روند همه‌ی آزادی‌های کسب‌شده توی خانواده‌ی ما همین بوده که بعد از کلی مذاکره‌ی منطقی و دعوا و بحث بی‌نتیجه، مامانم شانسی دیده یک خانواده‌ی دیگه روششون اصلا همونه و به آنی متحول شده. عصبانی نمی‌شم، فقط برام جالبه.

 

دیشب خیلی بهم خوش می‌گذشت و با این حال دوقدمی این بودم که اسنپ بگیرم و برم، چون بار استرس نمی‌ذاره چیز دیگه‌ای هم حس کنم. کاملا می‌فهمم که از یک سنی به بعد تحملم برای استرس صفره. حاضرم از هر چیزی بگذرم تا نگران نباشم. دوست ندارم این‌طوری باشم. اثرش رو روی زندگی‌م می‌فهمم کاملا. با پرهام که هستم، کوچک‌ترین چیزها، مثل نگاه مردم یا زنگ گوشی‌م، تمرکزی برام نمی‌ذاره. ترجیح می‌دم که کلا پیشش نباشم تا این که استرسش رو تحمل کنم. هیچ‌وقت هم چیزی پیش نمیاد، کسی واقعا کاری نداره، ولی انگار توی ذهنم حک شده این چیزها. دوست ندارم این‌طوری باشم و احتمالا تلاش کنم که نباشم.

 

پروگرم من ارشد و دکترای پیوسته است. تا سه چهار سال دیگه نیازی نیست فکر پوزیشن باشم و واقعا خدا رو شکر. فکر پست گذاشتن توی لینکدین و این قبیل کارها روانی‌م می‌کنه. اصلا توی ذهنم نمی‌گنجه چرا من باید به بقیه خبر بدم؛ بذار صبح برم آزمایشگاه و شب برگردم. زندگی ایده‌آل همینه. 

 

می‌بینی، خیلی اینرسی دارم و از تغییر و اضطراب و آشفتگی تا حد امکان دوری می‌کنم. ولی آدم که این‌طوری دووم نمیاره. یک پناه کاذب پیدا کردم و فکر می‌کنم تا ابد حفظم می‌کنه.

 

دخترخاله‌ام خیلی فرد جالبیه برام. کاردرمانی خونده و الان کلینیک خودش رو داره و حقوقش هم خوبه و زندگی خوبی داره کلا. از ازدواج خوشش نمیاد و بچه‌دار شدن براش کاملا منتفیه. با خانواده‌اش زندگی می‌کنه و نقش خودش رو توی خونه داره و ذهن خانواده رو هم کم‌کم باز کرده‌. اصلا اون بود که شال نپوشیدن توی فامیل رو شروع کرد. من هم دوست داشتم شروع کنم، ولی مامانم قطعا از حرکتم استقبال نمی‌کرد و فکر بقیه می‌بود، و منم ابدا از استرس مقابله با خانواده استقبال نمی‌کردم. می‌بینی که چطوری این اجتناب از نگرانی محدودم می‌کنه.

ولی خلاصه، راجع به دخترخاله‌ام، برام جالبه که چطور با وجود معترض بودنش، زندگی خوب و پری داره. مثل من عزاداری نمی‌کنه و تمام زندگیش بهش نمی‌ره. اون‌قدر از این نظر توان روحی داره که بتونه هم‌زمان جفتش رو ادامه بده.

خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم، چون عقاید رادیکال‌تری دارم و فکر کنم طبیعیه انرژی زیادی ازم بره سر همه‌چیز. شخصیت‌ها هم فرق داره به هر حال. ولی خب، برام الهام‌بخشه.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان