یادداشت‌های توی آزمایشگاه

خیلی احساس بی‌کفایتی می‌کنم امروز. آزمایش دیروزم کار نکرده و واقعا آزمایش ساده‌ای بود. یعنی واقعا ناراحت‌کننده است. به خودم توی wet lab امید زیادی ندارم. می‌دونم که هر کاری کنم، تهش انسان حواس‌پرتی‌ام. یعنی ته ته وجودمه، نمی‌تونم انگار کاریش کنم. می‌دونم که ویژگی‌های خوب زیادی هم دارم کنارش، ولی خب در کنار این مشکل اساسی، اون‌ها کاری از پیش نمی‌برند.

این‌قدر غمگین و افسرده شدم از این فکرها که آزمایشم رو متوقف کردم. اگه بدونم که این روند طبیعیه و مردم اوایلش گم‌اند، واقعا خیالم راحت می‌شه. ولی می‌ترسم زمان بگذره و من همین‌طور حواس‌پرت بمونم.

ولی خب، می‌شه این‌طوری بهش نگاه کرد که یک چالش جدید توی زندگی‌م دارم و احتمالش زیاده که یک زمانی بیاد که این نگرانی‌م برام یک خاطره‌ی بامزه باشه.

۰

قضاوت از قضاوت

روش حرف زدنم این‌طوریه که توی جمع یک سوال می‌پرسم و به جواب بقیه گوش می‌دم و احتمالا به‌خاطر پرهام هم همچین چیزی توم نهادینه شده، چون هی باید سوال می‌پرسیدم. خوشم میاد که همه توی جمع حرف بزنند و بحث کنیم راجع به موضوعات مختلف. 

یک بار از بقیه پرسیدم که چه چیزی رو راجع به شخصیت هم تغییر می‌دن اگه بتونند. وقتی از رسول راجع به خودم پرسیدم واقعا بامزه شد، چون قشنگ می‌فهمیدم اول جوابش داره تلاش می‌کنه مهربون باشه و هی با رسیدن به ته لیستش (توجه کنید که لیست، یکی دوتا نیود)، از فکر کارهای من خشن‌تر می‌شد. چیزی که از بین حرف‌هاش برام جالب بود. این بود که می‌گفت خیلی بقیه رو قضاوت می‌کنم. اون موقع می‌گفتم آره. ولی اشکال نداره. 

امروز خیلی بیهوده و خسته بودم و آخر شب داشتم این کانال توییتر شریف رو می‌خوندم، و یهو به چشمم اومد این قضاوت کردنی که رسول می‌گفت. راجع به هر چیز کوچکی که هیچ ربطی به بقیه نداره. نمی‌دونم، دلم خواست کم‌تر به بقیه سر این که چطور زندگی می‌کنند، گیر بدم.

یک آهنگ هندی هست که راجع به یک پسر باکمالاته که هرچی بگی داره، فقط یک نقطه ضعف هست راجع بهش، که رقص بلد نیست. بعد یکی اومده بود می گفت فکر کن جامعه ات چه شکلی باشه که از بین این همه نکات مثبت، فقط عیبت به چشم بیاد.

۰

بهار

دیروز رفتم توی بارون دویدم و تا حالا این آلمانی‌ترین کاری بوده که کردم. شب هم فکر کنم خواب دیدم مامانم یک کاریش شده و واقعا یادم نیست چی شده بود، ولی خیلی غصه خوردم. قبل از خواب هم داشتم غصه می‌خوردم، صبح هم در همون حال بیدار شدم و اومدم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه هم حتی غصه خوردم :)) این‌طوری نیست که حالم بالا و پایین بره هی؛ هم‌زمان‌اند انگار.

دوست داشتم ذهنم سبک‌تر باشه و بشینم راجع به این پروتئین کوچکی که پروژه‌ام راجع بهشه، بخونم. ولی تا یک پاراگراف می‌خونم، می‌بینم باز نشستم غصه می‌خورم. 

 

کامیلا برام از پاریس یک نقاشی آورده. فکرش رو که می‌کنم، من پنج ماه دیگه می‌رم ایران. به سوغاتی‌هایی که قراره بگیرم، فکر می‌کنم کم‌کم. من خیلی خوشحالم که سفر کردن دیگه برام ترسناک نیست. وقتی جوون بودم، فکر می‌کردم که بعدا کلی سفر می‌کنم، بعدش اکراه مامانم برای مسافرت بهم منتقل شد، و واقعا شرم بر من اگه همچین موقعیت مکانی‌ای رو هدر بدم. 

 

برای culture night ایرانی‌مون که آخر این هفته است، یک ویدئو گرفتیم که هر کدوممون از شهرمون حرف زدیم و زهرا داشت از تهران می‌گفت و هی هم از ما می‌پرسید آخه تهران چی داره واقعا. من انگار به خودم توهین شده باشه، می‌گفتم یعنی چی چی داره، تهران همه‌چی داره. مهر تهران به قدری اون شش ماه آخر به دلم افتاد که الان واقعا به چشم خونه بهش نگاه می‌کنم. بهش می‌گفتم تهران کافه داره، ولیعصر داره، تجریش داره، کاخ سعدآباد داره. 

دیروز هم که نقاشی کامیلا رو زدم به دیوار، احساس کردم این‌جا خونه‌مه. قبلا حس نمی‌کردم، ولی الان چرا.

 

پرهام می‌گفت با هرکدوم از دوست‌هاش یک جنبه‌ی مشترک داره و به نظرم چیز درستی میاد که از کسی توقع صد درصد اشتراک نداشته باشی. ولی داشتم فکر می‌کردم خوب می‌شه اگه هر بخش از زندگی‌ت هم برات یک نقش داشته باشه. توضیحش یکم سخته؛ از یک بخش استفاده کنی که کنجکاو بمونی، از یک بخش غرور و اعتماد‌به‌نفست رو بگیری، از یک بخش استفاده کنی که هدایت کنی، و یک جای دیگه هدایت بشی. این‌طوری.

 

گاهی اوقات وسط فکرهای این‌طوری یهویی خجالت می‌کشم انگار؟ می‌دونم بقیه اکثرا چنین مدلی از فکر کردن ندارند. از نظر منطقی می‌دونم که هر کسی مدل فکر کردن خودش رو داره، و منم سیستمی که برای درک کردن دنیا برای خودم درست کردم، دوست دارم و برام کاربردی بوده، ولی نمی‌دونم، احساس غریبی می‌کنم گاهی.

۰

Roses and Sunflowers

یهو به نظرم اومد خیلی نکته‌ی جالبیه که من این‌قدر پیوسته برای مدت زیادی این‌جا نوشتم. مخصوصا با در نظر گرفتن میل بالام به رها کردن و دور ریختن چیزها. این‌جا رو خیلی خیلی دوست دارم، به ندرت بهش فکر می‌کنم ولی این‌قدر که بخش اساسی‌ای شده. نه‌تنها وبلاگ خودم رو دوست دارم، که به وبلاگ بقیه هم احساسات عمیقی پیدا می‌کنم گاهی. آدرس وبلاگ‌هایی که دوست دارم، احتمالا حفظم. هرازگاهی می‌رم و دوباره می‌خونم. اصلا انگار که این مدیا ایده‌آل باشه برای من و چقدر حیف که متروکه است.

داشتم فکر می‌کردم می‌تونم هرازگاهی از بقیه خبر بگیرم؛ نباید خیلی سخت باشه. واقعا غیرمنطقیه که من این‌قدر توی این کار بدم، در حالی که واقعا انسان شرور و بی‌فکری نیستم. انگار بخش‌هایی از وحشی بودن درونی‌م مونده باشه که من هنوز نمی‌دونم چی کارش کنم. مهربونم، مراقب بقیه‌ام، آزاری نمی‌رسونم، چرا این‌قدر برام مدیریت زندگی اجتماعی باید سخت باشه؟ 

امروز دلم خواست یک کانال خصوصی داشته باشم و افراد نزدیک بهم رو توش بذارم و یکم نقش اینستا داشته باشه برام که هی تک‌تک عکس برای ملت نفرستم و کلا هم حرف زدن خوش می‌گذره. ولی نمی‌دونم. نمی‌دونم اصلا کی توش می‌تونه باشه.

 

هایدلبرگ محشر بود. یکی از بهترین سفرهای زندگی‌م شد. من دیگه با موزه رفتن و مسافرت به صلح عمیق و درونی رسیدم. هرچی موزه دارید برای من بیارید. کلی هم راه رفتیم و چیزمیز خوشمزه خوردیم. و مهم‌ترین نکته، من یک نقاشی از ون‌گوگ دیدم.

دلیل صلحم هم این بود که راهنما می‌گرفتیم برای موزه‌ها و من بالاخره می‌فهمیدم داستان چیزها چیه. واقعا راه به این سادگی یکم دیر به ذهن من رسید. به هر حال، من الان فکر می‌کنم که واقعا هنر و تاریخ به من بی‌ربط نیستند.

 

زهرا به‌عنوان شکایت می‌گفت من به رابطه‌ام بیش‌تر از دوست‌هام اهمیت می‌دم. شاید مشکل همینه، که برای من دوستی یک جا متوقف می‌شه انگار. یک جایی دقیقا قبل دنیای درونی‌م با تمام این فکرها. مسخره‌بازی و محبتم به دوست‌هام می‌رسه، و هیچی از فکرهام. حس می‌کنم توضیح دادن سیستم طول می‌کشه و بقیه براشون جالب نیست. شاید به‌خاطر همین هم دل بریدن از بقیه برام راحته، چون به اون هدف اساسی دوستی، درک شدن و فهمیده شدن، خیلی کم می‌رسم. ولی بیا و بهم ثابت کن که گفتن این چیزها به بقیه یک‌دهم ضررش حداقل سود داره.

۲

"I am told that destiny is making fun of us"

امروز تولد رسول بود و خیلی خوش گذشت. برای کادوش گوشت‌های مختلف و ودکا خریدیم، چون بچه خیلی دوست داره. بعدش اومدم خونه و این‌جا که عکسش رو گذاشتم، دویدم. توی تعطیلات عید پاک‌ایم و دارم تلاش می‌کنم تعطیلات خوبی داشته باشم. هر روز یک خرده درس بخونم، برم بدوم، غذاهای جدید درست کنم. دیشب یک غذای فکر کنم ویتنامی درست کردم و به‌جای کلم سبز کلم قرمز ریختم توش، چون ارزون‌‌تر بود، و باورت نمی‌شه چقدر بدمزه شد. چون پیاز قرمز و پیاز سفید با هم فرقی ندارند از نظر مزه، من حس کردم کلم قرمز و کلم سبز هم باید یکی باشند. این هم یک نمونه‌ی دیگه از کاملا پرت بودن من که هیچ ایده‌ای ندارم با کلم می‌شه چی کار کرد، چون دقیقا هیچ خاطره‌ای از کلم توی خونه‌مون ندارم. یعنی فکر کنم فقط گاهی وقت‌ها شانسی توی سالاد این‌ور و اون‌ور خوردم. ولی به هر حال، ترکیب کلم قرمز و تخم‌‌مرغ چیزی نبود که شبم رو بهتر کنه. ولی ظهرش تخم‌مرغ و نودل رو قاطی کردم و محشر شد. من دیروز مجموعا حدود پنج‌تا تخم‌مرغ خوردم. واقعا روز رویایی‌ای بود.

 

کسی نیست که زندگی‌م رو کامل دیده باشه؛ کودکی‌م رو، دبیرستانم رو، رابطه‌ام با مامان و بابام، رشد شخصیتم، حسرت‌های کوچکی که داشتم. گاهی اوقات فکر می‌کنم که اگه کسی بود که راهی که من اومدم، می‌دید، خیلی برام خوشحال می‌شد. انگار که یک بخشی از خودم باشه که نظاره‌گر باشه و لحظات رندومی از روز، مثل همین وقت‌ها که دوقدمی خونه‌ام همچین مناظری پیدا می‌کنم، برام خوشحال بشه.

چون من بقیه رو می‌بینم که صد درصد خوشحال نیستند، ولی این زندگی واقعا همه‌ی اون چیزی بود که من می‌خواستم. که راحت درس بخونم، برم خرید، طبیعت دور و اطرافم باشه. هزار بار با خودم فکر کردم که کاش من کنار جنگل زندگی می‌کردم، که کاش می‌تونستم دوست‌هام رو به خونه‌ی خودم دعوت کنم. این‌قدر این زندگی‌ها با هم متفاوت‌اند و چنان جفتشون برام عادی‌اند هم‌زمان که انگار نمی‌تونم با هم داشته باشمشون.

 

موقع سال‌تحویل پیش اتاق روبه‌روییم بودم که یک دختر ایرانیه اونم، و بنده‌خدا هم‌زمان داشت بی‌بی‌سی و من‌و‌تو رو توی یوتیوب دنبال می‌کرد و هی هم وسطش به بقیه زنگ می‌زد و بقیه بهش زنگ می‌زدند و منم مکالمات رو می‌شنیدم. بعد انگار قشنگ توی صورتم خورد که چقدر حس ایرانی نبودن می‌کنم. یعنی نه تازگیا، ایران هم بودم همین حس رو داشتم. نمی‌تونم دقیقا توضیحش بدم، ولی ویژگی‌های شخصیتی‌م حتی به صورت مشخصی ایرانی نیست. inclusive نیستم یا تعارف ندارم معمولا، زود صمیمی نمی‌شم و حتی برهم‌کنش‌هام با ایرانی‌های این‌جا همیشه کمی آکوارده. حتی زهرا داشت برام این استریوتایپ‌ها رو می‌گفت و این که زن‌های ایرانی خیلی به ظاهرشون می‌رسند و من گفتم نه نه، اشتباه نکن، همه این‌طوری نیستند. بعد یکم فکر کردم و دیدم اکثرا این‌طوری‌اند و من به‌خاطر خانواده‌ی نه‌چندان ایرانی‌طورم از فضا دور بودم. حدسی هم که دارم، اینه که به‌خاطر همین شاید من این‌جا این‌قدر خوب جا افتادم. 

 

نمی‌دونم، مهاجرت معماییه که من هنوز کامل حلش نکردم، ولی اون روز هم دیر نمی‌بینم.

 

من اون شب ولی یادمه که با فرزانه روی تختم نشسته بودیم و گفت که قراره کلی دوست پیدا کنم و قراره خیلی زیاد بهم خوش بگذره. و محض دل‌داری نبود، جفتمون مطمئن بودیم ازش. من خودم رو تصور می‌کردم توی یک ماشین، در حال مسافرت، و متاسفانه دوست‌های خوبی رو انتخاب نکردم برای مسافرت با ماشین، ولی کلی دوست پیدا کردم و بهم خیلی خیلی خوش می‌گذره.

هر آدمی نقاط مثبت و ضعف کوچکی داره و در مرکز نقاط مثبت و ضعف بزرگی که به زندگی‌ش شکل می‌دن. برای من یکیشون باید همین امید و خوش‌بینی اساسی‌ای باشه که به زندگی دارم.

۳

خیلی اواخر مارچ

برام بعضی اوقات درک این سخته که تقریبا دقیقا دارم به شیوه‌ی دلخواهم زندگی می‌کنم. فضای خودم رو دارم، کاری می‌کنم که عمیقا دوستش دارم، افرادی که دوستم دارند و حرفم رو می‌فهمند. راجع به آینده نگران نیستم و زندگی کاملا راحتی دارم. الان همه‌چیزش به نظرم طبیعی و پیش‌فرض میاد، ولی می‌دونم که یک زمانی این زندگی برام رویا بود. خوشحال هم هستم که بهش عادت کردم. آدم نباید از عذاب نکشیدنش خجالت بکشه. 

 

ادویه‌های زیادی توی خونه‌ام هست و این همیشه خوشحالم می‌کنه. چون وقتی نوجوون بودم، فکر می‌کردم دوست دارم آدمی باشم که کلی ادویه داره. این که چنین استانداردهایی داشتم، واقعا جالبه، ولی شاید از این می‌اومد که توی خونه‌ی ما همه چیز کاملا تکراری بود و از مرغ می‌رفتیم به ماکارانی و از ماکارانی می‌رفتیم به مرغ، چون یک نفر تا وقتی رفت دانشگاه، غذاهای سبز نمی‌خورد.

الان کلی ادویه دارم و هر هفته غذای جدید درست می‌کنم و حتی یک بار پاستای بروکلی درست کردم که واقعا حرکت جالبی بود. دیروز رفتم دویدم، سر کلاس‌ها سوال می‌پرسم، اعتماد‌به‌نفس دارم، و همه‌چی خوبه. نمی‌دونی من چقدر از ته دل می‌ترسیدم که بیام این‌جا و همه‌اش رو هدر بدم. اشتباهات فراوانی دارم در روزم، ولی همیشه دارم تلاش می‌کنم.

 

 

من تا نوجوونی درست مسواک نمی‌زدم. در کودکی کاملا به حال خودم آزاد بودم و کسی کاری‌م نداشت و من هنوزم این حس رو دارم که چیزهای بیسیک هم کاملا مسلط نیستم. انگار این تم دائما توی زندگی‌م باشه که چون چیزی بهم ارائه نشده، خودم تلاش می‌کنم سیستمش رو بسازم. به مرور زمان هم توی سیستم ساختن خوب شده باشم انگار. هنوز سیستم‌های زیادی هست که باید بسازم، و خوشحالم که می‌تونم چیزهای کاملا اساسی هم یاد بگیرم و به چیزی که بهم ارائه شده، محدود نباشم.

۱

اواخر مارچ

توی شهر خودم آزمایشگاهی پیدا نمی‌کنم که فکر کنم دوست دارم شش ماه روش وقت بذارم و این کمی داره نگرانم می‌کنه. در واقع این مدت این شکلی بودم که خب حالا یک آزمایشگاهی می‌رم، همه‌ی چیزها در بطنشون یکی‌اند، بعد یهو دیدم دارم توی اضطراب داشتن خساست به خرج می‌دم. این عیب جدیدمه. می‌تونم تلاش کنم، ولی اگه یک جایی ببینم ذهنم داره پریشون می‌شه، سریع می‌ترسم. از زندگی‌ای که این‌جا دارم، صد درصد راضی‌ام، ولی چطور آینده‌ای دارم اگه همین‌طوری به یک جایی که موضوعش برام واقعا جالب نیست، رضایت بدم؟

۰

بهار

امروز این‌جا می‌خواستند بمب خنثی کنند ... وای خیلی بامزه است همین‌طوری عادی گفتنش :)) یک تعداد زیادی بمب از جنگ جهانی دوم مونده که هر چند وقت یک بار برنامه هست برای خنثی کردن یکیشون. منطقه‌ی اطراف بمب هم تخلیه می‌شه و در نتیجه مسیر اتوبوس من هم عوض شده بود. از یک سری مناطقی رد شدم که کم‌تر دیده بودمشون. خونه‌های قشنگی بودند و بالکن داشتند و یهو فکر کردم یک روز من یک خونه‌ی واقعی برای خودم خواهم داشت. شاید بالکن داشته باشه. اون وقت من توی بهار توی بالکنش چیزهای خوشمزه می‌خورم و حرف می‌زنم.

 

نمی‌دونم از چی بنویسم؛ امروز خیلی غصه خوردم و عصبانی بودم. نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. بهش می‌گم یک دلیلی داره که من به آدم‌ها دیگه اهمیت نمی‌دم. حد وسط رو یاد نگرفتم. الان هم لجباز و یک‌دنده‌ام و هی با خودم می‌گم "اصلا چه اهمیتی داره؟" ولی بعدش باز غصه می‌خورم. سارای عاقل درونم می‌گه که باید صبور باشم، زود قضاوت نکنم، به ارزش خودم برای بقیه مطمئن باشم. ولی انگار حساس‌ترین بخش وجودم ضربه خورده باشه و نظر سارای عاقل آخرین چیز مطرح باشه. خودم هم دوست ندارم این‌طوری باشم. ولی کلی زخم روی‌هم‌انباشته دارم که خودم تنهایی فقط تونستم پنهانشون کنم. 

 

این هفته کلا خیلی غصه خوردم. کلش حواسش بهم بود. حتی وقتی بداخلاق بودم، صبوری می‌کرد. انگار بیست‌و‌دو سال صبر کردن جواب داده باشه و کسی پیدا کرده باشم که اون‌قدر به شخصیتم اعتماد داره که می‌دونه من با همه‌ی لج‌بازی‌م، هنوز سزاوار محبت هستم. 

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان