امروز و فردا

امروز بلند شدم و با توکل بر خدا و یک نقشه‌ی آفلاین توی گوگل که نمی‌دونستم اصلا موقعیت من توش آپدیت می‌شه یا نه و بدون سیم‌کارت و اینترنت از خوابگاه اومدم بیرون. واقعا یکم ترسناک بود. کلاس آلمانی‌م ولی محشر بود. در طول روز با حدودا بیست نفر حرف زدم و آشنا شدم. مهربون و گرم برخورد می‌کنند و از اول روز کم‌تر می‌ترسم. برای کلاس آلمانی فردام مشتاقم حتی این‌قدر که خوش گذشت. 

عصر بعد از تموم شدن کارها با امیر رفتم خرید و سیم‌کارت هم گرفتم. زندگیم بدون سیم‌کارت این‌قدر قابلیت ترسناک شدن داشت که واقعا بعدش به یک سطح جدید از مهاجرت رسیدم. توی فروشگاه با یک نفر مکالمه‌ی آلمانی داشتم. شب با دست پر و سنگین برگشتم خوابگاه. بازم غمگین بودم. وضعیت خوشحالی و غمم دقیقا انگار به روز و شب برمی‌گرده. روزم رو براش تعریف کردم و اتاقم رو مرتب کردم و بازم لیست خرید جدید نوشتم. یک فردی توی گروه خوابگاه دوتا قابلمه گذاشت برای فروش و بهش پیغام دادم و فارسی جواب داد :)) رفتم اتاقش و چایی خوردیم و قابلمه‌ها رو گرفتم و برگشتم. تکلیف آلمانی‌م رو نوشتم و کیفم رو آماده کردم و اومدم بنویسم تا شاید یکم بفهمم چه حسی دارم.

 

انگار پس‌زمینه‌ی زندگی‌م غم باشه. فقط غم نیست، ولی غم زیاده و همه‌جا هم هست. انگار تمام این مدت استرسم باعث شده به غم‌هام نرسم و حالا همه‌اش تلنباره و نمی‌دونم اصلا از کجا باید شروع کنم به پردازش کردنشون. 

 

پسر ایرانی بهم گفت که این‌جا حوصله‌اش سر می‌ره و منطقی هم هست، چون شهر کوچکیه و ساعت هشتش شبیه یازده ایران یا حداقل تهرانه. منم شاید یک روز حوصله‌ام سر بره، ولی برای الان تصور خونه‌ی خودم رو داشتن هر روز یک ساعت بیدار شدن، دنبال کردن درسم، اومدن به خونه و آشپزی و ویدئوکال و شب هم زود خوابیدن خوشحال و آرومم می‌کنه.

خودم رو تصور می‌کنم در حالی که توی آلمانی به جای خوبی رسیدم، دوست‌های نزدیکی این‌جا دارم، این شهر رو می‌شناسم، محصولات توی فروشگاه هم می‌تونم مقایسه کنم، و واقعا تصویر قشنگیه.

اولین روز

بالاخره خونه‌ی خودمم و دقیقا به همون خوبیه که فکر می‌کردم، فقط وان نداره که حالا فدای سرش. ذهنم هزار جا هست و مثلا ششصد جاش به مهاجرت مربوطه. اتاقمم هنوز خیلی کار داره برای انجام دادن، ولی ساعت یکه و منم فردا کلاس‌هام شروع می‌شه. سوال پیش میاد که خب این‌جا دارم چه غلطی می‌کنم پس. نیاز به نوشتن داشتم.

 

این‌جا واقعا خیلی قشنگه. توی راه قطار از یک جاهایی رد شدیم که اصلا نمی‌دونی؛ محشر بود. پر از درخت بود، هوا کل مدت ابری بود، توی پنجره حل شده بودم. توی کل راه همه باهام خیلی مهربون بودند و کمکم می‌کردند. این‌جا گاز برقی به قابلمه و ماهیتابه‌ام نمی‌خورد و وقتی توی گروه خوابگاه گفتم، پنج دقیقه بعدش یک قابلمه داشتم. زباله‌ها رو فعلا توی یک پلاستیک گذاشتم که بعدا ببینم سیستم جدا کردنشون چطوریه. یکی از آشناهای ایرانی این‌جام برام بلیط قطار رزرو کرد و جدا از اون چون یکشنبه بود و مغازه‌ها تعطیل، از قبل برام لازانیا و تن ماهی آماده و یک چیزی شبیه خامه شکلاتی گرفت که خوشمزه است. من تلاش کردم توقعات بالایی نداشته باشم. فکر کنم منطقی هم باشه. همین روز اول قطارم سی و پنج دقیقه تاخیر داشت، ولی کلا فکر می‌کنم این‌جا قراره بالاخره فرسوده نباشم.

 

تازه به ذهنم رسید که یکی از دلایلی که از روابط اجتماعی دارم فرار می‌کنم، اینه که چیزی بهم می‌دن که من اصلا حتی دنبالش نیستم و برام مهم نیست. چیز مشخصی نیست، فقط اگه مثلا قراره ایکس بدی و ایگرگ بگیری به‌جاش، من ایکس ندارم یا کم دارم که هیچی، به ایگرگ هم علاقه‌ای ندارم. صرفا دارم انجامش می‌دم تا عذاب وجدان نداشته باشم. فریبا امروز می‌گفت کاش قبل از رفتنم با هم رفته بودیم بیرون و من فکر می‌کنم خداحافظی وقتی معنی می‌ده که اون فرد یکم از قبل توی زندگیت بوده باشه.

دوست ندارم در برابر آدم‌های زیادی متعهد باشم و هی ازم توقع‌های مختلف بره و مخصوصا اون توقعات مربوط به احساسات باشه. چون احساسات ایکسیه که به نظر نمیاد من فعلا داشته باشم.

۹

دارم تلاش می‌کنم کنترل کارها رو از دست بابام خارج کنم تا دست خودم باشه. الان به خودم امید بیش‌تری دارم. بیش‌تر می‌دونم چه خبره و پیگیرترم. امروز رفته بودیم ارز بگیریم و روی حرف خودم پافشاری می‌کردم اگه فکر می‌کردم درسته. بهش می‌گم که با وجود این که من این‌قدر درگیر بودم و در جریانم، حرف یک مرد پنجاه‌ساله‌ی رندوم براش موثق‌تره تا من. مامانم هم تاییدم می‌کنه. خیلی کلا روز جالبی بود. من معمولا تلاش می‌کنم واقعا با مناعت طبع مثلا؟ :)) یا همچین چیزی برخورد کنم با مردم. اشتباه‌های مردم رو به روشون نیارم وقتی می‌بینم خودشون متوجه‌اند یا اشتباه خاصی نبوده و هی دنبال مقصر دونستن افراد نباشم و این برخوردم هم مثلا در جامعه‌ی خودم خیلی جواب می‌ده. فکر نکنم بقیه رو اذیت کنم و بقیه هم طوری برخورد نمی‌کنند انگار من چهار سالمه. ولی توی خانواده و فامیل روانی می‌شم. 

مثلا بابام یادش رفته بود دلارهایی که داشتیم بیاره و داشت می‌گفت اگه می‌آورد می‌شد مثلا عوضش کرد. گفتم اشکال نداره و اونم دردسر خودش رو داره و گفت هر کاری دردسر داره و من این شکلی بودم که خب مرد، من دارم از تو دفاع می‌کنم :))) خلاصه این شکلیه. احساس این مردهای جوانی رو دارم که در آستانه‌ی استقلال‌اند. حس می‌کنم این تلاش اضافه‌ام برای کنترل داشتن روی زندگیم داره سختش می‌کنه، ولی ارزشش رو داره. مثلا مامانم هم توی خانواده نظر خودش رو داره، ولی پافشاری نمی‌کنه، فقط وقتی براساس نظرش پیش نری و چیزها درست نشه، تاکید می‌کنه که "من که گفته بودم." من دوست ندارم همچین نقشی داشته باشم.

۰

منتظر دل صاف.

امشب یک لحظه حس این زوج‌های تهران‌نشین بهم دست داد که خیلی جالب بود، چون با فرد خاصی نبودم. دلیل احساسم هم احتمالا روی صندلی شاگرد نشستن و با ماشین گشتن توی بزرگراه‌های تهران توی راه کافه تا رستوران بود. فکر کردم اگه حسش همونی باشه که از این‌جا به نظر میاد، من واقعا ازش لذت می‌برم. یک بار بهش گفتم زندگیم رو عادی‌تر کرده، و خیلی هم در جهت مثبتی توی ذهنم بود که می‌دونم از بیرون تقریبا غیرممکن به نظر میاد که جهت مثبتی از توی این جمله بیرون بیاد. 

واقعا تغییرات عجیبی داشتم توی این چند ماه. قبلا تقریبا مطمئن بودم که جالبم و الان تقریبا مطمئنم که نیستم و اصلا برام مسئله‌ای نیست. معمولا مهربون نیستم. صبرم زود تموم می‌شه. نمی‌دونم چقدرش به‌خاطر تغییر شرایطه و چقدرش به‌خاطر تغییر شخصیتم. تلاش می‌کنم طوری باشم که فکر می‌کنم درسته و گاهی اوقات از توش یک همچین ترکیبی درمیاد که دقیقا مشخص نیست خیرش کجاست.

احسان امشب ازم پرسید اول فیلترشکن‌ها رو حذف می‌کنم یا از گروه‌های اپلای لفت می‌دم، که سوال مطرحی هم نیست چون من از قبل لفت دادم، ولی بهش گفتم برام مهم نیست و ذوقی هم ندارم. لج کردنم ادامه داره همچنان. آشتی کردنم هم به همین سادگی نیست، فقط گاهی اوقات که توی بزرگراه‌های تهران می‌چرخیم و کسی باهام حرف نمی‌زنه و مجبور نیستم قابل‌تحمل باشم، یادم می‌ره قهر بودنم. 

۲

فارغ‌التحصیلی

با خودم فکر می‌کنم که اگه درست‌حسابی بنویسم یا حرف بزنم، بالاخره دلم خالی می‌شه و می‌تونم یکم سبک‌تر باشم. ولی وقتی شروع می‌کنم به حرف زدن یا نوشتن، حوصله‌ام سر می‌ره. چون دلم پره، کاری هم نمی‌تونم کنم. چون هیچی مشخص نیست، برنامه‌ریزی هم نمی‌تونم کنم. خوش‌اخلاق بودن هیچ‌وقت برام سخت نیست، ولی این چند روز تقریبا غیرممکن بود. واقعا خسته‌ام. یعنی مثلا بقیه فکر می‌کنند بداخلاقیم به‌خاطر استرسه، ولی تقریبا کلا استرس ندارم. واقعا فرسوده‌ام فقط. یعنی حس می‌کنم تمام وجودم رو وسط گذاشتم و ناراحت و عصبانی‌ام که این‌قدر برام مشکلات استثنایی ایجاد شده.

نکات مثبت اینه که امروز من بالاخره فارغ‌التحصیل شدم و دیشب هم یک مهمونی خیلی خوب داشتیم. بابام هم یک حرف عجیب زد مبنی بر این که من مقاومم. نمی‌دونم دقیقا تعریف مقاوم چیه. من این همه کار کردم که غیرمنطقی سخت بودند، ولی وسطش هم خیلی گریه کردم و غر زدم. خودم از عملکرد خودم هفتاد درصد راضی‌ام، چون توقع زیادی هم از خودم نداشتم. تا حالا دقیقا صفر بار مهاجرت کردم و همین که توی این شش ماه با بابام قهر نکردم، واقعا خودش کار بزرگی بوده. کارهای این چند ماه اصلا مناسب روحیه‌ام نبود. اصلا خوشم نمیاد که یک جا احترام نذاری به یک فرد رندوم یا بقیه احترام ندارند بهت در هر مقیاسی و این قضیه واقعا برام مهمه و قشنگ این مدت تمرین این بوده که چطور می‌تونی با بی‌احترامی به بقیه کارت رو جلو بندازی.

 

یک چیزی که تازگیا متوجهش شدم، اینه که من قبلا خیلی می‌تونستم جلوتر از نوک دماغم رو ببینم و تعادل احساسی بیش‌تری داشتم. حتی اگه اتفاق بدی میفتاد، می‌تونستم بعد از یکم زمان دوباره خوش‌بین و خوشحال باشم. الان این شکلیه که اگه کارهام خوب پیش بره، خوبم، اگه بد پیش بره، خوب نیستم. به‌خاطر اینم هست که واقعا نوک دماغم این‌قدر حجم زیادی از چیزها هست که احتمالا طبیعی باشه انسان تقریبا بیست‌و‌دو ساله نتونه خیلی به خودش مسلط باشه. حس می‌کنم البته کم‌کم می‌تونم یکم از بالا نگاه کنم و از بالا نگاه کردن واقعا جالب‌تره.

 

اون روزی که ویزام اومده بود، من اولش نمی‌دونستم ویزا گرفتم یا نه. این شکلیه که یک ایمیل می‌زنند که پاسپورتتون آماده است، بعد می‌ری تحویل می‌گیری ببینی ویزا توش هست یا نه. منم دو ساعت فاصله داشتم تا گرفتنش. ساعت نه صبح که توی خونه داشتم صبحانه می‌خوردم، ایمیلش اومد، بعد تا یازده که من رسیدم به مرکز، از استرس نزدیک بود غش کنم. به هیچ‌کس هم نگفته بودم که پاسپورتم اومده. همین‌طوری با خودم می‌گفتم که با ویزام عکس می‌گیرم و یهویی می‌فرستم. بعدش فکر می‌کردم اگه رجکت شده باشم چی، بعدش قلبم می‌ریخت و فکر می‌کردم که خب من چی کار باید کنم وقتی پاسپورتم خالیه. بعدش اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد و خلاصه خیلی گناه داشتم. دلم می‌خواست آماده‌ی هر نتیجه‌ای باشم، ولی اصلا پروسه‌ی جالبی نبود. من هیچ‌جوره نمی‌تونستم بعد از اون‌قدر امید و سختی آماده‌ی رجکت شدن باشم. 

موضوع اینه که دوست ندارم قلبم بشکنه و به‌خاطر همین خیلی وقته بدترین نتایج هم در نظر می‌گیرم و نتیجه‌اش اینه که وقتی بهترین چیز اتفاق میفته، من اصلا ایده‌ای ندارم باید باهاش چی کار کنم. دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم به آینده خوشبین باشم، ولی انگار ته وجودم قهرم. نمی‌دونم هم کی قراره دلم صاف بشه.

Summer 78

یک خانمی توی اداره کل هست که من حتی نمی‌تونم توی میزان ترسم ازش اغراق کنم. یک زمانی که کارم مدت زیادی پیشش بود و بابام هی فشار می‌آورد که بهش زنگ بزنم، نفسم می‌گرفت و تپش قلب می‌گرفتم. احساس افتضاحی بود. یک جایی دیگه به بابام گفتم که بهش زنگ بزنه و وقتی بابامم دعوا کرد، بابام دیگه عقب کشید و گفت خودم زنگ بزنم. چند روز قبل سر یک چیز دیگه باید بهش زنگ می‌زدم و دیگه نفسم نگرفت. احساس خوبی هم نداشتم، ولی قابل‌تحمل بود. به نظرم می‌رسید که شاید این چند ماه کاملا بیهوده نبوده باشه، و واقعا یک فرقی کرده باشم. 

 

قبلا انگار هر لحظه یک حسی داشتم و خودمم می‌دونستم چه حسیه. می‌تونستم با جزئیات بیش‌تری توضیح بدم. الان انگار پشت یک در شیشه‌ای، از این‌ها که نمی‌شه پشتشون رو واضح دید، می‌گذره همه چیز. چیز زیادی هم نمی‌گذره البته. اکثر اوقات خوبم. گاهی اوقات احساس بدی دارم. گاهی اوقات احساس عجیبی. روزهای اندکی هست که واقعا خوشحالم و احساس می‌کنم شبیه قبلم. در هر صورت چندان دقیق نمی‌تونم مشخص کنم چه حسی دارم. مشکل دیگه‌ام اینه که شخصیتم انگار متناسب با همون احساسات زیاد تکامل پیدا کرده بود. الان که احساسات زیادی ندارم، احساس خالی بودن می‌کنم بعضی اوقات که واقعا خوشایند نیست. به‌خاطر همین فکر می‌کنم زمان بهم کمک می‌کنه که سازگارتر بشم. دیشب داشتم تلگرامم رو می‌دیدم و خلوت بود و قبلا احتمالا اصلا برام جالب نبود، ولی الان حتی تلاش کرده بودم برای این‌طوری بودنش. نه این که به روابط انسانی نیاز نداشته باشم، ولی نوعش فرق کرده انگار. نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم، ولی بیش‌تر از هر چیز دوست دارم راحت و واقعی و روشن باشه. ترجیحا هم توی تلگرام نباشه.

 

خیلی می‌ترسم فکر کنم. فکر کنم خوشحال هم هستم، ولی خوشحال بودنم انگار بدون ترس نمی‌شه. اون شبی که بالاخره تونستم وقت مصاحبه بگیرم، با سپید رفتم رستوران و توی راه سپید داشت آواز می‌خوند و کسی ما رو می‌دید، فکر می‌کرد سپیده که وقت گرفته. من نمی‌تونم اون‌طوری خوشحال باشم احتمالا. بروز دادن خوشحالی مخصوصا خیلی سخته. اگه به خودم باشه، احتمالا دوست دارم یک گوشه بشینم و فکر کنم و لبخند بزنم. مهدی می‌گفت فکر می‌کرده از همین الان یک پلی‌لیست آماده کردم برای توی هواپیما و دقیقا احتمالا اگه مثل قبلا بودم، می‌کردم، ولی الان حتی به ذهنم نرسیده بود تا وقتی مهدی گفت. شاید هم درست کنم.

شهریور

برای گرفتن بلیط پرواز باید تاریخ انقضای پاسپورتم رو می‌زدم و همون‌جا فهمیدم که دقیقا یک سال پیشش پاسپورتم صادر شده. به نظرم واقعا جالبه. من تا حالا خارج از ایران نبودم اصلا، پاسپورتم هم به‌خاطر این گرفته بودم که برای آیلتس ثبت‌نام کنم. واقعا مسیر سختی رو اومدم عزیزم، فکر کردن بهش جالبه. یعنی مهاجرت کلا همینه، ولی نسبت به بقیه‌ی زندگیم واقعا برای من پروسه‌ی طولانی و بعضی اوقات واقعا عذاب‌آوری بوده. حتی شاید از کنکور هم سخت‌تر بوده، البته واقعا ترجیح می‌دم یک بار دیگه شروع کنم به مهاجرت کردن تا این که یک بار دیگه کنکور بدم. 

 

می‌دونی، توی این مدت من واقعا از درس خوندن دور نبودم، ولی حتی انگار درس خوندن هم کافی نیست. یعنی دانشگاه یک جایی بود که من دائما توش چالش‌های جدید داشتم و محیطی بود که دوستش داشتم و حذف شدن موقتش از زندگیم تاثیرش کاملا روی اعتماد‌به‌نفسم و تصویرم از خودم تاثیر داشت. یعنی قبلا می‌گفتم اصلا نمی‌فهمم نقش دانشگاه چیه، ولی الان واقعا قدرش رو می‌دونم. با وجود تمام دردسرهاش، زندگیم رو خیلی غنی‌تر می‌کرد. کلی فکر جدید بهم می‌داد و مسیری بود که من واقعا دوستش داشتم و توش خوشحال بودم.

یک تکلیفی هست که باید برای پروگرمم بفرستم و در واقع نه روز پیش مهلتش بود و من هم با موفقیت هر روز دارم عقبش میندازم، چون RStudioم به طرز عجیبی باز نمی‌شه. نوشتنم هم به‌خاطر اینه که بین نوشتن و تلاش برای حل اون تکلیف توی R، نوشتن بهتر بود. این چیزها می‌ترسونتم. می‌ترسم از پسش برنیام. اگه بخوای منطقی نگاه کنی، واقعا هزارتا دلیل هم هست که حداقل اولش برام سخت باشه. اولیش اینه که بقیه گفتند، دومیش اینه که چند ماه توی جوّش نبودم، سومیش اینه که واقعا هزارتا چیز سخت دیگه هم هم‌زمان باهاش در جریانه. 

به نظرم بهتره به خودم شک داشته باشم، این‌طوری مراقب کارهام هستم. آخرین چیزی که دوست دارم، همینه که چیزی که به این زحمت بهش رسیدم، خراب کنم. شاید بعد از چند ماه بالاخره حس کنم می‌تونم به خودم اعتماد کنم.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان