میدونی عزیزم، گفتم بهت؛ خانوادهی ما، مثل هر خانوادهی آسیایی نرمال، سرشار از عقدههای روانی حلنشده است. اکثرش هم از مامانم منشا میگیره. و اکثرش هم با موفقیت تمام به من انتقال داده، و من هم اکثرش رو حل کردم. چون به این نتیجه رسیدم که من دوست دارم شبیه اون زنی باشم که یک بار عکسش رو برای فرزانه فرستادم. و زنی که ازش حرف میزنم، مدل یک فروشگاه لباس بود که پالتوی قشنگی پوشیده بود و به دوردستها خیره شده بود. جدا از این که پالتوش واقعا قشنگ بود، خودش هم خیلی سالم و استوار به نظر میرسید. در واقع اولش هدفم از ورزش کردن این بود. کاهش وزن و اینها که برای من معنایی نداره؛ میخواستم همینقدر سالم باشم و قوی به نظر بیام.
مامانم اینطوری نیست. دوست داره قربانی باشه. و من متوجه شدم خیلیها دوست دارند قربانی باشند؛ من خودم هم خیلی دوست داشتم و حتی الان هم یکم دوست دارم. منظورم اصلا وقتهایی نیست که واقعا قربانی هستی؛ دارم از وقتهایی حرف میزنم که میتونی قربانی نباشی، و بازم انتخاب میکنی که باشی، چون قربانی بودن، معصوم بودن، و همیشه طلبکار بودن از بقیه یک لذت پنهان عجیبی داره. میدونی؟
مثلا من مدام به مامانم میگم که آیا میخوای ظرفها رو بشورم؟ غذا درست کنم؟ خونه رو تمیز کنم؟ یا هر چی؛ واقعا هر چی. چون امکان نداره من غر بزنم. ولی مامانم اصرار میکنه که نه، خودش باید انجام بده. اگه من یک روز ظرف بشورم، تمیز کاری کنم و هیچ کاری نمونده باشه، میره بالاخره یک کاری پیدا میکنه که کل روز سر پا نگهش داره. هزاران کیلو گوجهفرنگی میخره و رب درست میکنه، حیاط جلوییمون که واقعا هیچ نیازی به تمیز شدن نداره، تمیز میکنه. به هر حال، خونهی ما بزرگه و قطعا توش یک کاری پیدا میشه. و وقتی که انجام داد، باید حتماااا غرش هم بزنه. یک جوری که انگار سیندرلاست. ما هم نامادریهاشیم، و مجبورش میکنیم زمین رو بسابه و کل روز از خودش کار بکشه.
من واقعا نیاز دارم که شما حرفم رو درست بفهمید؛ من از دستش خشمگین نیستم، ولی بهترین مثال انتخاب قربانی بودن مامانمه. مامانم خییییلی سختی کشیده توی زندگیش که خیلیهاش اصلا تقصیر خودش نبوده. جدا از این، مادرمه به هر حال، و در یک مقیاس گسترده، ازم فوقالعاده خوب مراقبت کرده. و من به هیچکدوم از اینها کاری ندارم و موضوع بحثم نیستند اصلا. صرفا خسته شدم از این که با انسانهایی احاطه شدم (و خودم هم همین بودم و هنوزم یکم همینم.) که تلاش میکنند به تو احساس گناه بدن؛ در حالی تو واقعا تقصیری نداری.
من به صورت کلی انسان منطقیای محسوب میشم احتمالا. شاید نه وقتهایی که احساساتیام. ولی کلا، میتونم احساس خودم رو کنار بذارم، و تصمیمی بگیرم که اگه خودم هر طرفش هم بودم، قبولش میداشتم. و به نظرم به خاطر همین هم منطق چیز مهمیه. این که یک زبان مشترک داشته باشیم با هم. همین رفتار مامانم رو منطقی در نظر بگیرم، این شکلی میشه که خیلی درستتره که مامانم به جای این که تصمیم بگیره قهرمان باشه و ما رو به خودش مدیون کنه، میتونه وظایف رو تقسیم کنه و من واقعا به آرامش نیاز بیشتری دارم.
و کلا، من از احساس دین به کسی بدم میاد. بعضی وقتها ما با هم معامله میکنیم. من به یک نفر میگم فعلا نمیتونم فلان کار رو بکنم، و تو برام انجام بده. فرد مقابلم اگه بتونه و دوست داشته باشه، میگه باشه. و مشخصه که من هم یک روز باید این لطفش رو برگردونم. و این مشکلی نداره. من هم باهاش راحتم. ولی متنفرم از این که یک نفر بدون این که من حتی نیاز داشته باشم، یک کاری برام بکنه، و بعدش ازم توقع داشته باشه من بهش برگردونم.
سالم بودن اصلا کیفی نداره. جدا از این که انگار مقصری که سالمی و حواست به خودت هست. ولی من دوست دارم این طوری باشم. میدونم که این راه درسته.
حالا اصلا بحث اینها نبود.
داشتم از سالم بودن میگفتم و این که قرار نیست من تقصیر چیزهایی که اصلا تقصیر من نبوده به گردن بگیرم. من ترجیح میدم سالم و مستحکم باشم، تا معصوم. ولی در هر صورت، هر چقدر هم برای سالم بودن تلاش کنم، یک سری نقاط ضعف دارم که شما اگه از من بدتون بیاد، به راحتی میتونید با استفاده از اینها، به صورت تضمینی تا چند روز، کاملا مضطرب و غمگینم کنید.
اولیش فرزانه است. من وقتی کسی ازم تعریف میکنه خوشحال میشم. اگه کسی هم بهم بپره واقعا ناراحت میشم. ولی مثلا بعد از یکم فکر کردن دیگه میتونم رهاش کنم. ولی نمیتونم با نظرات فرزانه کنار بیام. یعنی گفتم که به درست بودن نظراتش تقریبا نود و پنج درصد اطمینان دارم. با این اوصاف مشخصه وقتی که از یکی از کارهام خوشش نمیاد، یا هر چیز منفی دیگهای، من چقدر به هم میریزم. و خب، دارم تلاش میکنم این رو درست کنم. این که در هر صورت من باید اولویت زندگی خودم باشم. این که در هر صورت، هر چقدر هم نزدیک، فرزانه یک شخص دیگه است. و من نمیتونم به فرد دیگهای اینقدر تکیه کنم. اصلا حرکت سالمی به نظر نمیرسه.
دومیش مربوط به رشتهمه. دقیقا هر روزی که من درس نمیخونم، با خودم فکر میکنم که «آیا یک دانشمند واقعی این طوری بیخیاله؟» «آیا یک دانشمند واقعی اینقدر کتاب میخونه؟ اگه اینقدر کتاب میخونه، آیا اینقدر هم فیلم میبینه؟ آیا اگه اینقدر کتاب میخونه، اینقدرم فیلم میبینه، آیا اینقدر هم میره خونهی دوستدخترش؟ اگه باز هم همهی این کارها رو میکنه، آیا یک دانشمند واقعی اینقدر فکرهای غیرعلمی میکنه و دربارهشون مینویسه؟» و نه. قطعا نه. این فرهنگ، این کتابها مسمومم کرده و حالا من باورم نمیشه که هیچ کس بدون شبها زیر نور چراغ خیابون خوندن، هیچی بشه. (دقیقا همین تصویر، با کمک کتاب عربی یکی از سالهای دبیرستان.) دیشب این لینک رو دیدم و یکم کمک کرد.
و حالا این رو داشته باشید، بهعلاوهی این که در کنارش این چقدر من رو آزار میده که چقدر کم کتاب خوندم :))) یا کم فیلم دیدم، یا کم میدونم کلا. هر چقدر هم با خودم دربارهاش حرف بزنم، نمیتونم با این موضوع کنار بیام. میدونی، از ته ته ته قلبم به نوجوونهای ده دوازده سالهای که وقتشون رو مدیریت میکنند و کارهای مختلفی رو دنبال کردند و چه به جایی رسیده و چه نه، حسودیم میشه. به خاطر همینه که اینقدر بدم میاد که برای یک فرد ده ساله یا در همین ابعاد تبلت میخرند. اصلا نمیفهمم چطور میتونند اینقدر بیخیال باشند که وقتشون اینطوری میگذره.
میتونم برای اکثر چیزها یک راهحلی پیدا کنم. ولی این دو تای آخر نه. همیشه پشت ذهنم هستند و اذیتم میکنند. بعضی روزها دقیقا روانیم میکنند. از هر راهی هم که میرم تا خودم رو آروم کنم، به جایی نمیرسم. به هر حال، خوشحالم که اونقدر میفهمم که نذارم اینها کارهام رو کنترل کنند. که تعداد کتابها، فیلمها یا هر چی، مهم نیست. باید به هر چیزی وقت بدی که تاثیرش رو بذاره.