Wait for it

نصفه‌شبی دارم فکر می‌کنم چقدر ما به هم میایم. 

یعنی امروز داشتم توی پینترست می‌گشتم، و یک عکسی دیدم با عنوان Date Night Ideas، و ازش خیلی خوشم اومد و حتی یک Board براش درست کردم و خودشم اضافه کردم.

یعنی ما به دلایل مختلفی، از جمله این که از هفت سال قبلش دوست بودیم، ماه‌های اول فقط دعوا می‌کردیم، و این که خیلی عجیبه اگه دو تا دختر هجده ساله توی رستوران با هم قرار داشته باشند (حداقل این‌جا) هیچ‌وقت Date نداشتیم. و یک بار فکر کردیم چقدر ایده‌ی جالبیه که هم غذای خوب داشته باشی، و هم با کسی که دوستش داری، حرف‌های عمیق بزنی.

مثلا وقتی اومد خوابگاه، از رستوران غذا گرفتیم، روی چمن‌های خوابگاه و توی تاریکی یک زیرانداز انداختیم و حرف زدیم. راجع به افسردگی مامانش، و مادربزرگش. و خوب بود. من عاشق اون بخش از خوابگاه بودم. مخصوصا توی بهار. آسمون پرستاره و به طرز باشکوهی تیره بودند، برج میلاد دیده می‌شد، و  باد خنکی می‌اومد.

یا یک روز بود که عصرش حوصله‌اش سر رفته بود، و بهش گفتم که بریم قدم بزنیم، و بعدش بیایم آشپزی کنیم و بریم پشت بوم بخوریم. توی قدم زدن‌مون، یک لباس‌فروشی پیدا کردیم که به طرز عجیبی لباس‌هاش رو دوست داشت، و می‌خواستیم شمع بخریم، که نشد، و درباره‌ی این حرف زدیم که چی بخوریم، و در نهایت به سوسیس بندری رسیدیم، که یکم عجیب بود. در نهایت سوسیس بندری درست کردیم، و ساعت دوازده شب روی پشت بوم بودیم. حتی ماه کامل بود، و معلومه که شام خوردن توی ارتفاع، با منظره‌ی یک شهر بزرگ، زیر نور ماه کامل چقدر محشره.

می‌دونی، هر بار که حضوری دعوا می‌کنیم، وسط دعوا کردن خنده‌ام می‌گیره. همیشه تلاش می‌کنم صورتم رو یک طوری مخفی کنم. هر بار هم نمی‌شه. اونم می‌دونه که من در واقع فقط یکم با نشون دادن احساساتم مشکل دارم، وگرنه که همچنان عصبی‌ام، جدی می‌مونه. ولی در نهایت این‌قدر می‌خندم که مثلا دستم رو می‌بوسه یا بغلم می‌کنه، و همین کافیه که من دیگه عصبی و ناراحت نباشم. فکر کنم فرزانه هم وقتی می‌بینه من چه درگیری‌هایی با خودم دارم، دلش نرم می‌شه.

یعنی صرفا عشق رو بی‌خیال شو. فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه ما می‌تونستیم با هم زندگی کنیم. دیگه می‌تونستم از سوسک‌ها خیلی نترسم، و تازه، وقتی کنارش می‌خوابم، اون بدخواب می‌شه و این باعث می‌شه حس کنم ازش انتقام گرفتم بابت این همه سال خوش‌خواب بودنش. و این خیلی خوشحالم می‌کنه. فهمیدم که وقتی کنارشم، راحت‌تر می‌خوابم.

فکر کن چقدر به هم می‌اومدیم، چقدر حرف هم رو می‌فهمیدیم، چقدر باعث می‌شد کم‌تر کارهای احمقانه بکنم. چقدر خونه‌ی زیبایی می‌تونستیم داشته باشیم. چقدر مسافرت‌های هیجان‌انگیزی می‌داشتیم. و خب، همه‌ی این‌ها می‌مونه برای آینده‌ی نامعلوم.

572

فکر می‌کنم آدم‌های خوب داریم، آدم‌های خنثی، و آدم‌های بد. من احتمالا حدودا خنثی محسوب می‌شم. برای کسی مشکلی به وجود نمیارم معمولا. تا حد امکان حواسم به بقیه هست، و خیلی پیش نمیاد که کسی رو ناراحت کنم. ولی مهربون نیستم. و به مقدار زیادی خودخواهم. به مقدار خیلی بیش‌تری قضاوت می‌کنم. نمی‌دونم، قرار نیست تمام نقص‌هام رو لیست کنم، ولی می‌دونم که روح بزرگی ندارم به هر حال. وقتی کسی ناراحتم می‌کنه، فراموشم می‌شه وگرنه که این‌طوری نیست که ببخشم. و اکثر اوقات به این افتخار می‌کنم که برای افرادی که یک زمانی بهم آسیب زدند، دیگه هیچ انرژی‌ای نمی‌ذارم.

ولی الان داشتم توی Goodreads می‌چرخیدم، و اکانت فردی رو دیدم، که نقدهای زیادی رو نوشته بود و همین‌طوری داشتم می‌خوندمش، که به یک نقدی رسیدم که توش به نظر می‌اومد از ترجمه اصلا راضی نبوده. خب من توی این موقعیت مترجم رو می‌شستم کاملا. ولی این فرد خیلی قشنگ برخورد کرده بود. احتمال‌های مختلفی داده بود. یعنی طوری بود که اگه من مترجم کتاب می‌بودم و می‌خوندم، ناراحت نمی‌شدم. لحنش قشنگ بود، در عین این که عیب کار رو واضح گفته بود. بعدش نشستم کامنت‌هاش رو خوندم، و حتی اون‌جا هم قشنگ و مهربون بود. یعنی خب، این‌طوری نیست که من خیلی فریفته بشم وقتی کسی با لحن رسمی قشنگ حرف بزنه، ولی این فرق داشت. انگار باحوصله جواب داده بود و می‌دونی، توجه می‌کرد.

این شکلی نیست که عاشقش شده باشم؛ هدفم از نوشتن این‌ها صرفا همون چیزهاییه که به پگاه می‌گفتم. که کم‌کم دارم می‌فهمم که یک سری چیزها کاملا ارزش‌های اخلاقی‌اند. این شکلی نیست که «مهربون» صرفا یک صفت برای آدم‌هایی باشه که می‌خوایم ازشون خوب بگیم ولی صفت خاصی به ذهن‌مون نمی‌رسه. یک سری افراد سطحشون از ما بالاتره؛ یک چیزی شبیه اتیکوس توی کشتن مرغ مینا.

۴

Like how a single word can make a heart open

مامانم بعضی اوقات یک حرف‌های عجیبی می‌زنه که من و صبا کاملا حاضریم یک مبلغ هنگفتی بدیم که بفهمیم چه اتفاقی توی مغزش افتاده که در نهایت همچین حرفی زده. مثلا یک بار با هم رفته بودیم آرایشگاه که من صورتم رو بند بندازم. احتمال داره که شما ندونید بند انداختن چه دردی داره، که خب، مثه ریختن گدازه‌ی تازه‌ی آتش‌فشان روی صورته. و خب، منم طبق معمول همین‌طور اشک می‌ریختم و تحمل می‌کردم. توی راه که داشتیم برمی‌گشتیم، مامانم گفت که «چقدر خوب تحمل کردی. تو احتمالا خیلی خوب هم از پس زایمان برمیای.» و خب، من مجبور شدم فقط پنج دقیقه بعدش بهش خیره شم که ببینم واقعا از کجا به این رسید. چون تنها نقطه‌ی مثبت خاندان مادری من اینه که درس و کار رو به ازدواج و بچه‌دار شدن ارجح می‌دونند و سن ازدواجشون هم معمولا بالاست. یعنی می‌گم واقعا دلیلی نداشت که همچین چیزی بگه.

ولی من به طرز عجیبی خوشحال شدم. از اوان کودکی تا همون اواخر دبیرستان، من از نظر اطرافیانم، خانواده‌ام و دوست‌هام، فرد قوی‌ای نبودم. چه روحی، چه جسمی. این شکلی نبود که هر روز یک نفر بهم بگه، ولی حسش همیشه بود انگار. مخصوصا این که از نظر جسمی هم واقعا نسبتا ضعیف بودم و خیلی هم گریه می‌کردم و زود ناراحت می‌شدم. طبیعی بود که همچین نگاهی بهم داشته باشند.

می‌دونی، جالبه که از یک دریچه‌ی دیگه به خودت نگاه کنی. یک بعد دیگه‌ای رو ببینی که تو توش دیگه ترسو و ضعیف نیستی و حتی شجاعی و قوی. که در واقع درسته که از  همه چی می‌ترسی، ولی حداقل می‌تونی باهاشون مواجه بشی. که درسته که زیاد احساساتت رو بروز می‌دی، ولی می‌تونی یک فاجعه رو تحمل کنی و جون سالم ازش به در ببری.

چند پست پیش راجع به آزمایشگاه گفتم. این که مهمه که باعث نشی کسی بدش بیاد. من تا وقتی که رفتم دانشگاه و اون‌جا با نبوغ خیره‌کننده‌ی همکلاسی‌های ریاضی‌م توی آزمایشگاه مواجه شدم، فکر می‌کردم خیلی توی کار کردن توی آزمایشگاه بی‌استعدادم. علتشم این بود که توی راهنمایی همکلاسی‌های وحشی‌ای داشتم که اصرار داشتند که همه‌ی کارها رو خودشون انجام بدند و اگه تو کاری انجام بدی هم، تا حد امکان کوبیده می‌شد. وقتی رفتم دانشگاه، فهمیدم که اولا کار کردن توی آزمایشگاه استعداد خاصی نمی‌خواد، و فقط نیاز به صبر و دقت داره، که من داشتم تا حد زیادی. عالی نبودم واقعا، ولی کارها رو معمولا درست انجام می‌دادم، حواسم به تقریبا همه چیز بود و می‌تونستم آرامشم رو حفظ کنم.

من آدمیم که می‌تونم حتی از یک آب خوردن ساده یک کتاب بنویسم و حتی من تا حالا به تعداد انگشت‌های یک دستم راجع به دوران کودکی‌م (یعنی تا قبل از اول دبیرستان) ننوشتم. این‌قدر که از اون دوران متنفرم و از ذهنم پاکش کردم. دلایل مختلفی برای این تنفرم دارم. این که توی هر کدوم از سال‌ها حداقل یک مشکل خانوادگی داشتم و الان چیزهای خیلی بحرانی‌ای نیستند، ولی برای من توی اون سن واقعا تحملشون ممکن به نظر نمی‌رسید. مخصوصا این که کسی نبود که باهاش حرف بزنم و بهم کمک کنه، و حداقل این رو بدونم که من تنها کسی نیستم که همچین مشکلاتی داره و در واقع خیلی از افراد مشکلات جدی‌تری دارند و من جزو انسان‌های خوشبختم. یا مثلا من فکر می‌کنم که در حالت پایه‌ام نیاز اساسی‌ای دارم به این که مورد توجه باشم، و در واقع مورد تحسین. نیاز دارم که بهم باور داشته باشند، و اگه بهم باور داشته باشند، من می‌تونم درخشان باشم و اگه نداشته باشند،من واقعا انگار فلج می‌شم. 

داشتم درس می‌خوندم، و یک لحظه فکر کردم که من عاشق این شخصیتی‌ام که الان دارم. عاشق اینم که این‌قدر به خودم توی تقریبا اکثر چیزها باور دارم. که این‌قدر می‌تونم از خودم مراقبت کنم، توی اکثر موقعیت‌ها خودم رو جمع و جور کنم، می‌تونم خودم رو درمان کنم. می‌تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. این که از اون موجود شدیدا و از همه لحاظ آسیب‌دیده، تبدیل شدم به اینی که الان هستم، واقعا باعث می‌شه به خودم افتخار کنم. اگه بتونم موقع درس خوندن یکم کم‌تر به این‌ها فکر کنم، دیگه توقع دیگه‌ای از خودم نخواهم داشت.

۲

Importance of just keeping going

دیروز هر چقدر هم روز ناخوشایندی بود، عوضش تونستم خودم رو جمع و جور کنم. بلند شدم و درس خوندن رو شروع کردم، توی پینترست گشتم، توی کارهای خونه کمک کردم و از اون فضای ذهنی مسموم و باتلاق‌مانندی که توش بودم فاصله گرفتم. امروز نمی‌دونم دقیقا از چه دنده‌ای بلند شدم، ولی تقریبا مطمئنم دارم ده برابر حالت عادی‌م بیش‌اندیشی می‌کنم (که معادل فارسی overthink ئه و اولین بار توی پست‌های غمی دیدمش.) درباره‌ی همه چی. دقیقا همه چی. 

یک ساعت دیگه امتحان دارم، و تقریبا آماده‌ام و حتی براش استرسی هم ندارم به شکل عجیبی. و دوست دارم بعدش برم و دانستنی‌ها بخرم و بیام و یک ناهار خوشمزه درست کنم، چون مامانم همچنان مریضه و واقعا نمی‌فهمم این چه بیماری‌ایه که وسط تابستون اومده و نه سرفه می‌کنه، نه تب داره و فقط همین‌طوری خسته و بی‌حاله. به هر حال، نکته‌ی مثبتش اینه که وقتی حالش خوب شه، دیگه می‌فهمه که نباید این‌قدر به خودش بی‌توجه باشه، و همین هم خوبه.

داشتم فکر می‌کردم که قصد ندارم راجع به آینده نگران باشم. توی زمستون (؟) یا به هر حال یک موقعی، با فرزانه سر این تابستون درگیری داشتم که قرار بود تهران بمونم و غم‌انگیز بود که دیگه کل سال از هم دور باشیم. و می‌بینی که یک طوری شد که الان تا مدت طولانی‌ای جفتمون توی یک شهریم. دیروز داشتم یک فیلمی رو می‌دیدم که توش بدون ماسک یا هر چی، داشتند از یک جایی که مشخصا بهداشتی نبود، کتلت یا همچین چیزی می‌خوردند، و فکر کردم که دوست ندارم تا ابد ماسک بزنم. بعدش یاد مهرسا و انعطاف‌پذیری‌ش افتادم و فکر کردم که اولا قرار نیست تا ابد باشه، دوما اینم به هر حال یک نوع ماجراجوییه.

هر روز توی این کشور زنده و امیدوار موندن سخت‌تر می‌شه، ولی من همچنان اون‌قدر ستاره دارم که لازم نباشه فعلا از تاریکی بترسم. از کانال‌های خبری که توشون بودم، خارج شدم و دارم تلاش می‌کنم از افرادی که مسئولیتشون با منه، مراقبت کنم، و همچنان تلاش می‌کنم که مهربون‌تر باشم. قراره براش یک آهنگ هندی‌ای که یک زمانی بهم گفت براش بفرستم، و پشت گوش انداختم، بفرستم و برای مامانم یک سریالی که روشن و هیجان‌انگیز باشه، بگیرم و باهاش حرف بزنم و بفهمونم که نباید این‌قدر به وضعیت روحی‌ش بی‌توجه باشه؛ که وظیفه‌ش این نیست که ظرف بشوره و غذا درست کنه و خونه رو تمیز کنه. توی این سن، تنها وظیفه‌اش اینه که خوشحال و سالم باشه و از خودش مراقبت کنه.

چون می‌دونی، بعضی وقت‌ها ممکنه آتشت خاموش بشه؛ ولی تو که نباید همین‌طوری بشینی بهش نگاه کنی یا روش آب بریزی مثلا. باید هیزم بیش‌تری بیاری، یا بادش بزنی حداقل. چقدر حرف زدم. باید برم برای امتحانم بخونم.

 

۲

«پیدا کردن پادزهری برای پوچی جهان»

می‌تونم تا صبح غر بزنم و مطمئنم که حتی این‌طوری هم تموم نمی‌شه. ولی خب، فایده‌ای نداره. فقط بیش‌تر ناراحت می‌شم. می‌تونم به این فکر کنم که پنج روز دیگه امتحان‌هام تموم می‌شه. می‌تونم برم یک سری کتاب‌های جنایی بگیرم، مقدار زیادی هم بستنی سنتی، Modern Family ببینم و Hannibal. و این‌ها رضایت‌بخشه.

فعلا تحمل فکر کردن به درس و کار ندارم، ولی مطمئنم دو روز بعد از این که امتحان‌هام تموم بشه، دلتنگ می‌شم. اون موقع می‌تونم بالاخره دنبال کار بگردم، ترجمه رو ادامه بدم، و درباره‌ی هر چیزی که دوست دارم بخونم.

می‌تونیم با هم بریم کافه‌ای که توی برج سلمان بود و اون‌جا کسی هم احتمالا مزاحممون نمی‌شه، و می‌تونیم چیزهای خوشمزه‌ای بخوریم. پیتزاهایی که خمیر محض نباشند، برای مثال. می‌تونیم بریم کافه کتاب زیبامون، که توش همیشه بدترین انتخاب‌های ممکن رو داریم، و همه چیز منوش بدمزه است، ولی آدم‌هاش قشنگند، و جوش دلپذیره، و همین کافیه. اشکال نداره که مجبوریم ماسک بزنیم؛ به هر حال اینم یک ماجراست.

باید شجاع باشم، و باید از خودم مراقبت کنم. ولی واقعا این چند روز حس می‌کردم یک بدن خالی‌ام. به یک چیزی نیاز دارم که روشنم کنه. نیاز دارم برای یک چیزی صبر کنم. نه این که مثلا برای این که از این‌جا برم. یا نه این که این پنج روز بگذره. یک چیز کوچک خالصی مثه نور کافه کتاب، مثه مزه‌ی بستنی سنتی. 

خیلی می‌ترسم. توی کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه می‌گفت که ما معمولا مثلا در نظر نمی‌گیریم که ممکنه بمیریم. یعنی، من الان که این رو می‌نویسم ممکنه بمیرم. یا شما که این رو دارید می‌خونید، ممکنه بمیرید. آینده برامون یک جورهایی قطعیه. این رو با لحن منفی می‌گفت. ولی الان که من هر لحظه به تمام فجایعی فکر می‌کنم که ممکنه اتفاق بیفتند، و هر لحظه بیش‌تر می‌ترسم، دوست دارم به همون بی‌خیالی برگردم. در واقع، به همون اطمینان خاطر.

به خاطر همینه که مزه‌ی بستنی سنتی جزو معدود چیزهاییه که آرومم می‌کنه. رسیدن بهش نسبت به بقیه‌ی چیزها سخت نیست. احتمالش هم زیاد نیست که مزه‌اش تغییری کنه. 

دوست دارم چیز خردمندانه‌ای بنویسم، ولی همچنان همون مخلوط غم، ترس و نگرانی‌ام که اول این پست هم بودم، با این تفاوت که اون وسط‌ها، چند تا جرقه‌ی امیدم هستند. و همین کافیه.

درباره‌ی عنوان: دیشب Midnight in Paris رو دیدم. من راستش با این تصور دیدمش که طنزه، ولی نبود. و از سیمای من هم مشخصه که حقیقتا علاقه‌ای به فرانسه، نقاشی‌های اکسپرسیونیستی و یا هر گونه مشتقی از این موارد در وجودم ندارم. (من از اون دسته انسان‌هایی نیستم که چون یک نقاشی رو نمی‌فهمند، فکر می‌کنند اون نقاشی بی‌مفهومه؛ صرفا علاقه‌ای ندارم.) ولی یک جایی‌ش، گروترد اشتاین به شخصیت اصلی می‌گفت که وظیفه‌ی هنرمند اینه که برای پوچی جهان، پادزهری پیدا کنه. و همین. 

۰

خانواده.

یک چیزی که توی خانواده‌مون به شدت برای من جالبه، و به شدت ازش بدم میاد، این علاقه‌شون به سرکوفت زدن و سرزنش کردنه. یعنی فکر می‌کنم کلا خانواده‌ی ایرانی همینه، ولی خانواده‌ی من باز یک سطح دیگه‌ای از این ماجرائند.

من این‌طوری نیستم اصلا. روی ناراحت نکردن بقیه مثل مهدی حساس نیستم، ولی روی این که به خودشون احساس بدی پیدا نکنند، تا حدی چرا. معمولا وقتی کسی جلوم اشتباهی می‌کنه، سخت نمی‌گیرم. مثلا با فریبا که توی آزمایشگاه و تکالیفمون هم‌گروهی بودم، هر موقع چیزی می‌شکست، یا تکالیف رو دیر می‌نوشت (نه این که من کامل بوده باشم، صرفا دارم واکنش خودم به اشتباهات فریبا رو می‌گم.) معمولا خیلی خوب برخورد می‌کردم. واقعا هم چیز مهمی نبود و می‌دونی، مخصوصا توی آزمایشگاه خیلی مهمه که اشتباهات هم‌گروهی‌ت رو بپذیری، چون اولا خودت هم قراره اشتباه کنی (مثلا من یک بار یک ماده‌ی اشتباه ریختم، و مجبور شدیم چهل و پنج دقیقه‌ای بیش‌تر توی آزمایشگاه بمونیم.) و هم این که با توجه به این که قراره بعدا بیش‌تر وقت توی آزمایشگاه باشیم، نباید باعث بشی کسی از آزمایشگاه بدش بیاد.

ولی مامان و بابای من. بذارید بگم ما یک بار توی تابستون رفتیم مسافرت، و بابام اشتباهی گلدون نخل رو گذاشت توی تراس، و نه توی حیاط. و توی تراس خیلی گرم‌تره. و وقتی برگشتیم، نخل سوخته بود، و مامانم تا حدود سه هفته داشت از صبح تا شب غر می‌زد. یعنی می‌گم باشه، گلدون قشنگی بود، ولی خب، اتفاقه، پیش میاد. لازمه این‌قدر اعصاب همه خورد شه سرش؟ یا مثلا خیلی به ندرت، پیش میاد که ظرفی می‌شکنه. نه ظرف خاصی ها، یک بشقابی که ازش سه هزار تا داریم، یا یک لیوانی که در اصل مال شکلات صبحانه‌ی چهار سال پیش بوده. و اگه بابام خودش شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا ظرف این‌جاست. اگه یکی دیگه شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا حواسش نیست. ولی یک بار توی خونه‌ی فرزانه، یک ظرفی شکست فکر کنم، و ما در آرامش خیال جمعش کردیم و تموم شد دیگه. یعنی برای من واقعا عجیب بود که می‌شه سر این چیزها این‌قدر انرژی صرف نکرد. این‌قدر خودت رو سر شکستن چیزی که حتی نمی‌دونستی وجود داره، یا متوجه نبودنش نمی‌شی، عذاب ندی.

کلا می‌دونی، مامان و بابام علاقه‌ای به حل کردن چیزها ندارند. بیش‌تر به غر زدن راجع بهشون میل دارند. یعنی مثلا یک بار، اشتباه بزرگی کردم و با مامانم و صبا رفتم خرید. از فروشگاه که اومده بودیم بیرون، مامانم طبق عادت همیشگی‌ش که این ماه‌ها به دلایلی بدیهی، شدیدتر هم شده، شروع کرد به غر زدن که چرا همه چیز این‌قدر گرونه و خاک بر سرشون و چه بلایی سر مردم آوردند و این‌ها و صبا ناراحت شده بود از این که مامان داره این‌طوری برخورد می‌کنه. و کلی با هم بحث می‌کردند راجع به این و هر کدوم از انواع رفتارهای مخرب در هنگام دعوا استفاده می‌کردند تا بحثی که می‌تونه خیلی ساده به نتیجه برسه، به نتیجه نرسه. به مامانم می‌گفتم که باشه، حق داری غر بزنی، ولی آیا این همه غر زدنت، اونم جلوی دختر نوجوونت واقعا قراره به نتیجه‌ای برسه؟ 

یا مثلا جفتشون شاکی‌اند از این که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته، ولی همچنان وقتی صبا قهر می‌کنه یا هر چی، براش سینی غذا یا صبحانه می‌برند. و قبول نمی‌کنند که خودش دست داره، پا داره و اگه غذا نمی‌پزه یا کلا در واقع هیچ کاری نمی‌کنه، حداقل خودش باید غذاش رو بریزه. در حالی که خودشون هیچ مسئولیتی بهش نمی‌دن و وقتی هم من دارم باهاش بحث می‌کنم تا یک کاری رو انجام بده، طرف صبا رو می‌گیرند، غر هم می‌زنند که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته.

داشتم جارو برقی می‌کشیدم و بی‌حال بودم و همین‌طوری بی‌حوصله روی فرش می‌کشیدم، و فکر کردم که اگه الان بابام بیاد، حدودا یک ساعت غر می‌زنه که چطور من بعد از این همه هنوز نمی‌دونم چطوری باید جارو بکشم. و فکر کردم یکی از ویژگی‌های خونه‌ی آینده‌ام اینه که این‌قدر سر چیزهای کوچک و مسخره، انرژی هدر نمی‌ره. این‌قدر روند مستقیم و ساده‌ی کارها توش گره‌های غیر قابل‌حل نمی‌خوره.

۳

Fight song

امروز فرزانه امتحان ایمنی داشت. وسطش اینترنتش رفت، و امتحان نیم‌ساعتی رو توی پنج دقیقه داد. بعدش خیلی ناراحت بود. منم هیچ امید یا انگیزه‌ای نداشتم. بنابراین با هزاران امید و آرزو تصمیم گرفتیم بریم کافه‌ی محبوبمون، که کنار پارک ملته -همون محل گردهمایی متجاوزان و متلک‌اندازان.

متاسفانه چیزی که می‌خواستیم توی کافه بخوریم، خیلی زود تموم شد، و ترجیح دادیم همین‌طوری بریم و یک جای دیگه پیدا کنیم. نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزمون رخ داد که تصمیم گرفتیم بریم توی خود پارک.

اولش نسبتا راحت بود؛ راه می‌رفتیم و حالا مردم متلک مینداختند، ولی می‌تونستم نشنومش. فرزانه هم که کلا سیگنال‌های امنیتی‌ش صفره. بعد از یک مدت کم‌کم عصبی شدم. آخرش وقتی بود که دست فرزانه رو گرفته بودم و داشتم به آفتاب روی چمن‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کردم، و دو تا پسر بهمون نزدیک شدند و ذره‌ای زبونشون از چرند گفتن، متوقف نمی‌شد. شروع کردم به داد زدن. و فرار کردند. به فرزانه گفتم کاش اسپری فلفل داشتم و می‌زدم توی چشمشون. و فرزانه گفت که این‌طوری خودم توی دردسر میفتادم. برام مهم نبود راستش. به قدری خشم از این چند روز و از اون لحظات، از این که ما دقیقا هر ثانیه تحت تجاوز کلامی بودیم و هیچ‌کس به هیچ‌جاش نبود، توم انباشته بود، که واقعا اگه می‌تونستم دکمه‌ای رو فشار بدم، و بدون مجازات بکشمش، می‌کشتمش.

خب، همه چی خراب شد دیگه. آفتاب قشنگ نبود. چمن‌ها شبیه فیلم‌ها نبودند. فرزانه می‌گفت که خیلی ترسیده بودند. خوبه اگه واقعا ترسیده باشند. کل هدفم اینه که یک کاری کنم که دیگه از این غلط‌ها نکنند.

بعدش ولی تموم نشد. داشتیم می‌رفتیم از پارک بیرون، که یک نفر به فرزانه یک چیزی گفت. فرزانه واقعا خشمگین نمی‌شه به این راحتی‌ها. حتی منم به سختی می‌تونم عصبانی‌ش کنم. داد که عمرا نمی‌زنه. ولی نمی‌دونم، اون موقع واکنش نشون داد. دنبالش رفت و احمق مذکور  هم فرار کرد. طاقتم طاق شده بود، و همین‌طوری با تمام توانی که داشتم، رو به همه‌ی افرادی که اون‌جا بودند، داد زدم که «یکم شعور داشته باشید. این پارک فقط برای پسرها نیست.» دوست داشتم بهشون بگم چقدر خنگند. چقدر حقشونه که این‌جا زندگی کنند. که هر کسی که به ظلم و زشتی واکنش نشون نمی‌ده، حقشه که بهش ظلم بشه. 

از عصبانی بودن خسته‌ام. از دختر بودن. از این همه حماقت دور و برم. از این همه سیب‌زمینی دور و برم. واقعا از ته قلبم خسته‌ام. بعضی اوقات حس می‌کنم همه‌ی این شرایط فقط داره من رو می‌کشه. از بس که بقیه نرمالند. از بس که بقیه بحث‌های بدیهی می‌کنند. که توی اینستاگرامم یک پست خارجی دیدم که می‌گفت «می‌تونیم همه‌مون موافقت کنیم که کارهای خونه، کارهای مربوط به یک جنس نیستند؟» و فکر کردم که «خدای من، هیچ جای دنیا نیست که من بتونم بهش فرار کنم و این مزخرفات رو نشنوم؟». که مردم هنوز از لباس قربانیان تجاوز می‌پرسند. که خیلی‌ها معتقدند واقعا کار خیلی اشتباهی هم نیست که دختر سیزده ساله‌ات که از خونه فرار کرده، بکشی.

خوشحالم که شجاعم. خوشحالم که بحث می‌کنم. خوشحالم که فریاد می‌زنم. خوشحالم که دیگه در اعماق قلبم دنبال این نیستم که مورد تایید همگان باشم. خوشحالم که بودنم با نبودنم یکی نیست. ولی خسته‌ام از این همه خشم. من برای نگه داشتن خشم ساخته نشدم یا برای تحمل ضریب هوشی پایین.

۴

Sleeping at Last (می‌تونم رمز بدم، اما ترجیحم اینه که نداشته باشید.)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان