چون که دوست دارم بیشتر حرف بزنم.
بذار تعریف کنم که امتحان ریاضیات مهندسیم چطوری شد.
این طوری بود که من روز قبلش به زحمت تونستم به شکل حدودی بفهمم چه خبره، و اگه شب هم بیدار میموندم، احتمالا میتونستم کامل بفهمم که چه خبره. ولی ساعت دوی نصفه شب واقعا خسته شده بودم و یک بار یه جایی (فک کنم کامنت الی بود توی یک پستی) خونده بودم که اگه یه چیز کافئیندار بخوری و بعدش چهل و پنج دقیقه مثلا بخوابی، اندازه چهار ساعت خواب بهت انرژی میده. من هم هزار بار تلاش کرده بودم که با خوردن کاپوچینو امتحانش کنم، اما کاپوچینو داغ بود و هر بار خواب من رو میپروند کامل، در نتیجه بیخیالش شدم. این بار ولی هایپ داشتم، و شد آنچه شد.
هایپ خوردم و ساعت گوشیم رو برای ساعت سهی صبح کوک کردم و گرفتم خوابیدم.
صحنه بعدی، این بود که ساعت هشت و نیم صبح بلند شدم (ساعت ده امتحان داشتم). و نمیخوام خیلی واردش بشم، چون فک کردن بهش، حتی الان، بهم استرس خیلی زیاد و غیرقابلکنترلی میده. ولی بدون اغراق، چند ساعت بعدش، جزو بدترین چند ساعتهای زندگیم بود.
وقتی داشتم از امتحان برمیگشتم، نمیتونستم حتی درست راه برم. و واقعا خسته بودم. به هر حال چند اپیزود از The Office تاثیر خوبی داشت.
ولی الان که بهش فک میکنم، کل وضعیت خیلی به خندهام میندازه. میترسم از این که پاس نشم، ولی هی فک میکنم که این تجربه واقعا محشری بود. این، زندگی کردن خالص بود. و میدونی، حجم استرسی که کشیدم به قدری زیاد بود، که فک کردم چه چیزی توی دنیا ممکنه ارزشش رو داشته باشم که اینطوری باشم. به این نتیجه رسیدم که هیچی. واقعا هیچی. در نتیجه آروم شدم.
پ.ن: یه بار توی آزمون کانون یه گندی زده بودم که یادم نمیاد، به هر حال خطای بزرگی بود. داشتم برای سارا تعریفش میکردم و خیلی آسوده بودم موقع تعریف کردنش، و سارا گفت که «سارا، تو با این بیخیالیت قطعا به یه جایی میرسی». و نمیدونم، چیز خوبی بود. چیزی بود که من بعد از سه سال یادمه. و راستش الان دارم فک میکنم شاید با این اوکیام که مدال طلای المپیاد جهانی زیست رو ندارم. رتبه یک کنکور تجربی نشدم، و حتی رنک یک کلاسم هم نیستم. شاید با وجود این که احتمال معقولی وجود داره که ریاضیات مهندسی رو بیفتم، واقعا به یه جایی برسم.
یک بار من خواستم توی دوران امتحاناتم دراما کویین نباشم. ببین چی شد. کاش به همون دوران سوختن همزمان لپتاپ و گوشیم برگردم.
فردا امتحان ریاضیات مهندسی دارم، سطحم در تبدیل فوریه فقط کمی از یک جلبک تکسلولی بیشتره، و چیزی که تمام ذهنم رو مشغول کرده، اینه که چطور ممکنه یک نفر بیاد بگه «صداقت سپاه در پذیرش اشتباهش ارزشمنده»؟ واقعا متاسفم بابت این که تصمیم گرفتم از واژه «ارزشی» استفاده نکنم. چون به نظرم بعد از همه این حوادث، تصمیم اشتباهیه.
اولین بار که من کلا نظریه رو شنیدم، از طرف مامانم بود که اومد توی اتاق و تعریف کرد که همچین شکی وجود داره. من و صبا مسخرهاش کردیم که «باباااا، در این حد هم احمق نیستند دیگه». امروز صبح، وقتی که توی قطار خواب بودم، زنگ زد و گفت که دولت قبول کرده. همین طوری روی تخت نشستم و دیگه خوابم نبرد.
پ.ن: فک کن، همین الانش دارید قربون صدقه این میرید که باهاتون صادقند، که مسئولیتش رو به عهده گرفتهاند؛ اگه توی یک کشور آزاد، با مسئولان نافاسد و راستگو بودید، چقدر ممکن بود از وضعیت رضایت بیشتری داشته باشید.
عزیزم، دیگه نمیفهمم واقعا.
و میدونی، من الان به جنگ خیلی فکر نمیکنم، ازش هم نمیترسم، چون درکی ازش ندارم. چیزی که من الان ازش واقعا وحشت میکنم، اینه که من با این آدمها از یک ملیتم. نزدیکم هستند.
این آدمایی که بچهها رو وارد سیاست میکنند (چقدر آدم باید احمق باشه که بچه دوازده ساله رو درگیر این چیزا کنه؟)، این آدمایی که معتقدند «چه اشکالی داره که جنگ بشه، وقتی که ما قراره ببریم؟» (حتی اگه قبول کنیم مایی که به خودی خود و بدون جنگ کشته میدیم، میتونیم ببریم، واقعا درک این که جنگ چه صدماتی به کشور وارد میکنه، انقدر سخته؟) و این آدمایی که آبان یادشون رفته، واقعا و عمیقا وحشتزدهام میکنند.
توی زندگی من چند نفر هستند که طرفدار نظامند، و واسشون ناراحتکننده بوده ماجراهای اخیر. و برام مهمند اون چند نفر. به هر حال من خوشم نمیاد که خودم رو اینجا سانسور کنم، و دلیلی هم نمیبینم به هر حال. فکر میکنم که ما ممکنه خیلی متفاوت باشیم، ولی دلیلی نداره که تلاشی برای درک هم نکنیم، چون به هر حال چیزی که مشخصه، اینه که بلاک کردن راه خیلی مفیدی نیست.
من مشکلی ندارم با این که یک نفر طرفدار حکومت باشه (نظام، هر چی) و تحت تاثیر مرگ این فرد کلی ناراحت شده باشه و فلان و اینا. حداقل در حالت فعلی مشکلی ندارم واقعا. مشکل اصلی من، و چیزی که در چند روز گذشته حدود نود درصد زمانم رو داشتم غر میزدم ازش، افرادی بودند که مخالف این نظام بودند، همه حوادث آبان رو دیدند، همه حوادث این چند سال رو دیدند، همهی زندانیا رو دیدند، و باز هم اومدند و تسلیت گفتند. با این استدلال که این شخص ما رو از داعش حفظ کرده.
نمیفهمم عزیزم، واقعا دقیقا هیچی نمیفهمم. این فرد مشخصا فرد مهمی از نظام بوده، و این نظام، مردم رو به خاطر اعتراضاتشون، سر یک چیز کاملاااا منطقی، چند ساعت بعد از شروع، به تیرباران بست. این نظام اکثر حقوق طبیعی هر فردی رو کاملا ندیده گرفته. توی خوابگاه یک دانشگاه ریخته و دانشجوها رو از تراس پرت کرده. من نمیفهمم عزیزم، واقعا ممکنه که فردی، نفر شماره دوی همچین نظامی بوده باشه (احتمالا خیلی از حوادث قبل از این بوده که این فرد انقدر مهم بشه، ولی فرقی ایجاد نمیکنه) و واقعا این حوادث بهش ربطی نداشته باشند؟
من دانش سیاسی عمیقی ندارم. دارم تلاش میکنم که بیشتر ببینم، منطقی باشم، همه چیز رو زود قبول نکنم. اما نمیفهمم. واقعا به نظرم وقتی بچههای نود درصد مسئولان یک کشور خارج از کشورند، یک چیزی غلطه.
صبح جمعه که وسط هال و جلوی تلویزیون بیدار شدم، اولین چیزی که متوجهش شدم، این بود که مامانم، که یک فرد پنجاه و چند ساله و مذهبیه، طوری خوشحال شده بود که مطمئنم اگه یک نوه دیگه میداشت، انقدر خوشحال نمیشد. حالا من کاملا قبول دارم مامانم غیرمنطقیه. ولی باز هم، یه چیزی اینجا درست نیست.
توی توییتر کلی نظرات مختلف هست. مردم از جنگ میگند. از این که کسایی که خوشحال شدند، بیشرف و اینصحبتهائند. به هر حال من که ناراحت نشدم از این که انقدر فحش خوردیم (در نتیجه دختر بودن، حجاب نداشتن و با یک دختر دیگه در رابطه بودن بهش تقریبا عادت کردم)، صرفا واسم عجیب بود که چقدر افرادی مثه خانواده من، اینجا اوضاع عجیبی دارند. این شکلی نیست که ما پست باشیم، چون نیستیم. باشرافتترین افراد این کشور نیستیم، ولی پست نیستیم به هر حال. این شکلی هم نیست که یک سردار آمریکایی هر شب به خونهمون زنگ بزنه و خط بده. و این شکلی هم نیست که ما بخوایم، یا فکر کنیم که آمریکا به فکر ما باشه، چون معلومه که نیست. واقعا چرا باشه؟ به عنوان کسی که از سری کارهای مورد علاقهاش اینه که ویدیوهای جیمی کیمل رو ببینه و هر لحظه از دانش بینهایت اندک آمریکاییها حیرت کنه، حداقل من واقعا چشمم به این ملت نیست. و خب، لازمه که توضیح بدم که ما زیاد به ترامپ به عنوان فردی سالم و واجد شرایط رئیس جمهور بودن نگاه نمیکنیم؟ صرفا نفرته. و دل خنک شدن. از این که یک جنایتکار نیست دیگه حداقل.
و من مسلما دوست نداشتم داعش وارد اینجا میشد، ولی خب، واقعا چه فرقی ایجاد میکنه توی این که این فرد، خونهای زیادی به گردنشه؟
من هیچ علاقهای به جنگ ندارم. واقعا نمیفهمم چطور ممکنه یک مشکل انقدرررر بغرنج باشه، که نیاز ایجاد بشه که خون حتی یک نفر ریخته بشه. نمیفهمم که چرا انقدر این کشور توی درک متقابل ضعیفه. من میفهمم که یک نفر ممکنه معتقد باشه که این فرد فرد خییییلی خوبی بوده، اسلام دین رحمانیه، حجاب فلانه، فلان بیساره، ولی نمیفهمم چطور ممکنه حتی تلاش نکنه برای فهمیدن این که من هم اینجائم. نه تنها من، که خیییییلیای دیگه شبیه به من. و من نمیتونم واقعا. واقعا نمیتونم که نگاه خیرهی هر فرد چادری رو توی متروی مشهد برای یک ربع تحمل کنم. من اینجائم، و به نظرم احمقانهاس این که مردم برند و توی پروسهای به نام جنگ حق زندگی کردن رو از هم بگیرند، اونم سر بازیهای یه سری ردههای بالاتر.
این صرفا یک حکومته، و مهمترین نقشش خدمتگزاری به مردمه، چرا انقدر دراما باید باشه راجع بهش؟
من از این حکومت از ته ته ته دلم متنفرم. و با این وجود، بازم تلاش کردم منطقی صحبت کنم. بارها تلاش کردم که درک کنم، و دیروز سر این که توی صحبتم با فرزانه از واژه «ارزشی» استفاده کردم، عمیقا احساس گناه کردم. فکر نکنم تا حالا از واژه «آخوند» استفاده کرده باشم، و چه چیزی به جز تلاش برای درک کردن میتونه کمکمون کنه؟
عزیزم، آرزوی قلبی مادرت توی نوزده سالگی این بود که یک بار مثل انسانهای کوشا و بادرایت، و برای تنها سه هفته، خیلی خیلی خیلی زیاد درس بخونه و دوره امتحانات زیبایی رو بگذرونه، و کمتر دراما کویین باشه. بذار ببینیم بالاخره توی ترم سه این آرزو رو برآورده میکنه، یا باز هم فقط حداقل یک سال از زندگیش کم میکنه.
دیالوگ هر از چندگاهی من و بابام:
- بابا، حالا جنگ میشه؟
- نه
باید برم مهمونی فاطمه. یه چیزی برای فرزانه گرفتم که دل تو دلم نیست بهش بدم. نه این که چیز خیلی خیلی خاصی باشه، صرفا به سختی جلوی خودم رو گفتم که از دیروز بهش نگم که «یه چیزی برات گرفتم». برای من حقیقتا نفسگیر بود این کار.
امروز بعد از ظهر، صبا یکنفس برام از المپیاد و نجوم گفت، از سوالهایی که حل میکنه، از این که هدفش اینه که امسال مدال طلا بگیره، یا حداقلش بره دوره. و حسرت کاملا من رو پر کرده بود. نگاهم به همه کتابهای فیزیک و ریاضیش بود، نقشه صورتهای فلکیش، تلسکوپش، همه چی یکم غمگینم کرد. مثه کودکی پنج ساله یک ساعت به صبا گوش دادم. راجع به حد چاندراسکار، درخشندگی، استادهاشون، این که صبا فعلا آینده منتخبش اینه که بره فیزیک شریف. دلم میخواست جاش باشم یکم.
از اون طرف دیگه، نگاهم به کتابها و اینا بود. دلم تنگ شده بود برای زمانی که توی روشن و تاریکی و سرمای کمرنگ اتاقم، با پردههای مخمل بنفش، Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو میدیدم. هی فک کردم که من خیلی وقته که اون طوری عمیق فیلم ندیدم. اون طوری با اشتیاق و جدیت.
و از چند روز پیش که توی زیرج، با پگاه منتظر املتمون بودیم، یه دختری رو دیدم که دستش تاریخ بیهقیه، باز دلم خواست که یکم بیشتر از ادبیات سر در میآوردم. تاریخ بیهقی میخوندم، شعرهای مولانا رو میخوندم، و میفهمیدم. من فارسی رو دوست دارم. اینجا رو دوست دارم. همون چیزی که قبلا گفتم عزیزم، چرا انقدر ما باید در حال برنامهریزی برای رفتن باشیم؟ منصفانه نیست جدا.
اما تصور خونه آیندهمون برام به شکل عمیقی لذتبخشه. این که احتمالا بوی قهوه بده. این که نور محو و ملایم و نرم سفیدی توی اتاق خواب باشه. این که اتاق خواب لیلی همیشه بههمریخته باشه. این که خونه همیشه تمیزه. این که شاید کلی ادویه داشته باشیم. که البته شک دارم. به نظرم ما جزو کسایی میشیم که همیشه دقیقا یک فرمول مشخص برای غذا دارند. بدون ذرهای تغییر. که لیلی جک و جونور با خودش میاره توی خونه. این که میتونیم مهمونی بگیریم، میتونیم یه سری دوست زیبا داشته باشیم.
از بچههای ۹۸ای برای کلیپ جشنشون پرسیدیم که خودشون رو توی سیسالگی کجا میبینند. همهشون گفتند توی آزمایشگاه، در حالی که خفنند و این صحبتها. من دقیقا هیچوقت فکرم به اونجا نمیکشه. هی فک میکنم که نه، من خودم رو توی سی سالگی، توی یک خونه روشن و نسبتا کوچک توی اسکاندیناوی میبینم. با تو. امیدوار برای این که بتونم راضیت کنم که یه دختر داشته باشیم.
یکی از همکلاسیام اسمش امیرحسینه. با وجود این که به جز من صرفا نه نفر دیگه توی کلاسمون بودند، من تا دو هفته اول متوجهش نشده بودم. وقتی هم متوجهش شدم که از استاد زیست ترم یکمون بهترین سوال کل تاریخ آموزش زیستشناسی رو پرسید که «سلول بزرگتره یا اتم؟». بعدش هم یه روز سر یه جریانی توی آزمایشگاه، مریم با حیرت و شگفتی بهم گفت که «سارا، میدونستی عکس پسزمینه گوشی امیرحسین خامنهایه؟»، من هم طبعا کلا دیگه به دیده شک و تردید بهش نگاه میکردم بعد از اون ماجرا. مشخص شد که مذهبیه، و صرفا همین. فکر کنم تا آخر ترم یک این کل دیتای من بود. در حالی که من کل بچههای کلاس رو به اسم کوچک صدا میزنم، و همیشه تقریبا «سارا» خطاب میشم، امیرحسین همچنان یا میگه «خانم الف» یا «الف» :/ یا وقتایی که اسمم رو میگه، سریع تهش اضافه میکنه «الف». ینی تا حالا شاید با هم هزاران بار راجع به چیزای مختلف حرف زده باشیم، ولی همچنان از اسم کوچک برای هیچ دختری استفاده نمیکنه.
یه بار من و سروش و ماهان و امیرحسین توی کلاس بودیم و داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم که بریم، که امیرحسین سخن تاریخی دیگهای گفت که «دیگه کسی نیست که به خدا اعتقاد نداشته باشه که، فوقش سر قیامت و اینا شک میکنند» و طبعا ما حدودا پنج دقیقه مجبور شدیم تمام تلاشمون رو بکنیم که منطقی و بدون تمسخر رفتار کنیم و با ملاحت بهش راجع به وجود افراد آتئیست آموزش بدیم. شاید حرفش به نظر لجدرآر بیاد، ولی کاملا در کمال سادگی داشت این رو میگفت.
جدا از همه اینا به شدت بامزهاس و خدا میدونه که من چقدر از افرادی که میتونند بخندونتم، خوشم میاد و برخلاف جوی که از ازل توی دانشکده ما بوده که من چقدر باهوشم و چیزی نمیخونم و چقدر دستاوردهای گوناگونی داشتم، امیرحسین میومد و از اول میگفت که درسها براش سخته، که نمیفهمه بعضی چیزها رو. چند روز پیش امتحان آزمایشگاه میکروبمون بود که به طرز عجیبی سخت بود. من با پگاه توی محوطه پردیس علوم و جلوی دانشکده زیستشناسی ایستاده بودم و مطابق معمول مسخرهبازی درمیاوردیم، که دیدم امیرحسین بیرون اومد و وقتی من رو دید، یه لبخند زیبایی زد که طبق شناخت یک سال و نیمهام، به این معناست که با یه چیز خیلی سختی مواجه شده و گند زده. و اومد سمتم و با همون لبخند زیبا و عمیق گفت «این چی بود واقعا؟». از اون موقع تا الان، هی فک کردم که من حتی با این بشر دوست صمیمی هم نیستم، صرفا همکلاسیهایی هستیم که از همکلاسیهای عادی اندکی صمیمیترند. ولی چقدر حتی با در نظر گرفتن این موضوع، بهم آرامش میده بودنش. این که با وجود این که هیچ ویژگی خیلی چشمگیری نداره (هوش خیلی بالا، موفقیت تحصیلی شگفتانگیز، یا زیبایی فراتر از حد معمول) چقدر حضور عمیقی داره. برای منی که حتی باهاش چندان ارتباط ندارم. وجودش یادم میندازه که اشکالی نداره اگه چیز چشمگیری ندارم، باز هم اگر به اصل خودم وفادار بمونم، وجودم حک میشه توی این دنیا. احتمالا تاثیرم اونقدر خواهد بود که همکلاسیای که اونقدرا هم باهاش برخورد ندارم، راجع بهم یک پست طویل بنویسه توی وبلاگش، اونم وقتی که دختر بیچاره فرداش امتحانی داره که براش نخونده. و گزارش کاری داره که همچنان کامل نیست و با کامل هم فاصله زیادی داره در واقع.
چند وقت پیش یه پستی داشتم راجع به این که اصلا با این کنار نمیام که خاص نیستم. و الی یه کامنت گذاشت و گفت که هر کس توی این دنیا رنگ خودش رو داره. من فک کردم که من نمیخوام رنگی باشم که هیچکس حتی متوجه نبودش نمیشه. فرداش فک کردم که چرا، من دوست دارم سبز استدلری باشم. میدونم که دنیا بدون رنگ سبز استدلری، با دنیا با رنگ سبز استدلری، تفاوتهای عمیقی داره.
خب، بزرگترین و مهمترین نصیحتی که میتونم داشته باشم، اینه که توی هماتاقی بودن (مخصوصا دقیقا هم«اتاقی» بودن) ساعت خواب طرف مقابل رو در نظر بگیرید.
وگرنه مثه من، که پارسال عادت داشتم ساعت سه نصفه شب بحثهای عمیقی با پگاه راجع به اثرات مخرب والدینمون، این که «به نظرت کدوم یکی از بچههای زیست با همند؟» و نظرسنجی راجع به این که آیا زینب برای رزیدنتشون یه چیزی رو توی اینستا بفرسته یا نه، داشته باشم، با هماتاقی شدن با فردی که ساعت ده میخوابه، بقیه اوقات هم توی تخته و نیمهبیداره، و در نتیجه باید کل مدت برق اتاق خاموش باشه، آهسته حرکت کنی، تایپ نکنی، اتاق رو قبل از خواب تمیز نکنی یا اکثر چیزهای دیگه، زندگیتون تا حدود خوبی به هم میریزه.
ضمن این که اگر من توی آینده مطلقا هیچی نشدم، نصف تقصیرم رو به هماتاقیهای احتمالا کل دوران تحصیلم میندازم که مطلقا نمیتونم بهشون با نگاههای مظلومانه بفهمونم که «به خدا منم دوست دارم حرف بزنیم، ولی با توجه به این که ساعت دوی نصفهشبه و من هنوز پای لپتاپم، ینی یه کار مهمی دارم». نمیدونم واقعا چطور زبان بدنم مشخص نمیکنه که باید یه کاری رو انجام بدم. یه بار مجبور شدم حدودا نیمساعت با مسواک و خمیر دندون و دستمال کاغذی و نوار بهداشتی جلوی هماتاقیم بایستم تا حرفش تموم شه و مکالمه به یه توقف نسبی برسه تا من بتونم بالاخره برم دستشویی. آخراش دیگه واقعا خیلی به دستشویی فک نمیکردم، فقط میترسیدم هیچوقت این مکالمه واقعا تموم نشه. چون میدونی، فک کنم میفهمم که چه خبره. من هم بعضی اوقات که با خودم تنهام، خیلی دوست دارم حرف بزنم، و در نتیجه میشینم و واقعا با خودم حرف میزنم، یا با یک مخاطب خیالی. متاسفانه در مورد هماتاقیهای من، فلسفه اینه که تا وقتی مخاطب واقعی هست که به نظر میرسه به این نیاز داره که بدونه که پسرهای آلمانی فلسفهشون اینه که درخواست با پسرهاست اما پیگیریش با دخترا، چه نیازی هست به مخاطب خیالی؟
حالا که انقدر غر زدم، اجازه بدین راجع به یه موضوع دیگه که به هماتاقیم مربوطه هم غر بزنم. این که از دید من، این که از کسی واقعا خوشت بیاد، ولی بهش نگی، یا کلا کاری نکنی، حیای دخترانه یا فلان و بیسار نیست. صرفا کاملا بیدستوپاییه. چیزی یا کسی رو دوست داری و میخوای توی زندگیت باشه؟ خب به دستش بیار.
درباره همین حرف میزنم عزیزم. هماتاقیام خوبند، واقعا بهفکرند، مهربونند، و خب روی این هم کنترلی ندارند که بتونم سرزنششون کنم. ولی نمیفهمم که چرا باید این همه وقت رو کنار کسایی بگذرونم که انقدر از عمق درکشون نمیکنم، و اون وقت تو نهصد کیلومتر اونطرفتر باشی؟ منطقی نیست واقعا.
ضمن این که باید یه بار دیگه یه غر مفصل بزنم راجع به این که چرا ایدهآلگرایی تبدیل به یه نوع فضیلت پنهان شده.
برای الان، شب به خیر.
دیروز قبل از کلاس ریاضیات مهندسی، پیش فریبا و سجاد نشسته بودم و داشتیم راجع به یکی از ۹۵ایامون حرف میزدیم. که معدلش ۱۹.۸۰ ئه و رئیس انجمنه و طلای کشوریه (من به محض این سجاد به این اشاره کرد، واسه این که به خودمون آرامش خاطر بدم، گفتم که «ببینید، جهانی نرفته، این هم یه شکست»، متاسفانه فریبا و سجاد رو خیلی قانع نکرد) و میدونی، هیچ کدوم از اینا من رو ناراحت نکرد، باعث نشد حس کنم عقبم یا هر چی، صرفا یه جا بود که سجاد گفت که فرد مذکور، یکی از درسها رو نوزده شده بود و رفت و کلی با استادش بحث کرد سرش و آخرش با استاد اون درس، که استاد شاخیه و خود اون درس هم، درس مشکلیه، سر یه سوالی مسابقه یا یه همچین چیزی گذاشت و استادمون رو برد. و اینجا بود که من از عمیق دل آرزو کردم که کاش اونطوری بودم.
من از این مدل دانشجو بودن عمیقا خوشم میاد. این که درسها رو بفهمی. به جزییات دقت کنی، به ابعادی از درس دقت کنی که کس دیگهای نمیبینه، و باسواد باشی.
مهمترین چیز برام اینه که آخرش، باسواد باشم. اگر یه روز استاد دانشگاه شدم، راجع بهم گفته بشه که «میفهمه داره چی کار میکنه».
میدونی، امروز داشتم فک میکردم اگه میدونستم که قراره نسبتا زیاد عمر کنم، ممکن بود واقعا یک سالش رو با این مبادله کنم که یک حدس نسبی داشته باشم که چرا یه نفر سر یه کلاس عمومی کاملا چرند باید جلو، دقیقا جلوی استاد، بشینه و تند تند تماااام حرفهای کاملا چرندش رو یادداشت کنه.
شیش ساعته دارم فک میکنم چطور ممکنه یه نفر بگه «من به خاطر حجاب شهید شدم». ینی بهش فک کن، چطور ممکنه یه فرد زنده چنین چیزی بگه؟
توی بهار، وقتی فرزانه اومده بود، شب قبل از این که بیاد، یک آهنگی از Lauv کشف کردم به اسم Sad Forever. وقتی فرزانه اومد، حدودا هزار بار آهنگش رو گوش دادیم و موزیکویدیوش رو نگاه کردیم. بعدش که رفت، کل اون دوره امتحانات که من رو واقعا پنج سال پیر کرد لااقل، پیش اومد، دوباره هی همین آهنگ رو پلی میکردم، و هی با خودم میگفتم که I don't wanna be sad forever و واقعا نمیخواستم. یه شبی توی همون دوره امتحانات بود که هی گریه کردم و هی گریه کردم و یه لحظه وحشت کردم که دارم چه بلایی سر خودم میارم. و شب مهمی بود واقعا. از اون موقع به بعد بود که این فکر بنیادی توم شکل گرفت که واقعا نباید انقدر به سلامت روحیم بیتوجه باشم. نباید خودم رو بندازم توی هر بلایی و فکر کنم که چون زندهام، به خیر گذشته.
و چند روز پیش دوباره گوشش دادم و یاد همون دوره افتادم. و امروز توی اتوبوس، فک کردم که دوست دارم شکرگذار باشم بابتش. که من واقعا غمگین نیستم. واقعا حالم خوبه. امشب رو باید به خاطر یاد گرفتن تبدیل فوریه بیدار باشم که غمانگیزه واقعا، ولی خوبم. آرومم، خوشحالم. و فقط حس کردم که ممکنه یه نفر باشه که اینجا رو میخونه و غمگینه و دوره افتضاحی رو داره میگذرونه که انگار هیچوقت تموم نمیشه. من اونجا بودم. و تموم شد اون دوران.
امروز که از شهر دیگهای به تهران برگشته بودم و دلم تنگ شده بود برای آدمهای بیتوجه و پذیرنده اینجا، وقتی داشتم از انقلاب رد میشدم (و خدا میدونه که من چقدرر بدم میومد همیشه از انقلاب تاریک و شلوغ) فک کردم که من اینجا یه خونه دارم. من خونهام.
آره، دیشب از شدت دلتنگی برای صبا گریهام گرفت، امشب دلم برای تو تنگ شده بود، ولی من اینجا رو عمیقا دوست دارم. شاید لازم نیست خونه فقط یک جا باشه.
فکر کنم نمیتونم از فوریه بیشتر از این فرار کنم.
با دختری که توی اتاق روبهرویی فیزیک هستهای میخونه، توی آشپزخونه حرف میزدم و یه جاش گفت «آدم مگه چقدر زندهاس که چیزی رو که دوست نداره بخونه؟» و یه لحظه خوشحال شدم. مثل همون موقع که با زهرا نشستیم یه دل سیر به طب سنتی فحش دادیم. به هر حال خوبه که آدم یه مواقعی بدون این که توقعی رو داشته باشه به یک همرگوریشه بربخوره، و بتونه با خیال راحت، یه طوری که انگار خونهاس و شومینه هست و تلویزیون و لپتاپ هست، با خیال راحت بگه «آره، زندگیای که توش اشتیاق و انگیزه نباشه، به هدر رفته»