توی بهار، وقتی فرزانه اومده بود، شب قبل از این که بیاد، یک آهنگی از Lauv کشف کردم به اسم Sad Forever. وقتی فرزانه اومد، حدودا هزار بار آهنگش رو گوش دادیم و موزیکویدیوش رو نگاه کردیم. بعدش که رفت، کل اون دوره امتحانات که من رو واقعا پنج سال پیر کرد لااقل، پیش اومد، دوباره هی همین آهنگ رو پلی میکردم، و هی با خودم میگفتم که I don't wanna be sad forever و واقعا نمیخواستم. یه شبی توی همون دوره امتحانات بود که هی گریه کردم و هی گریه کردم و یه لحظه وحشت کردم که دارم چه بلایی سر خودم میارم. و شب مهمی بود واقعا. از اون موقع به بعد بود که این فکر بنیادی توم شکل گرفت که واقعا نباید انقدر به سلامت روحیم بیتوجه باشم. نباید خودم رو بندازم توی هر بلایی و فکر کنم که چون زندهام، به خیر گذشته.
و چند روز پیش دوباره گوشش دادم و یاد همون دوره افتادم. و امروز توی اتوبوس، فک کردم که دوست دارم شکرگذار باشم بابتش. که من واقعا غمگین نیستم. واقعا حالم خوبه. امشب رو باید به خاطر یاد گرفتن تبدیل فوریه بیدار باشم که غمانگیزه واقعا، ولی خوبم. آرومم، خوشحالم. و فقط حس کردم که ممکنه یه نفر باشه که اینجا رو میخونه و غمگینه و دوره افتضاحی رو داره میگذرونه که انگار هیچوقت تموم نمیشه. من اونجا بودم. و تموم شد اون دوران.
امروز که از شهر دیگهای به تهران برگشته بودم و دلم تنگ شده بود برای آدمهای بیتوجه و پذیرنده اینجا، وقتی داشتم از انقلاب رد میشدم (و خدا میدونه که من چقدرر بدم میومد همیشه از انقلاب تاریک و شلوغ) فک کردم که من اینجا یه خونه دارم. من خونهام.
آره، دیشب از شدت دلتنگی برای صبا گریهام گرفت، امشب دلم برای تو تنگ شده بود، ولی من اینجا رو عمیقا دوست دارم. شاید لازم نیست خونه فقط یک جا باشه.
فکر کنم نمیتونم از فوریه بیشتر از این فرار کنم.