خب، بزرگترین و مهمترین نصیحتی که میتونم داشته باشم، اینه که توی هماتاقی بودن (مخصوصا دقیقا هم«اتاقی» بودن) ساعت خواب طرف مقابل رو در نظر بگیرید.
وگرنه مثه من، که پارسال عادت داشتم ساعت سه نصفه شب بحثهای عمیقی با پگاه راجع به اثرات مخرب والدینمون، این که «به نظرت کدوم یکی از بچههای زیست با همند؟» و نظرسنجی راجع به این که آیا زینب برای رزیدنتشون یه چیزی رو توی اینستا بفرسته یا نه، داشته باشم، با هماتاقی شدن با فردی که ساعت ده میخوابه، بقیه اوقات هم توی تخته و نیمهبیداره، و در نتیجه باید کل مدت برق اتاق خاموش باشه، آهسته حرکت کنی، تایپ نکنی، اتاق رو قبل از خواب تمیز نکنی یا اکثر چیزهای دیگه، زندگیتون تا حدود خوبی به هم میریزه.
ضمن این که اگر من توی آینده مطلقا هیچی نشدم، نصف تقصیرم رو به هماتاقیهای احتمالا کل دوران تحصیلم میندازم که مطلقا نمیتونم بهشون با نگاههای مظلومانه بفهمونم که «به خدا منم دوست دارم حرف بزنیم، ولی با توجه به این که ساعت دوی نصفهشبه و من هنوز پای لپتاپم، ینی یه کار مهمی دارم». نمیدونم واقعا چطور زبان بدنم مشخص نمیکنه که باید یه کاری رو انجام بدم. یه بار مجبور شدم حدودا نیمساعت با مسواک و خمیر دندون و دستمال کاغذی و نوار بهداشتی جلوی هماتاقیم بایستم تا حرفش تموم شه و مکالمه به یه توقف نسبی برسه تا من بتونم بالاخره برم دستشویی. آخراش دیگه واقعا خیلی به دستشویی فک نمیکردم، فقط میترسیدم هیچوقت این مکالمه واقعا تموم نشه. چون میدونی، فک کنم میفهمم که چه خبره. من هم بعضی اوقات که با خودم تنهام، خیلی دوست دارم حرف بزنم، و در نتیجه میشینم و واقعا با خودم حرف میزنم، یا با یک مخاطب خیالی. متاسفانه در مورد هماتاقیهای من، فلسفه اینه که تا وقتی مخاطب واقعی هست که به نظر میرسه به این نیاز داره که بدونه که پسرهای آلمانی فلسفهشون اینه که درخواست با پسرهاست اما پیگیریش با دخترا، چه نیازی هست به مخاطب خیالی؟
حالا که انقدر غر زدم، اجازه بدین راجع به یه موضوع دیگه که به هماتاقیم مربوطه هم غر بزنم. این که از دید من، این که از کسی واقعا خوشت بیاد، ولی بهش نگی، یا کلا کاری نکنی، حیای دخترانه یا فلان و بیسار نیست. صرفا کاملا بیدستوپاییه. چیزی یا کسی رو دوست داری و میخوای توی زندگیت باشه؟ خب به دستش بیار.
درباره همین حرف میزنم عزیزم. هماتاقیام خوبند، واقعا بهفکرند، مهربونند، و خب روی این هم کنترلی ندارند که بتونم سرزنششون کنم. ولی نمیفهمم که چرا باید این همه وقت رو کنار کسایی بگذرونم که انقدر از عمق درکشون نمیکنم، و اون وقت تو نهصد کیلومتر اونطرفتر باشی؟ منطقی نیست واقعا.
ضمن این که باید یه بار دیگه یه غر مفصل بزنم راجع به این که چرا ایدهآلگرایی تبدیل به یه نوع فضیلت پنهان شده.
برای الان، شب به خیر.