بذار تعریف کنم که امتحان ریاضیات مهندسیم چطوری شد.
این طوری بود که من روز قبلش به زحمت تونستم به شکل حدودی بفهمم چه خبره، و اگه شب هم بیدار میموندم، احتمالا میتونستم کامل بفهمم که چه خبره. ولی ساعت دوی نصفه شب واقعا خسته شده بودم و یک بار یه جایی (فک کنم کامنت الی بود توی یک پستی) خونده بودم که اگه یه چیز کافئیندار بخوری و بعدش چهل و پنج دقیقه مثلا بخوابی، اندازه چهار ساعت خواب بهت انرژی میده. من هم هزار بار تلاش کرده بودم که با خوردن کاپوچینو امتحانش کنم، اما کاپوچینو داغ بود و هر بار خواب من رو میپروند کامل، در نتیجه بیخیالش شدم. این بار ولی هایپ داشتم، و شد آنچه شد.
هایپ خوردم و ساعت گوشیم رو برای ساعت سهی صبح کوک کردم و گرفتم خوابیدم.
صحنه بعدی، این بود که ساعت هشت و نیم صبح بلند شدم (ساعت ده امتحان داشتم). و نمیخوام خیلی واردش بشم، چون فک کردن بهش، حتی الان، بهم استرس خیلی زیاد و غیرقابلکنترلی میده. ولی بدون اغراق، چند ساعت بعدش، جزو بدترین چند ساعتهای زندگیم بود.
وقتی داشتم از امتحان برمیگشتم، نمیتونستم حتی درست راه برم. و واقعا خسته بودم. به هر حال چند اپیزود از The Office تاثیر خوبی داشت.
ولی الان که بهش فک میکنم، کل وضعیت خیلی به خندهام میندازه. میترسم از این که پاس نشم، ولی هی فک میکنم که این تجربه واقعا محشری بود. این، زندگی کردن خالص بود. و میدونی، حجم استرسی که کشیدم به قدری زیاد بود، که فک کردم چه چیزی توی دنیا ممکنه ارزشش رو داشته باشم که اینطوری باشم. به این نتیجه رسیدم که هیچی. واقعا هیچی. در نتیجه آروم شدم.
پ.ن: یه بار توی آزمون کانون یه گندی زده بودم که یادم نمیاد، به هر حال خطای بزرگی بود. داشتم برای سارا تعریفش میکردم و خیلی آسوده بودم موقع تعریف کردنش، و سارا گفت که «سارا، تو با این بیخیالیت قطعا به یه جایی میرسی». و نمیدونم، چیز خوبی بود. چیزی بود که من بعد از سه سال یادمه. و راستش الان دارم فک میکنم شاید با این اوکیام که مدال طلای المپیاد جهانی زیست رو ندارم. رتبه یک کنکور تجربی نشدم، و حتی رنک یک کلاسم هم نیستم. شاید با وجود این که احتمال معقولی وجود داره که ریاضیات مهندسی رو بیفتم، واقعا به یه جایی برسم.