دیروز قبل از کلاس ریاضیات مهندسی، پیش فریبا و سجاد نشسته بودم و داشتیم راجع به یکی از ۹۵ایامون حرف میزدیم. که معدلش ۱۹.۸۰ ئه و رئیس انجمنه و طلای کشوریه (من به محض این سجاد به این اشاره کرد، واسه این که به خودمون آرامش خاطر بدم، گفتم که «ببینید، جهانی نرفته، این هم یه شکست»، متاسفانه فریبا و سجاد رو خیلی قانع نکرد) و میدونی، هیچ کدوم از اینا من رو ناراحت نکرد، باعث نشد حس کنم عقبم یا هر چی، صرفا یه جا بود که سجاد گفت که فرد مذکور، یکی از درسها رو نوزده شده بود و رفت و کلی با استادش بحث کرد سرش و آخرش با استاد اون درس، که استاد شاخیه و خود اون درس هم، درس مشکلیه، سر یه سوالی مسابقه یا یه همچین چیزی گذاشت و استادمون رو برد. و اینجا بود که من از عمیق دل آرزو کردم که کاش اونطوری بودم.
من از این مدل دانشجو بودن عمیقا خوشم میاد. این که درسها رو بفهمی. به جزییات دقت کنی، به ابعادی از درس دقت کنی که کس دیگهای نمیبینه، و باسواد باشی.
مهمترین چیز برام اینه که آخرش، باسواد باشم. اگر یه روز استاد دانشگاه شدم، راجع بهم گفته بشه که «میفهمه داره چی کار میکنه».