292

همه میگن بچه اولیا لوسن (شایدم ته تغاریا رو می گفتن , یادم نمیاد راستش) ولی بهم اعتماد کنین : نوه ی اولی که سال ها بعدش هیچکس به دنیا نمیاد از همه چی وحشتناک تره.


برای پروفایل گروه خانواده دوتا عکس گذاشتیم , که هر دوتاش مسلما مهرساعن.عکس پروفایل مامان مهرساعه , عکس پروفایل بابا مهرساعه (که البته این از نظرم اصلا شایسته نیست) , از اینجایی که من هستم عکس پروفایل نصف جمعیت جهان مهرساعه.


تک تک لحظات زندگی مهرسا و تک تک حرفایی که زده ضبط شده اس و خیلی عجیبه که ما می ریم عکسای قبلناشو نگاه می کنیم و فک می کنیم :"خدایا !! این بچه ی سومالیایی کچل زر زرو از کجا اومده خونه ی ما؟ مال کیه اصن؟" بعدش می فهمیم که مهرساعه و خب , من یادمه که ما همیشه اعتقاد داشتیم این بچه قشنگترین آفریده ایه که می تونه وجود داشته باشه. و این منو خیلی متعجب می کنه چطور انقدر کور بودم.


من همه ی اینا رو گفتم که به این نتیجه برسم من حقیقتا واسش نگرانم.چون من و صبا فقط تو یه مورد با هم اشتراک داریم که اون , نفرت از بچه های لوسه. و اینطور که به نظر میاد مهرسا قراره به معنای واقعی کلمه   لوس بشه … غم انگیزه.


و خب , بله … هفته ی بعد هم سه ساله میشه.من فک می کنم باید خیلی برای خودش خوشحال کننده باشه.چون دو سالگی یه چیزیه شبیه به پونزده سالگی.من پارسال متنفر بودم از این که بگم پونزده سالمه.و روز تولدم حقیقتا داشتم می مردم برای این که یکی ازم بپرسه چند سالته و منم با نهایت شور و ذوق و آسودگی و وارستگی بگم "شونزده" هر چند از شونزده هم بدم میاد ولی هر چیزی از پونزده بهتره.به جز دو سالگی.

۳

291

می دونی ، چیزی که در حین خوندن جز از کل منو دیوونه می کنه اینه که چرا مردم انقدر از هم متنفرن؟ و چرا من انقدر بقیه رو دوست دارم؟


منظورم اینه که من می دونم مردم جوگیر میشن ، می دونم تقلید می کنن ، فکر نمی کنن و همه ی اینا.ولی راستش اینا اکثر اوقات تو منم هست. نمی تونم به خاطر چیزی که تو خودمم هست از بقیه متنفر بشم.

۰

ٌ290

من اولش تو این شک داشتم ولی الان دیگه مطمئنم مدیرمون با گذاشتن کلاس آشپزی و چی و چی و چی قصد داره از ما همسرانی خوب در بیاره.

خیلی عجیبه.

عجیب تر از اون اینه همه هم انگار خوششون اومده و کاملا موافقن و انگار این خیلی چیز عادی ایه !!

به قدری که به معلم فیزیکمون گفته که بیاد برامون راه و رسم زندگیم بگه و اونم اومده سر کلاس می گه "سعی کنید پسرای فامیلتونو تور کنید" و من جدا نمی تونم چی بگم.



پ.ن : فایت کلاب رو تموم کردم ، موانا رو دیدم و جز از کل رو تا نصفه خوندم ولی خب کلا ، عید سوم خیلی سردرگم کننده اس.نه مثه آدم می تونی درس بخونی ، نه مثه آدم می تونی تفریح کنی.
۴

و بله ، من دوباره به دوران بیعاریم و روزی ده پست برگشتم

می دونی ، آدمای زندگی من منطقی ، جدی و در عین حال شوخ طبعن و حاضرن سرشون بره ولی از من تعریف نکنن و احساساتشونو بروز ندن. اگه بخوام به کمک رمان ها اینو توضیح بدم باید بگم من توسط کلی گیلبرت بلایت محاصره شدم.و خدا می دونه که من چقدر از این وضعیت خوشم میاد.چون من به هیچ وجه تحمل آنی شرلی مانند ها رو  تو زندگیم ندارم.


مثلا یه بار مبینا به من گفت صدات اصلا به قیافه ات نمی خوره.بعد من اینو به فرزانه و صبا گفتم و هر دوتاشون در کمال جدیت گفتن :"هر دوتاشون دقیقا به یه ابعاد زشتن." یا هزاران هزار خاطره مثل این.


و خب می دونی ، من می دونم که مهمم برای آدمای زندگیم ولی حقیقتا هیچوقت اینو حس نمی کنم. 


دو روز پیش به احسان پی ام دادم که برام آوازهای غمگین اردوگاه رو بخره و اضافه کردم که خیلی خوشحال میشم اگه برام جز از کل رو بخره و اونم گفت که وضعیت اقتصادی خیلی خوبی نداره و منم گفتم که اشکال نداره. و دیروز مامان از مسافرت برگشت و جز از کل رو برام آورده بود که خب ، مسلما احسان خریده بود و می دونی ، من چند لحظه واقعا ذوق کردم ، چون برام خیلی قابل درک بود که خوشحالیم براش مهمه و خیلی حس خوبی بود.خیلی.


و خب ، حال ندارم که توضیح بدم چرا ولی خیلی خوبه که اینجام و اینجایین و من خوشبختم.

۲

228

اوه خدایا , من از بعد از ظهر تا الان به شصت نفر خبر رسانی کردم که زیستمو صد زدم , این واقعه باید در تاریخ بشریت ثبت بشه ولی هیچکس عظمتشو نفهمید.


چرا برای همه انقدر عادیه ؟؟ من حتی تو وایلدست دریمزمم نمی تونستم چنین کاری کنم.


بله , دارین درست حدس می زنین ؛ باید به من افتخار کنین و نوید فرداهای روشن و دانشمندی چیزی شدن بدین.


۷

موقت 2

انیمیشن موزیکال خوب ، کسی سراغ داره؟
۵

286

خدایا , من دارم تمام تلاشمو می کنم که خوددار و خوش برخورد و به همه لبخند زن و مردم دار باشم.تو عم یه لطفی کن و تمام اینایی که تمام تماسای غیرضروری و مزخرفشونو تو اتوبوس میزارن , از بین ببر.و بدون که این فقط خواسته ی من نیست.

۳

285

اگه منو از اول مهر به بعد می خوندید , احتمالا اینو بیشتر می فهمین :

شاید باورتون نشه ولی من امروز متوجه شدم دینیمو دوس دارم , با تمام حرص هایی که خوردم براش , با تموم اون عذابایی که سرش تحمل کردم و ... تمام رنج و غمش که برای من زیادی بود جدا

من جدا دوسش دارم و جدا یه بخش مهم از سومه و این خیلی احساس عجیب و قشنگیه.


پ.ن : البته هنوزم با تک تک جملاتش مخالفم ولی امیدوارم درک کنین چی می گم.

۲

284

می دونی ، من خیلی از چیزایی که خیلی اوقات به ذهنم می رسه نمی نویسم.و می دونی ، این به خاطر ترسو بودن یا هر چی نیست.فقط به خاطر اینه که نمی خوام بیشعور باشم.فقط به خاطر اینه که بعضی اوقات ، وقتی می بینم همه با یه چیز موافقن ، فکر می کنم شاید اشکال از منه ، شاید بعدا به خاطر همه ی اینا از خودم متنفر بشم.

یه مرز خیلی ظریف هست بین شجاع بودن و احمق بودن ... من به قدری از رد شدن از اون مرز می ترسم که اکثر اوقات نصف خودمو سانسور می کنم.و از بین می برم.
۰

Sweeter than Fiction

من الان خوشحالم.

امروز زمین خونده بودم و نرفتم امتحان بدم و در نتیجه مجبورم برم دوباره بخونم.برای کنفرانس تاریخ ، نرگس بیشعور نیومد در نتیجه قسمت من دو برابر شد.مزخرف ترین املای عمرمو دادم(می دونستین المجسطی اینطوری نوشته میشه؟یا مثلا صوان الحکمه اینطوری نوشته میشه؟).فردا امتحان فیزیک دارم و یک کلمه هم نخوندم.کارای زیستمو انجام ندادم و خلاصه کلا خیلی بدبخت بیچاره ام.

ولی خیلی خوشحالم.و همش به خاطر بهار و عیده.
کلا یه سری صفات تو من هست که هیچکس درک نمی کنه.مثلا عشق من به صبحا.به روز.به نور.به بچه ها.به بهار. و عجیب تر از همه به مدرسه. نمی خوام هیچ کدوم رو توضیح بدم ولی تازگیا فهمیدم اینا خیلی بنیادین.و واسه اولین بار من جدا وجودم رو وابسته به اینا می دونم.

من خوشحالم که روزا دارن بلندتر میشن.از صمیم قلبم خوشحالم.خوشحالم که بالاخره می تونم صبحا ساعت پنج بلند شم.و همه اینا قدری عجیب به نظر می رسن ولی خب ، من خوشحالم که نهایی داره می رسه و بالاخره نصف بدبختی تموم میشه.خوشحالم که نهایی می رسه و ما می تونیم ساعت ها توی کوچه ی کنار مدرسه که هواش تو بهار معرکسسسس قدم بزنیم (حتی اگه مجبور باشیم کلش بشینیم زمین بخونیم) .

من حتی دارم به بعدش فک می کنم.ینی سال چهارم و بازم خوشحال میشم (ینی کلا الان یه سطل آشغال جلوم بزارین من جیغ می زنم :" آخ جون !! مگس !!) می دونی من هنوزم از جهاتی بچه موندم.هنوزم از فکر بزرگ شدن ذوق زده میشم.
۴

282

… بعدش فک کردم خب چرا نتونم یه خوددرگیر شاد باشم؟

281

به نظرم دلم برای همه ی این پنجشنبه جمعه هایی که بعد از ظهر میشینم با صبا فیلم می بینم ، در حالی که پرده ی اتاقم کاملا کشیده شده ، مامان بابا خواب ـَن و همه چیز در آروم ترین وضعیت خودشه ، تنگ میشه.

۲

280

(Skinny love (2



I told you to be patient
I told you to be fine
I told you to be balanced
I told you to be kind
?Now all your love is wasted
?Then who the hell was I
Now I'm breaking at the bridges
And at the end of all your lines

?Who will love you
?Who will fight
?Who will fall far behind

۳

279

من به صبا حسودیم میشه.

جلد چار بچه های بدشانس رو داره می خونه.و هیجان زده اس.به قدری که امروز صبح که از خواب بیدار شد ، حدودا دو ساعت تو تختش داشت می خوند در حالی که از گرسنگی در شرف کما بود.


وقتی من بچه بودم ، کسی نبود که چیزایی رو که می خوندم تحت نظر داشته باشه و بهم پیشنهاد بده چی رو بخونم ، کِی بخونم یا کلا هر چی.و این واقعا فاجعه بار بود.چون من آنی شرلی رو از جلد چار ، هری پاتر رو از شاهزاده ی دورگه و بچه های بدشانس رو نمی دونم از کجا شروع کردم. شاید بگین "یه دختر هشت ساله باید اونقدر باهوش باشه که بفهمه هر چیزی از یک شروع میشه" ... و راستش من باهاتون کاملا موافقم ولی مثه این که من واقعا بچه ی احمقی بودم.و به خاطر همینه که من مثه بقیه شیفته ی هری پاتر نیستم (البته این که مردم هی ادامه اش میدن و فیلم می سازن هم بی تاثیر نیست) و خب بچه های بدشانس رو هم در عین دوست داشتن نمی پرستم و البته آنی شرلی کلا یه قضیه ی جداس.


الان صبا واقعا خوشبخته به نظرم.انیمیشنای تیم برتونو می بینه و جزیی از بچگیش شدن.بچه های بدشانس رو می خونه و نمی دونم خودش می فهمه چقدر شبیه کلاوسه یا نه.شهر اشباح و قلعه ی هاول رو می بینه و هری پاتر رو (البته از جلد یک) می خونه.


من عمیقا بهش حسودیم میشه.

۲

278

می دونی , تصویری که من از آینده ام دارم (داشتم) مشخص و باشکوه بود.من ویالون می زنم , آلمانی می خونم , موهام بلندن , موهام کلی موج دارن(که البته این الانم هست و کلا همیشه بوده) ... این تصویر برام مهم بود.چیزی بود که اکثر تصمیمامو با توجه به اون می گرفتم.اکثر حرکاتم و رفتارامو با فک کردن به اون انتخاب می کردم.

اون تصویر هدف من تو زندگیم بود.

تا این که فهمیدم این آینده مال من نیست.دقیقا نمی دونم چه اتفاقی افتاد که به همچین نتیجه ای رسیدم ولی چیزی نیست که حتی ذره ای درباره اش شک داشته باشم.و خب از همونجا بود که ناراحت و ناراحت تر شدم چون چیزی نبود که برام مشخص کنه چی کار کنم.

من شخصیت فوق العاده متناقضی دارم تو واقعیت , وقتی حالم خوبه می تونم بفهمم هر کجا , چطوری باشم ولی وقتی هیچی نمی دونم , مثل این می مونه که رنگای آبرنگ رو قاطی کنم.قهوه ای و آبی و اوه , مزخرف بودنش مشخص میشه ؟

من خود درگیری های زیادی داشتم و می دونم که خود درگیریا چیزای خوبین.تو رو شکل میدن.ولی این درگیری فعلی هیچ کمکی به من نمی کنه , فقط غمگینم می کنه.

۴

البته حسابشو نکرده بودیم که اونا خودشون اسم دارن

یه چیزی یادم اومد راجب اون اسما.

یه زمانی من و فرزانه می خواستیم یه یتیمخونه تاسیس کنیم که توش بچه ها رو جمع کنیم و روشون اسم بزاریم.بعدم ولشون کنیم به امان خدا.
و وقتی اینو به مونا گفتیم.فقط چند لحظه پوکرفیس نگاه کرد.بعد از چند دقیقه سکوت و عبور بوته ی خار از پس زمینه ، فرزانه با جدیت تمام گفت :"ما با این کارمون به اونا هویت می بخشیم.این مهمترین چیزه." که البته این کارو خراب تر کرد.
۳

276

این که مامان وقتی میریم رستوران ، همیشه آخرش غذاها رو جمع و جور می کنه که گارسونا راحت تر باشن ، این که صبا واسه هر قطره آبی که هدر میره ، کلی حرص می خوره ، این که فرزانه وقتی خودکارای مهتا زمین می ریزه ، برشون می داره.


اینا برای من قشنگ و قابل احترامن.هر چند که کوچک و نادیدنی باشن.

۲

274

انقدر همه به نظراتم راجب نامگذاری بچه ها بی توجهی می کنن که حاضرم بزرگ شدم تمام زندگیمو وقف کنم و شیش هفت تا بچه بیارم و اسمشونو بزارم : نگار , ویولت , اما , النا و یه چند تا چیز دیگه که یادم نمیاد

۵

273

بعضی از آدما وقتی ناراحتن , شاهکار می نویسن.

بعضی از آدماعم تقریبا لال میشن.و البته این به خاطر خویشتنداریشون نیست.

من دوست داشتم دوستام از دسته ی دوم باشن و خودم از دسته ی اول.ولی کاملا برعکس شد .


پ.ن:کامنتا رو شب جواب میدم.

۰

شاید فک کنین که خیلی ناراحتم ولی در واقع من به شکل دوست داشتنی ای خوشحالم

از من توقع نمی ره ولی من بیانو جدا دوست دارم و از بلاگفا متنفرم ولی در حال حاضر دوس داشتم وبم تو بلاگفا بود و می تونستم با خیال راحت مزخرف بنویسم.

چون الان می خواستم بیام بنویسم :

- دخترخاله ام امروز به دنیا اومد و من هیچ حسی ندارم.این مثه این که بیام بگم امروز یه کرگدن نارنجی رو دیدم که داشت پرواز می کرد.چون من جدا عاشق بچه هام ولی در حالت فعلی , خیلی پوکرفیس , به عکسای این دختره زل می زنم و فک می کنم "اه , چقدر زر می زنه"

-امروز وسط راه , سر صبح خوردم زمین (چون یخبندون بود) و خیلی غم انگیز بود.چون وسط همون دبیرستان پسرانه ی خودمون بود و دور و برم پر از پسرای هیجده ساله بودند و این نهایت فهم و شعورشونو نشون می دادکه هیچ واکنشی نشون ندادند ولی به هر حال من واقعا نزدیک بود گریه ام بگیره.چون خیلی احساس تنهایی می کردم.

- و در مورد مزخرف بودن دینی باید اینو اضافه کنم که به قدری این درس مسخره و سخته که من دیشب وقتی فهمیدم دبیر دینیمون پرسشو کنسل کرده , گریه ام گرفت.

و خب , همین

وقتی اینجا می نویسم احساس عذاب وجدان می کنم چون خودم تو لیست فالویینگام افرادی رو دارم که درسته خودم فالوشون کردم ولی همیشه وقتی ستارشون روشن میشه حس می کنم یه وزنه  ی صد کیلویی رو قلبم گذاشتن و دوست ندارم خودم برای بقیه این شکلی باشم.

۵
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان