312

توی آزمایشگاه فیزیک می خواستیم آرایش براده های آهن تحت تاثیر میدان مغناطیسی رو ببینیم ولی چون زیاد براده ریخته بودیم هیچ اتفاقی خاصی نمی افتاد.

و اون براده های اضافی هم درست وسط سیملوله ریخته بود که با دست نمی تونستیم برش داریم , اومدیم آهنربا بالاش نگاه داشتیم تا مثلا جذبش بشه ولی ارتفاعش زیاد بود و جواب نمی داد , فرزانه تلاش های ناموفقی با گونیا داشت , دستمال گیرمون نمیومد.

در نهایت فاطمه کل سیستمشو برداشت و رو کاغذ کج کرد.براده های آهن رو کاغذ ریختند.


ما چند لحظه به هم و چند لحظه به میز خیره شدیم و تلاش کردیم موضوع بحث رو عوض کنیم.

۱

311

خدایا ، مرسی از این که به خواست قبلیم توجه کردی و زلزله هاتو جوری راه انداختی که کانون کنسل شد و خب ، من همچنان زنده ام.

در قدم بعدی برای این که عشقت رو اثبات کنی ، توصیه می کنم اینایی که تو اتوبوس می خوان خارج از ایستگاه (وسط میدون !!) پیاده شن و وقتی که راننده نمی زاره شاکی می شن ، از بین ببر یه جوری. قول می دم بعدش رو اسلام آوردن فک کنم.

۱

Art heals

می دونی ، من هنر رو دوست دارم. نمی تونم بگم ذاتا یا حتی ظاهرا هنرمندم ، یا نمی تونم بگم وقتی دارم طراحی می کنم حس می کنم خودمم. ولی امروز ، که بدترین روز تاریخ بشریت رو پشت سر گذاشتم ، و می تونستم ساعت ها رو تختم دراز بکشم و با ناخونام ور برم ولی به جاش نشستم و برای جز از کل و آرتمیس فاول بوکمارک درست کردم ، و بعدش سنگ مرمر صبا رو نقاشی کردم ... همچنان ناراحت بودم ولی داشتم مبارزه می کردم ، اونا باعث نشدن شرایط من حتی ذره ای بهتر بشه ولی منو قوی تر از قبل کردند.و این معجزه ی هنره.

۱

خدایا یه جوری زلزله ها رو تنظیم کن که من نمیرم ولی کانون کنسل بشه.

من پنج دقیقه پیش اولین زلزله ی زندگیم رو تجربه کردم.(چون به طرز عجیبی اون زلزله ی ظهر رو نفهمیده بودم)


۵

308

می دونی , تمام هدف من از عطر زدن اینه که یه روز یه نفر با شنیدنش یاد من بیفته اما چیزی که ازش محقق میشه اینه که وقتی تو کلاس دلم می خواد بمیرم سرم رو تو مقنعه ام فرو می کنم و با شنیدن اون عطر که با گذشت زمان حتی خوشبوتر شده آروم می شم.

بخش کوچک ولی مهمی از زندگی منه.

۰

دستش را زیر چانه اش می گذارد و به افق خیره می شود

جامی موجب شگفتی و حیرت منو فراهم می کنه , خودش بهارستان رو به تقلید از گلستان نوشته و هفت اورنگ رو به تقلید از خمسه ی نظامی
بعد شعر می نویسه در مذمت تقلید
۲

306

بله ، نوروز ۹۶ عم داره کم کم تموم میشه.Death Note هم داره تموم میشه ، دیشب آرتمیس فاول رو شروع کردم و بیمش هست که تا دو سه روز دیگه از هر پسر نوجوان نابغه ی سرد خوش قیافه ای متنفر بشم.


می خواستم بیام بنویسم "تا یه مدت نمی خوام بنویسم" بعد یکم به سال ها تجربه ی بلاگریم دقت کردم و دیدم احتمالا دقیقا دو دقیقه ی بعدش شروع می کنم به رگباری پست گذاشتن.

۳

استعداد بی نظیری دارم تو دیدن عیبای آدما و همچنان دوست داشتنشون

به همه ی کسایی که همچنان مامان باباشون براشون فرشته ان و هنوز اسطوره ان , حسودیم میشه.

۱

نیمه شب خیلی بهاری

نیمه شبه.


من قبلن گفتم من با روز رابطه ی بهتری دارم و متعلق به روزم.ولی مثه این که نیمه شب هم علاقه خاصی به من داره.


من اینجا , توی آشپزخونه , نشستم.آهنگ تم Downtown Abbey تو گوشمه و تازه تصمیم گرفتم کتابام و فیلمام و آهنگای قبلیم رو بزارم کنار / بریزم دور و دوباره شروع کنم.آهنگای جدید , فیلمای جدید و کتابای جدید.

توی زمستون من پنهان میشم تو چیزایی که دوس دارم.چون شرایط سخت تر از اونیه که بخوام بازم ریسک کنم. بهار , من شجاع تر میشم. دیگه خطری نیست. می تونم هر کاری دوس دارم بکنم.


می خوام آتش بدون دود بخونم , بازی تاج و تخت رو بعد از سال ها ادامه بدم , تقریبا وسط Death Note عم و تا آخر تعطیلات تمومش می کنم. Sing Street رو ببینم.


خوشبخت نیستم؟

۱

شاید موقت

ببینین ، من احتمالا اون گوشه یه منوی Movies میزارم که خب ، همونطوری که مشخصه قراره توش فیلمایی که می بینم و بهشون احساسات خوشایندی دارم (از قبیل خوشم اومد ، دوسش دارم ، می پرستمش یا کلا احساسات مثبت مبهم) ، میزارم.

نو نقد ، نو استارز ، نو ریویو خلاصه
۲

302

نبرد با شیاطین ـو سوم راهنمایی خوندم.بعد از ظهرا که از مدرسه میومدم از ساعت سه تا شیش تو تختم مچاله می شدم و مطمئن می شدم که کسی جلدشو نبینه.

هر روز یک جلدشو تموم می کردم و هر بار به خاطر وقتی که باید صرف خوندن برای تیزهوشان می شد حسرت می خوردم ولی بازم ادامه می دادم :))


_ این تگ و پستایی که قراره توش بنویسم دزدی از ساراست.که البته اون واسه آهنگا استفاده ش کرد.

۰

Radioactive - Imagine Dragons

می دونی ، یکی از قشنگ ترین لحظات برای من وقتیه که آهنگای مورد علاقه ی قبلنامو پیدا می کنم که فراموششون کردم.


۱

و خوشحالم.

تازگیا علاقه ی زیادی پیدا کردم که یه چیزی رو پیدا کنم و توش غرق شم.


به خاطر همین جز از کل ـو انقدر دوست دارم.من کاملا تو حرص خوردن ـای جسپر و عشقم به مادرش غرق شده بودم.و به خاطر همینه که انقدر Death Note رو دوست دارم ؛ من خیلی وقته چیزی تو زندگیم نداشتم که هر روز منتظرش باشم و واسش هیجان داشته باشم.


و خب ، طی یه روند یه ثانیه ای به این نتیچه رسیدم که می خوام آرتمیس فاول رو دوباره بخونم. و سعی کنم این دفعه کمتر از چیزای علمیش (که می شد همه اش) بپرم.

۵

Moana

خوشحالم که بالاخره دیزنی فهمید می تونه انیمیشناشو بدون شوهر دادن شخصیت اصلی پایان بده.
توقع نداشتم به این سطح از فهم و درک برسه. 

... حداقل در طول حیات من.
۵

عیدتونم مبارک عزیزانم.این اولین عید اینجاس.

فعلا تمام اهدافمو از قبیل محقق شدن , سبز کردن آخر موهام* , یه دختر هفت ساله داشتن , ویالون زدن , خوندن و غیره رو کنار گذاشتم و رو جمع کردن کلی دوست و آشنا و یه خونه ی بزرگ داشتن تمرکز کردم تا دیگه عیدا تنها نباشیم.


چون که می دونین , تنها بودن تو عید ساکز.


* اونو به خاطر این کنار گذاشتم که الان من اصن مو ندارم و آخر موهام برابره با اولش.مهمتر از همه : مامانم اجازه نمیده.

۴

297

دیگه داره لوس میشه اوضاع.

همه فک می کنن شبیه چندلرن.همه میگن که عمرا اگه بفهمن که کسی عاشقشونه (چون خیلی باکلاسه و منم قبول دارم و امیدارم بفهمین منظورمو).گیر دادن به استوریای ملت احتمالا تا ابد ادامه پیدا می کنه.همچنین گیر دادن به گذاشتن عکس سفره ی هفت سین تو اینستا. نفرت از عید و بهار که هیچی.نفرت از فامیلا و سوالای مشهور و شناخته شده ی (ازدواج کردی؟ترم چندی؟ و غیره) (من جدا این تیکه رو هیچوقت درک نکردم ، مثلا می خواین بشینین درباره ی فیزیک کوانتوم حرف بزنین؟).


و خلاصه که من خیلی وقت بود که غر نزده بودم.و در ضمن این لیست رو می تونم تا ابد ادامه بدم ولی یادم نمیاد راستش.

۳

ولی به طور کلی داره خوش می گذره

.من یکی از اون آدمای سازگار با همه چی نیستم.کلی چیز لازمه تا احساس آرامش بکنم و کلا از این نظر خیلی داغونم.و مشکل اصلی اینه که وقتی با یه محیط سازگار میشم دیگه نمی تونم یه محیط دیگه رو هم بپذیرم. 

و به همین خاطره که انقدر اتراق چند روزه ی خاله ام اینا عذاب آوره.

ما - ینی من ، صبا ، مامان ، بابا - در شرایط عادی یک راز بقای کاملا زنده داریم تو خونمون.از لحاظ روانی البته.ینی مثلا بابام به من میگه بیا ظرفا رو بشور بعد من میرم پیش صبا و تهدیدش می کنم که اگه ظرفا رو نشوره دیگه براش انیمیشن نمیزارم* بعد صبا میره به بابام میگه که اگه ظرفا رو نشوره به مامان میگه که ما در غیابش پیتزا خوردیم و این چرخه تا وقتی که ظرفا به خودی خود تجزیه بشن ادامه پیدا می کنه و خب ، این قضیه در مورد همه چیز هست.(البته مامان توش چندان حضور فعالی نداره چون لازمه با لحن خاص خودش بگه «اصن خودم میارم» تا کلا از این چرخه حذف بشه و البته سرعتش رو بهبود ببخشه) 

وقتی فامیلامون هست من جدا گیج میشم.چون مثلا مانند یوزپلنگان گرسنه سر شستن ظرفا / بردن و آوردن سفره / میوه آوردن / چایی آوردن / حرف زدن / نفس کشیدن و خلاصه هر چیزی بحث می کنن و خب ، چرا من باید دخالت کنم وقتی انقدر مشتاقن؟

می خوای ظرف بشوری؟بشور ، می خوای خودت چایی بزار؟بزار ، می خوای سه تا میوه برداری؟ خب بردار 

ینی ذهن من با تحصیل در دبیرستان و زندگی در کنار دوستان وحشی و خانواده ی تنبل کلا با مقوله ی تعارف ناآشناس.

و خب ، بیشتر از همه همون قضیه ی ظرف شستن اعصاب منو خورد می کنه.چون مامانم منو می فرسته که از بین خیل مشتاقان عبور کنم و همه رو کنار بزنم و خودم همانند کوزت همه ی آشپزخونه رو جمع کنم و همه ی اینا در حالیه که خودش پاشو رو پاش انداخته و تنها کاری که می کنه اینه که منو زیر نظر داره و من چی کار می کنم؟محض خالی نبودن عریضه یه کاسه رو تو ظرفشویی میزارم و بعد از آشپزخونه میرم / میندازنم بیرون.



* از این نظر هم زندگی خیلی سخت شده.قبلنا من کافی بود بگم «دیگه باهات حرف نمی زنم» که صبا چند روز به دست و پام بیفته ولی خب ، الان باید کلی دقت کنم که چی دارم میگم.شاید باورت نشه ولی من یه دسته بندی دارم تو ذهنم به نام با چه چیزایی میشه صبا رو تهدید کرد و الان فقط یه مورد داره.

۳

من هیچوقت فک نمی کردم بتونم اینا رو بنویسم

یه چیزی بود تو دنیای سوفی که فک کنم اسمش فلسفه ی دکارتی بود ؛ ینی مثلا یه جریان فکری به وجود میاد که اسمش تزه ، بعد یه جریان مخالف به وجود میاد که میشه آنتی تز و در نهایت از ترکیب این دو تا و متعادل شدنشون سنتز به وجود میاد که باز خود این سنتز میشه تز و این زنجیره تا ابد ادامه پیدا می کنه.

فک کنم از وقتی دوم راهنمایی بودم شروع شد.ینی همین که فک می کردم و فک می کردم و با توجه به زنجیره ی بالا در مورد هیچ چیز به نتیجه ای نمی رسیدم و البته خیلی بی ضرر و بی دغدغه بود اولش ولی با مرور زمان که بیشتر طبق افکارم رفتار می کردم ، این فک کردن و به نتیجه نرسیدن بیشتر آزارم می داد. موضوع اینه که من یه جای این زنجیره فک می کردم که «بزار همینجا وایسیم ، بزار آرامشو به حقیقت ترجیح بدیم» ولی از یه طرف یه چیزی با یه لبخند کج می گفت :«اگه دوس داری می تونی ترسو باشی ، می تونی مثه بقیه ی مردم زندگی کنی» و همیشه ی خدا اون دومیه برنده بود.مسلما برنده بود. من دوباره دنباله ی زنجیره رو می گرفتم و ادامه می دادم.

و خب ، به خاطر همین تکلیف من تو هیچی معلوم نیس. 



چند هفته پیش تو تلگرام یه کانال پیدا کردم که مربوط به فروش پوشاک بود و قیمتاش خیلی خیلی به ندرت کمتر از چار پنج میلیون بود و مسلما منم فقط برای سرگرمی داشتم می دیدم. بعدش من حدودا سه ساعت با فرزانه بحث کردم سر این که وقتی بچه هایی هستند که آب آشامیدنی ندارن ، این درست نیست که بعضیا انقدر زندگی مرفهی داشته باشن.و خب فرزانه می گفت وقتی با یه قسمتی از پولشون به نیازمندا کمک می کنن دیگه بقیه اش مهم نیست.و می دونی ، این یکی از اون زنجیره هاس که هیچوقت آخرش مشخص نیست و منو عذاب می ده چون واقعا مشخص نیست که اگه خودم اونقدر ثروت داشتم چی کار می کردم. و اصن هر چی فک می کنم نمی فهمم من خیلی دارم احساسی برخورد می کنم یا فرزانه خیلی خودخواهه.



یا مثلا باز هم تو دنیای سوفی می گفت که دنیا مثه یه خرگوشه که از کلاه شعبده بازی بیرون میاد. مردم عادی اون اعماق موهای خرگوش واسه خودشون خوشن و این ، افراد شجاع و حقیقت طلبن که از موهای خرگوش بالا میرن و صاف تو چشمای شعبده باز نگاه می کنن. من هیچوقت هیچکدوم از این دو دسته نبودم.ینی نه اونقدر شجاع بودم که بخوام خطر طرد شدن از اجتماع و عجیب غریب شناخته شدن رو بپذیرم و نه اونقدر بی خیال بودم که بخوام برای خودم لم بدم و کل زندگیم اخبار سلبریتیا رو دنبال کنم. ینی کلا یه جایی اون وسط مسطا از یه طرف به پایین لبخند می زنم  و سعی می کنم منفور واقع نشم ، از یه طرف هم به بالاییا با شک و تردید و آرزو نگاه می کنم و چیزی که کاملا مشخصه اینه که این اوضاع پایدار نیست.

در نهایت یا میفتم یا خودمو می کشم بالا.

۱

و نیمه شب نسبتا بهاری

خب , من اینجا , روی تختم , خوابیدم و صبا هم اونور اتاق داره ریاضی می خونه (بله , به نظر منم قباحت داره آدم نصفه شب یکی از روزای تعطیلات بشینه درس بخونه ) و درست حدس زدین , من می خوام دوباره یک پست چرند و بلند دیگه به خوردتون بدم :


من از سر شب داشتم ریشه یابی می کردم دقیقا چرا من انقدر با فامیلامون مشکل دارم.چون خیلی مردمان مهربانین و خیلی هدیه های خوبی می گیرن.بعد به این نتیجه رسیدم به خاطر این باید باشه که واقعا رفتاراشون مبهمه.مثلا من یه مادربزرگ دم مرگ دارم که با همه خیلی مهربونه و من و صبا رو از وقتی اومده سه هزار بار بوسیده و هر سه هزار بارشم من نفهمیدم که می خواد منو ببوسه , یا نصیحت کنه , یا بغل کنه , یا قرصاشو بخواد و در نتیجه رفتارهای ضایعی از خودم بروز دادم که احتمالا تا صدها سال سوژه ی صبا خواهند بود. من تا همین جا می تونم ادامه بدم … بقیه اش خیلی تلخ و غم انگیزه … ژن مسخره کردن تو خانواده ی ما تماما متعلق به صباس.


کابوس تازه ام اینه که تبدیل به یکی از اون آدمای خوشبین امیدوار به زندگی که از همه خوششون میاد , بشم.جدا نمی دونم چطور فک می کردم این پتانسیلو دارم که حتی ذره ای شبیه به اونا شم چون چند روز پیش داشتم با الف حرف می زدم و اگه سهم من از دیالوگا رو در نظر می گرفتی می شد یه چیزی شبیه به این 

"ببین , ما هیچکدوممون هیچ چیزی نمیشیم , دور دنیا سفر نمی کنیم , و خلاصه زندگی اصلا قرار نیس قشنگ باشه" و خب بعدا که به این نکته فک کردم حقیقتا خوشحال شدم که همین قدر تلخی و واقع بینی رو دارم چون واقعا تبدیل شدن به آدمای مذکور آخرین چیز تو دنیاست که ممکنه من بخوام


من دوتا حسرت بزرگ دارم تو زندگیم , یکیش اینه که تو عصر نامه نگاری زندگی نمی کنم و یکی دیگه اشم اینه که هیچکس به ذهنش نمی رسه برای من گل بگیره و خب مسلما منم نمی تونم برم به بقیه بگم  " هی !! پاشو برام گل بگیر" گذشته از این که اصولا کسی به جاییش نیست کل رمانتیک بودن قضیه رو به گند می کشه..


اگه بخوام رو راست باشم باید بگن این پاراگراف قبلی رو برای این نوشتم که اگه یه روز با یکیتون تو دنیای واقعی دوست شدم برام گلی چیزی بخرین.

ینی در این ابعاد حسرت مندم. (علاقه ای هم ندارم به این که بدونم حسرت مند اصلا یک واژه اس یا من در آوردیه)


و خب به عنوان ختم کلام بگم به این نتیجه رسیدم که کلا این ویر نویسنده شدن برای من فقط همین اواخر زمستونه.و خب , امیدوارم به زودی تموم بشه چون من به اندازه ی چند عمر آرزوی نرسیده دارم.

۴

293

من دارم روزای خوبی رو می گذرونم.که خب ، تقریبا مطمئنم به خاطر اینه که زمستون داره تموم میشه و به همراهش اون خوددرگیری زمستونی هم داره تموم میشه.


دیروز آهنگایی که فقط در یه دوره ازشون خوشم میومد ، آهنگایی که ازشون اصلا خوشم نمیومد و آهنگایی که ازشون بیزار بودم و آهنگایی که به خاطر کاورشون دانلود کرده بودم پاک کردم.
لباسای خونه مو مرتب کردم و یه ده بیست تاییشون که قبلا فک می کردم "کسی چه می دونه ، شاید یه زمانی لازم بشه" و البته هیچ وقت لازم نشدن رو ریختم دور.
کتابامو مرتب کردم و خیلی خیلی خفن چیدمشون.کتابای نشر چشمه یه کنار (درباره ای باید توضیح بدم که کتابای نشر چشمه کنار کتابای نشرای دیگه جدا مزخرف میشن ولی اگه کنار هم بزاریشون واقعا دوست داشتنی میشن)، آنی شرلی ها یه کنار ، هری پاترها یه کنار و همینطور تا آخر.


این خیلی غیرانسانیه ولی من از دور ریختن چیزا خیلی خوشم میاد.از قطع رابطه کردن با آدمایی که ازشون خوشم نمیاد هم همینطور.بهم یه آرامش فراطبیعی میده و خب ، من الان خیلی آرومم.
۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان