333

به نظر میاد که من باید یه سری مشکلات روحی روانی داشته باشم. منظورم اینه که نود و نه درصد آدمایی که من دیدم (به خصوص مامان بابام) اعتقاد دارن که اگه یه روز دیگه کاری اینجا نداشتند ، بازنشسته شدند یا هر چی ، همه چیز رو ول می کنند و میرن تو جنگل، طبیعت، ساحل، غرب وحشی، فلان و بیسار زندگی می کنند و حتی یک لحظه عم تو این باکتری سیار (که اینجا استعاره از شهرهای بزرگ و مدرنیته اس و دیگه خودتون بفهمین دیگه)(چه جالب، الان به ذهنم رسید که تا جایی که دانش زیست شناسی من به عنوان دانش آموز سوم تجربی اجازه می ده همه ی باکتری ها سیارند) نمی موندند.

من می دونم که این طرح مامان بابای من و بقیه ی آدما قراره به زباله دونی تاریخ بپیونده ولی به هر حال نمی تونم درکش کنم.

من از شهر های کوچک (ینی هر جایی جز تهران، مشهد، اصفهان،شیراز) متنفرم و مثه چی ازشون می ترسم. من از فک کردن به چیزای دورافتاده می ترسم.از به فک کردن به آرزوهای کوچک، اهداف کوچک تر و درجا زدن هم همینطور.می دونی، مردم تو شهرای بزرگ بیشتر به فکر پیشرفتند(و البته حسرت ـای بیشتری هم دارند) و من از این خوشم میاد.

همبن قضیه در مورد طبیعت هم هست.به علاوه ی این که من از حشرات متنفرم(اینجا احتمالا براتون سوال پیش اومده که من چرا رفتم تجربی، سوال خوبیه) بنابراین من از جنگل چندان دل خوشی ندارم.گندمزارو اینا رو حرفشم نزن.و در نتیجه من فقط با دریا،کوه،جنگل سرو و کویر کنار بیام و دوسشون داشته باشم.در بقیه ی موارد؟مرسی ، ترجیح میدم تو ماشین بمونم حتی اگه قرار باشه از مهرسا مراقبت کنم.

در مقابل همه ی اینا عشق عمیق من به شهرای بزرگه. مردم از دود،آلودگی صوتی،حتی آلودگی روانی و تنها بودن حرف می زنند و همه اش برای من مثه کیک شکلاتی دوست داشتنی و خواستنیه. من کل زندگیم اینجا بودم.همه ی اینا برام یادآور خونه اس.خونه ای که هیچ حشره ای نداره.خونه ای که همسایه ها رو نمی شناسی و فک کنم ذوق و شوق من مشخص باشه.

یه همچین مقایسه ای بین زندگی سنتی و مدرن هست.زندگی سنتی مهربون ـه، امکان نداره توش بیش تر از دو دقیقه تنها باشی و به خاطر همین غم کم رنگ تره، خبری از موبایل نیست !! و همه وقتی با همند حواسشون همونجاست.ولی من اینا رو دوس ندارم.برای من نیست.

در عوضش زندگی مدرن شلوغه، پر از تنهاییه، پر از امراض روحی روانیه، مردم بیش تر تو دنیای مجازیند.کمتر حوصله ی هم رو دارند.ولی با همه ی اینا به نظر من مهربون تر از زندگی سنتیه. اینجا تفاوت ها راحت تر پذیرفته میشه.غم بیشتره ولی در عوض خوشحالی ها واقعی ترند.من دوسش دارم ، با تمام وجودم.


پ.ن : عنوان ـو :))

۵

و من باید یه روز اونجا برم

انقدر دارم فیلم و انیمیشن ایرلندی می بینم و کتاب ایرلندی می خونم که بیمش می ره به زودی ایرلند رو بهتر از ایران بشناسم.
۱

331

من نباید الان اینجا می بودم.نباید تو این سن می بودم.


من باید یه دختر شیش ساله می بودم.باید یه عمارت بزرگ برای ولگردی می داشتم.احتمالا هم باید عاشق مرد غمگین مهربونی می شدم که تو یکی از اتاقا پیانو می زنه.

۰

330

من اینجا نشستم ،با تمام دنیا قهرم (باید بگم تمام دنیا اول شروع کرد، بنابراین جایی برای سرزنش من نیست) ،Brooklyn رو دانلود می کنم، آهنگای Frozen رو گوش می دم.


و این وضعیت جرو عجیب ترین صحنه های زندگیم محسوب میشه.

۱

329

تو زبان فارسی ما یه بخشی هست که تلفظ درست کلمات رو نوشته و خب , من واقعا حکمتش رو درک نمی کردم. تا این که مناظره ها رو شنیدم.

۱

از سری پست های"چیزهایی که بعد از شونصد سال زندگی باید فهمیده باشید "

پروردگارا , به زنان سرزمینم این درک و بصیرت را ببخش که خب لعنتیا , کی با کفش پاشنه بلند میاد مراقب آزمون باشه ؟!

۲

چون دلم برای خوشحال بودن تنگ شده بود

من خوشحالم چون ایمجین داره آلبومشو بیرون میده که کاورش معرکه اس و هر ترکش منو به گریه میندازه ازشدت ذوق , من ناراحتم چون امیدم رو به خوشحالی های بلند مدت از دست دادم , من خوشحالم که دارم یه دوره ی موسیقیایی جدید رو شروع می کنم , من ناراحتم چون احتمالا دیگه من سال بعد دبیرستانی محسوب نمی شم , من خوشحالم چون اون بخش پسرانه ی وجودم بعد از ماه ها ساکت موندن و تو خودش بودن باز داره مسخره بازی در میاره , من ناراحتم از این نگرانیم برای به هم خوردن این دوره ی موسیقیایی شاهکار و قشنگم , من خوشحالم که اون کانالم رو دارم که هر چقدر دوس دارم می تونم توش چرت و پرت بنویسم و ناراحتم که همه چیز انقدر گیج کننده اس که حتی نمی فهمم منطقا باید خوشحال باشم یا ناراحت. و اگه بخوایم از بعد روحی فلان نگاه کنیم من خیلی خوشحالم از این که حالتم متمایل به خوشحالیه.

۱

326

می دونی ، من همیشه از ته دل از مسخره کردن پسرایی که ابروهاشونو بر می دارند و فلان و بهمان بدم میومد. 

و خب ، این جدا عجیب به نظر می رسه که بخش زیادی از جامعه به این نتیجه رسیدند که پوشش هر کس به خودش مربوطه ولی من محض رضای خدا یه نفر تو زندگی واقعی ندیدم که به این مسخره کردن اعتراض کنه.

۱

Her

... چند روز پیش رفته بودیم پیش یکی از آشناهامون. همین جمله تا همین جاشم خیلی غم انگیزه. من از آشناهامون (و نه آشناهام) بدم میاد. چون خوش صحبت و خوش خنده و راحتند و این در حینیه که من شبیه کودکی سه ساله و ترسیده ام و حاضرم قرن ها رو دستام راه برم ولی حرف نزنم. چون اصولا من در نهایت خجالتی بودنمم رکم. و خب ، کلا همه چی خیلی قاراشمیش میشه اگه بخوام اجتماعی باشم.

در نتیجه ی کاهش اعتماد به نفسی که از این دیدار زیبا و لذت بخش حاصل شد ، مونا در یک اقدام خواهرانه لیست ویژگی های خاص منو نوشته تا بلکه کم تر غر بزنم و حدس بزنین چی نوشته :

- تنها آدم روی زمین که تام رزنتال گوش میده

- به دنیا اومدن بین روز جهانی تخم مرغ و روز روستا

و یه سری چیزای دیگه که من ترجیح می دم ننویسم چون فراموش کردنش سخت تر میشه‌.

همون یه ذره اعتماد به نفسمم بر باد رفت.

۶

324

خدایا ، منو تو دراز گودال ماریانا غرق کن ، تو اسید بنداز ، حتی حتی حتی می تونی یه کاری کنی که من یه صحبت «منطقی» با مامانم داشته باشم ؛ ولی لطفاااااا صدای غر غر شکمم رو سر جلسه ی آزمون در نیار ، یا حداقلش یه کاری کن اکو نداشته باشه و یکم آبرو برای من بمونه.

۱

این از تاثیرات آزمون فرداس احتمالا

خیلی از آدما هستن که دنبال دختر/پسر پولدار می گردن که باهاشون ازدواج کنن و آیندشونو تامین کنن. شاید این برای بعضیاشون حتی یک Goal باشه. 


منم یه چیزی تو همین مایه هام. ینی دنبال یکی می گردم (البته مسلما نه برای ازدواج(عقلتونو از دست دادید یا تو عصر حجر زندگی می کنید؟)) که جای من هم دل و جرات داشته باشه و بزاره که من هم ازش سو استفاده کنم و زندگیمو تغییر بدم. کنکور ندم. دختر خوبی نباشم. از نود و نه درصد مخلوقات خدا نترسم. و اجازه بدم زندگیم یکم متفاوت و بهتر از بقیه باشه.


داشتم فک می کردم بین همه ی موفقیت ها و شکست هایی که تو زندگیم به دست آوردم , من شیفته ی کلاس طراحی پارسالم بود. با ذوق ثبت نام کردم و تو اون کلاس پر از گیاه و طراحی و رنگ یکم بیشتر از هنر یاد گرفتم. توی راهش کتابفروشی کشف کردم. بیشتر اجتماعی شدم و خلاصه , بهشت بود برای خودش.


و خب , من تمام شجاعتمو به کار می برم که بگم اصلا ایده ای ندارم که قراره چی کار کنم و حتی چی کار کردم. بحث ریاضی , تجربی یا انسانی یا هیچ چیز دیگه ای نیست. حتی بحث هنرستان هم نیست. از بدو زندگیم می دونستم که من عمرا اگه برم هنرستان. فقط این غم انگیزه که شونزده سال زندگی کرده باشی و فقط از یه فصلش راضی باشی. 


و دنیا پره از آدمای سرگردون.توییتر پره از توییتای واقعا غمگین در مورد بیکاری , بی اعتقادی و نفرت که هیچ طنزی نمی تونه مهارش کنه.

من همیشه بر اساس یه سری الهامات الهی فک می کردم من عمرا این شکلی نمی شم.من هدف دارم , من در حد خودم تلاش می کنم , و شاید بخوام کسایی که اسپری تند سر آزمون و سر کلاس می زنن رو بکشم ولی خب , سرشار از نفرت نیستم به هر حال , ولی الان دارم فک می کنم نکنه این راهیه که به ناکجا آباد می ره؟ نکنه من هیچوقت اون محققی که می خوام نشم , و گرفتار یه سری ترسوتر از خودم بیفتم؟

۴

آدما یکی نیستند , هدفا یکی نیستند , زندگیا یکی نیستند.

می دونی , من از دسته بندی کردن آدما چندان خوشم نمیاد. منظورم اینه که مثلا اکثر مردم , دخترا رو به دو دسته ی "به خودشون نمی رسن" و"به خودشون می رسن " تقسیم می کنن و با همین فرمون میرن جلو , دسته ی اول درس خونن و بالعکس , دسته ی دوم سطحین , دسته ی اول تنبل و شلخته ان در حالی که دسته ی دوم چند بعدی , نمونه و فلانند.بستگی داره از کی بپرسی , جواب های مختلفی پیدا می کنی.

و خب این دیگه داره کم کم مزخرف میشه.

ینی خب , خیلی ساده اس , بعضیا به ظاهرشون می رسن چون این طوری راحتند و بعضیا به ظاهرشون نمی رسن چون اینطوری راحتند.نمی فهمم چرا فهمش این قدر سخت باید به نظر بیاد.

من تو زندگیم با آدمای خیلی خیلی زیادی برخورد کردم که بر اساس تصور عموم از واژه ی "درس خون" باور نمی کردن که من نصف زندگیم دارم آهنگ گوش می دم یا مثلا شیفته ی مدم. و یا مثلا همین ذهنیت در مورد افراد مذهبی هم وجود داره. در واقع از هر چیزی یه پیشفرضی هس که عمرا اگه اصلاح بشه.

و اینستا و تلگرام پره از متنایی در مدح دخترایی که آرایش نمی کنن و مجبور نیستن موقع غذا خوردن رژشون رو پاک کنن و تو سبزه ها غلت می زنن بدون این که به لباساشون اهمیت بدن و فلان و بیسار و کاماااان , تا کی می خواد این دسته بندی دخترای راحت و ناراحت ادامه پیدا کنه ؟؟ 

۱

ولی تصورم از بهار این نبود

من دلم برای این روزای عجیب غریب تنگ میشه.


برای کلاسمون وقتی امروز داشتند نقشه می ریختند که پاهاشونو نامحسوس به زمین بکوبند و به معلم عربیمون تلقین کنند که زلزله اومده تا امتحان نگیره , برای این جاهایی که بازی تاج و تخت می خونم و گریه می کنم و لبخند می زنم و نفسم رو حبس می کنم , برای مهتا که بعد از یه سال دوستی تازه فهمیدم سلیقه ی موسیقیاییش به عینه سلیقه ی موسیقیایی منه , برای غم عمیق و کودکانه ی نارنیا , برای حس عمیق و بی حد و حصرم به Chainsmokers , برای همه چی. دقیقا همه چی.

۷

320

یکی از بزرگ ترین ترس های من در زندگیم اینه که جرج آر آر مارتین بمیره و بازی تاج و تخت رو تموم نکنه.

۶

319

فراری چند وقت پیش تو یکی از پستاش گفته بود شخصیت آدم مثه یه تیم والیباله ؛ از اجزای متفاوت تشکیل میشه ولی کاپیتان تیمه که همه ی اون اجزا رو کنترل می کنه.

شبیه یه همچین چیزی در مورد خود زندگی هم هست. منظورم اینه که آدمایی مثه نازنین و احسان هستند که باید (روی باید تاکید می کنم) دنبال علاقشون برن وگرنه امکان نداره به جایی برسن.نازنین اول تجربی بود و اول نسبت به زیست خنثی بود و آخرش از زیست متنفر بود ، امسال رفت ریاضی و مرحله ی اول المپیاد ریاضی و کامپیوتر قبول شد. و مهم تر از همه ، خوشحال و راضی بود.

آدمایی هم مثه مهشاد هستند که جدا به علایقشون ارزش خاصی نمی دن.مهشاد می گفت اگه حتی ذره ای به زیست علاقه داشت میومد تجربی چون بازار کارش عالیه.

و من جزو هیچ کدوم نیستم.کاپیتان زندگی من دسته ی چیزاییه که بهشون احساسات مثبت اسرار آمیزی دارم : مثه رنگ سبز و اگه من بخوام علایقم رو به ترتیب بنویسم شاید زیست جزو بیست تای اول هم نباشه. ولی به هر حال من از انتخابم راضیم چون زیست جزو همین دسته اس برای من. و به همین ترتیب عشق های آتشین و تنفر تا سر حد مرگ تو زندگیم جای چندانی ندارن.

و خب ، من به نارنیا هم همچین حسی دارم. و باورت نمیشه من چقدر آرومم وقتی آخر هفته میشه. صرفا چون سنت نسبتا تازه ای پیدا کردم که هر آخر هفته ، بعد از ظهر ، می شینم و یه جلدشو می خونم و در عین حال برای هر جلدش یه آهنگ جدید پیدا می کنم که در حین خوندن اون جلد ، آهنگشم هی ریپیت می شه‌.

و خب ، من خیلی خوشحالم بابت این سنت های جدیدم.

از دیگر سنت هام میشه به خوندن آرتمیس فاول و بازی تاج و تخت در طول هفته اشاره کرد.پرود آو مای سلف.

(بله ، یه ماه دیگه هم نهایی دارم)

۲

318

من دیروز سرما خوردم.

شاید فک کنین این اونقدر ترسناک نیس و واسه هر کسی پیش میاد و دیگه من چقدر می خوام خودمو لوس کنم و فلان و بیسار اما باید بدونین سرماخوردگیای من عملا منو از پا می ندازن چون دقیقا از هر مجرای تعبیه شده در صورت من سه متر مکعب بر ثانیه مایعات متفاوت تراوش می کنه.

من دختر کوری میشم که از بس از چشمام آب رفته و کبود شده که بیشتر به قربانیان خشونت خانگی شبیهه. و خب با توجه به این که من یا دارم درس می خونم ، یا دارم کتاب می خونم و یا تو تلگرامی جاییم، میشه گفت که در چنین وضعیتی کاملا فلجم.


در نتیجه دیشب من برای گذران وقت مانند شیوخ قدیم رو تختم نشستم و آهنگای جدیدمو با صدای بلند پلی کردم.که اشتباه مهلکی بود. من دماغم کاملا آسیب دیده بود و نمی تونستم بخندم چون صورتم از هم می گسست و با وجود اون آهنگ دیسکوی حنا میون اون همه آهنگ ملایم و فلسفی نخندیدن جدا غیر ممکن بود

.

و با توجه به اون افسردگی شدیدم نباید هیچکس منو با خودم تنها میزاشت چون واقعا ممکن بود بزنم خودمو لت و پار کنم ولی خب همه ی اون وضعیت و شور و شعف درونی که من تو خودم پیدا کردم و پیتزای مامانم باعث شد من حداقل تا الان شارژ باشم و این خیلی خوبه. من دلم واسه این خوشحال درونی تنگ شده بود 

۱

317

می دونی ، من همیشه از سارا شاکی بودم بابت این که چرا وقتی ناراحته پست می نویسه و در واقع چرا ناراحتیش از پستاش کاملا معلوم میشه. من الان می فهمم که این شاکی بودن خیلی غیرمنطقیه ولی اون موقع فک می کردم جدا بی رحمانه اس بخوای کسی رو این طوری نگران و غمگین کنی ، وقتی خیلی خیلی خیلی باهات فاصله داره و تو رسما هیچ کار نمی تونی بکنی.

من کم از مشکلات واقعیم می نویسم و به ندرت پیش میاد که پستی بنویسم که عمق ناراحتیم توش کاملا تو چشم باشه. دلایل ساده ای دارم : دوس ندارم کسی ازشون با خبر بشه و دوس ندارم کسی رو نگران کنم.

... فک کنم به این می گن خودسانسوری.

می دونی ، حدود شش ماهه که من دارم تلاش می کنم به جای زرت و زرت قهر کردن بشینم حرف بزنم ، دعوا کنم یا حتی جیغ و داد راه بندازم ولی به هر حال نذارم ناراحتیم تو خودم جمع بشه و تمام ارگان های بدنم رو از کار بندازه و تمام ناخونامو به فنا بده. و حداقل در دنیای واقعی من موفق بودم. من با مونا آشتی کردم ، با فرزانه به رکورد چار پنج تا بحث همزمان در ثانیه رسیدم و فلان و بهمان ... و ارزششو داشت. حرف زدن در هر حال بهتر از ساکت موندن بود. حتی وقتی که داشتم با چشمای پف کرده و صدای احتمالی یک مریخی وقتی که یه آدم دیده، جیغ جیغ می کردم و یه بحث فوق فلسفی رو پیش می بردم و بابام وحشت زده داشت فک می کرد «این دختره داره به چه زبونی حرف می زنه؟» 

و خب ، من دارم فک می کنم این موضوع تو اینجا هم صدق می کنه یا نه.


۳

چون سر کلاس , تو سالن , تو حموم , تو خیابون … هیچ جوره ولت نمی کنه

می دونی , من هزاران بار تو زندگیم به این نتیجه رسیدم که یکی از نشونه های افسردگی اینه که تو گوگل سرچ کنی چه طوری باید جلوی گریه اتو بگیری.

۵

کل این پست در ظاهر به شماست و در واقع به خودم (به جز جمله ی آخرش)

می دونی ، فک کنم مشکل اصلی اینه که آدما همه چیز رو با هم مقایسه می کنن.چشمای درشت قشنگ تر از چشمای ریزه. منطقی بودن بهتر از احساساتی بودنه. شر بودن بهتر از آروم بودنه.فلان بهتر از فلان.بهمان بهتر از بهمان.

فک کنم همه دارن فراموش می کنن چطور بدون مقایسه کردن ، یه چیز رو دوست داشته باشن. این که همه ی ما درست به یه اندازه ارزشمندیم.همه ی ما قشنگیم.بعضیا آشکارتر قشنگند ، و با بعضیا باید دو سال دوست باشی تا آخرش وقتی سرشو تو نور زمستونی به عقب بر می گردونه با خودت بگی «چطور تا حالا نفهمیده بودم انقدر قشنگه؟»

و در مورد روحیات هم همین طوریه. من آدمای زیاد و روحیات زیادتری رو می شناسم. و آدمایی رو دیدم که از خودشون خوششون نمیومد.آدمای خجالتی مثلا ، که نمی دونن بیشتر از این که دست پاچلفتی به نظر برسن ، بامزه و دوست داشتنین.آدمایی که بهشون می گن گستاخ و در واقع شجاعن.آدمایی مثل من ، که صرفا به خاطر این که هیچوقت تعارف نمی کنن و اگه از یه نوع شیرینی تو مهمونی خوششون بیاد شونصدتا ازش بر می دارن ، از طرف بقیه به «بی عرضه بودن در روابط اجتماعی» متهم می شن ، در حالی که یه بار حمید در دفاع از من گفت که من یه جور «سادگی سبک» دارم و شاید شما فک کنین که این چیز خاصی نیست ، در حالی که این خیلیم چیز خاصیه و شما غلط می کنین در مورد مسایل خونوادگی (مخصوصا چیز به این مهمی) نظر می دین.

داشتم می گفتم ، همه چیز به زاویه ی دید بستگی داره. یلدا فک می کنه صدای خنده اش بلند و تو ذوق زنه در حالی که هر بار که می خنده من حتی اگه از شدت غم در بستر مرگ باشم لبخند می زنم. فرزانه فک می کنه دستاش زشته و هیچوقت هم نمی فهمه دستاش تا چه حد خاص و معرکه اس. سارا فک می کنه این که اهل قهر و ناز کردن و اینا نیس باعث میشه روابطش خراب بشه در حالی که این یکی از ویژگیاییه که اونو متمایز می کنه.


و خب ، خلاصه که خودتونو تغییر ندید.محیطتون و آدماتونو تغییر بدید چون به هر حالی آدمایی وجود دارن که تحسینتون می کنن و از صمیم دل دوستتون خواهند داشت. در روابط خانوادگی بقیه هم دخالت نکنید.

۴

314

بعد از کار کردن تو معدن و دوس داشتن کسی که دوستت نداره، سخت ترین کار دنیا نوشتن جزوه ی مشتق برای آدمای نیمه وسواسی مثل منه.

برای یک عبارت یک سانتی، سه متر راه حل می نویسی و آخرش می بینی یکی از اون ضریبای لعنتیش جا افتاده در نتیجه مجبور می شی کل عبارت رو پاک کنی و دوباره بنویسی و تو این مدت اشک تو چشمات حلقه بزنه و فک کنی «خدایا ، چرا من؟!» و وقتی دوباره چکش می کنی می بینی باز دوباره یه چیزی جا افتاده.بیشتر از این نمی تونم بنویسم.فکرش هم باعث میشه قلبم بگیره.


پ.ن : در واقع من نیمه وسواسی نیستم ، من تعریف واژه ی وسواسم.

با توجه به این که وقتی خط کسر کج میشه و من با خودکار نوشتمش می شینم کل برگه رو دوباره از اول می نویسم.در نتیجه من امسال برای سلامت روحیم تصمیم گرفتم کلا جزوه ننویسم که تصمیم شایسته ای بود.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان