Hoping for a future, hoping it'd be bright

و این شکلی نیست که خیلی ناراحت باشم. صرفا حسی ندارم و چیزهای زیادی خوشحالم نمی‌کنند. دلم واقعا برای پر از انگیزه و شوق بودن تنگ شده.  من خوشم می‌اومد از سرمای مشهد. یا کلا سرما. چون دوست داشتم بی‌حس باشم. الان ولی مدت نسبتا زیادی توی سرما بودم.

چارلی حدودا یک سال پیش یک پست گذاشته بود و آخرش آهنگ The Last Light از Lily Kershaw رو گذاشته بود. اون موقع من خوابگاه بودم و طبقه‌ی سوم بودیم و زیرزمین ساختمون‌مون یک سوپر مارکت بزرگی بود که انواع خوراکی‌ها رو داشت. نرگس یک بار بهم گفت که من برای زندگی خوابگاهی ساخته شدم و الان که به اون موقع فکر می‌کنم، کاملا تاییدش می‌کنم. می‌تونستم تنها باشم و خوش بگذرونم. به هر حال، من احتمالا یک روز کامل یا یک هفته، به این آهنگ گوش دادم. با شنیدنش دقیقا صحنه‌ای یادم میاد که از در پشتی ساختمون‌مون می‌اومدم بیرون تا برم به سوپر مارکت و احتمالا چیزهای خوشمزه بخرم و هوا روشن بود. آفتابی نه، روشن. سفید. ذره‌ای گرما نداشت، ولی پاک بود. خیلی به آهنگش می‌اومد.

امروز داشتم به آهنگ‌های Lily Kershaw گوش می‌دادم و یک آهنگ جدید پیدا کردم که ازش خوشم اومد. اسمش Unrecruited Nightئه. این شکلی نیست که بگم شبیه این روزهاست. این روزها آهنگی ندارند. سکوت‌اند. ولی مخلوط این آهنگ با این روزها باعث می‌شه چیزی حس کنم و به خاطر همین هم احتمالا تا الان بیش‌تر از بیست بار بهش گوش کردم.

به نظرت بعدا که به این روزها نگاه کنم، چه حسی دارم؟ 

حس می‌کنم توی تاریکی مطلقم و اصلا ایده‌ای ندارم که چه اتفاقی داره میفته یا چه اتفاقی قراره بیفته. نمی‌دونم تا کی می‌تونم تحملش کنم، فرو نپاشم و به عقب برنگردم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که ازش فرار نکنم. کنجکاوم که بدونم بعدش چیه. کنجکاوم که بدونم وقتی توی این راه از کنار همه‌ی چیزهایی که هدفم بودند گذشتم و راه همچنان از کنارشون گذشته بود، پس قراره به چی برسه.

625

نمی‌دونم، کلش عجیبه. می‌نویسم که پردازش کنم.

دو هفته پیش با فرزانه Tenet رو دیدم. و دیدنش برام لذت‌بخش بود. مردم از این حرف می‌زنند که فیلم‌نامه‌اش ضعیف بود و این‌ها که خب، من متوجهش نشدم، چون از خیلی وقت پیش دیگه حتی تلاش نمی‌کنم بفهمم چه خبره توی فیلم‌هاش. به خاطر همین نقص فیلم‌نامه برام معنایی نداره دقیقا. بیش‌تر، نمی‌دونم، روابطشون و دیالوگ‌ها برام زیبا بود. الانم از فکر کردن بهش خوشم میاد. یک چیزی بود که شبیه بهش ندیده بودم.

مهشاد خیلی فیلم می‌بینه و هر چی هم می‌بینه و تعریف می‌کنه، من می‌رم دنبالش، با این که حتی می‌دونم احتمالش وجود داره که سلیقه‌ی من نباشه. چون می‌دونی، انگار فیلم‌هاش کلا از یک دنیای متفاوته. من تقریبا هیچ‌کدومشون رو نمی‌شناسم و با این حال خیلی‌هاشون هم واقعا ناشناخته نیستند. 

توی Modern Family، یک قسمتی بود که الکس می‌خواست برای قبول شدن توی Caltech مصاحبه بده و اتفاقی مکالمه‌ی مصاحبه‌کننده با دوستش رو شنید که می‌گفت تمام افرادی که باهاشون مصاحبه می‌کنه مثلا هزاران افتخار درسی دارند و یک جور شوخی می‌کنند و یک مدل رفتار می‌کنند و پیانو یا ویولون می‌زنند و همچین چیزی و ازشون خسته است.

می‌دونی، نه مدل این که «در دنیایی که همه فلانند، تو بیسار باش.» فقط این که از متفاوت بودن نترسی. خدا می‌دونه چقدر از وضعیتم بدم میاد. از هر نظر نگاه کنی، جزو هیچ دسته‌ی مشخصی نیستم. و اکثر اوقات هم حس می‌کنم واقعا قدرت این رو ندارم که یک دسته‌ی مجزا تشکیل بدم. صرفا قراره محو بشم و این گاهی اوقات اذیتم می‌کنه.

چون می‌دونی، به نظرم این طبقه‌بندی‌ها باعث می‌شه تکلیفت با خودت و با بقیه روشن‌تر باشه. مثلا اگه من با پگاه که نماز و قرآن می‌خونه، دوست نبودم، محدثه هم احتمالا ازم نمی‌پرسید که کفاره‌ی روزه‌های نگرفته‌ام رو چطوری می‌دم. (سرگرم‌کننده است اگر به واکنش من و پگاه فکر کنید. پگاه غش کرد قشنگ.) و نه این که خودم مذهبی بودن یا نبودن مهم باشه، صرفا دسته‌بندی‌ایه که هست و زودتر به چشم بقیه میاد.

یک جورهایی مثل مقایسه یک باکتری تنها با یک باکتری توی بیوفیلمه (بیوفیلم یک جورهایی مجتمعی از باکتری‌هاست که خیلی مقاوم می‌تونه باشه.) که باکتری تنها می‌تونه یک جوری نابود بشه که انگار هیچ‌وقت وجود نداشته. ولی باکتری‌ای که توی یک بیوفیلم باشه یک اثری از خودش به جا می‌ذاره. اثر بیوفیلم فقط مربوط به یک باکتری نیست، ولی حداقل این باکتری جزء کوچکی از یک اثر محسوس داشته در مقایسه با دقیقا هیچ اثری.

۴

624

حس می‌کنم توی یک گذارم. از یک مرحله به مرحله‌ی بعدی. یک چیز بزرگ. و اصلا ایده‌ای ندارم که مرحله‌ی بعد چیه. فکر می‌کنم برای این که به همچین چیزی رسمیت بدی، می‌تونی بری یک سفر طولانی، یک کشور جدید زندگی کن، یا حداقل وبلاگت رو ببندی.

که من نمی‌تونم برم سفر. و بی‌نهایت دوست داشتم که این تغییر بزرگ دو سال دیگه بود که حداقل احتمالی وجود داشت که این‌جا نباشم. و این‌جا هم خیلی دوست دارم. در نتیجه، هیچی.

ضمن این که حتی نمی‌دونم مرحله‌ی بعد چیه. صرفا امیدوارم غیرعادی‌تر نشم. همین الانش به اندازه‌ی کافی احساس تنهایی می‌کنم. می‌دونی، شبیه وقتی که رابین از آپارتمان تد رفت و تد نمی‌دونست با اتاق خالی‌ش چی کار کنه. من طبق استاندارد جهانی با تنها فاصله‌ی زیادی دارم. ولی با توجه به این که عادت کردم از افکار عمیقم برای یک نفر بگم، الان که نمی‌تونم، خیلی حس سرما می‌کنم. تلاش می‌کنم گودالی که ساختم، با یک چیزی پر کنم، و صرفا نمی‌شه. دردناک نیست، فقط یکم گیج‌کننده.

دارم چیزهای جدید امتحان می‌کنم، و همه‌شون همچنان بی‌ربطند. دوست دارم همه‌ی این‌ها رو رها کنم. امروز داشتم به Saved Massagesام توی تلگرام نگاه می‌کردم که تقریبا همه‌اش آهنگه. ولی مثلا اگه به اندازه‌ی کافی بری عقب، می‌رسی به اسلایدهای زیست گیاهی ترم دوم. و اگه خیلی عقب‌تر، می‌رسی به یک پیامی که نمونه‌ی تست زیست کنکوره. خیلی چیز درهم‌ریخته‌ایه، ولی تاریخچه‌ی کاملیه از چهار سال اخیره. و امروز واقعا دوست داشتم پاکش کنم. نه از سر نفرت یا هر چی. صرفا دوست دارم یک دفتر جدید باز کنم. دفتر قبلی محشر بود، ولی دیگه انگار برای من نیست.

دوست داشتم که برمی‌گشتم تهران. برای خودم خونه می‌گرفتم، کافه‌های جدیدی امتحان می‌کردم، بالاخره از ویکتوریا شواب می‌خوندم، این اکانت تلگرامم رو رها می‌کردم، و صبر می‌کردم برای این که بفهمم توی دفتر جدیدم قراره چی بنویسم. و نمی‌شه. از همه‌ی این چیزها، فقط به قسمت صبرش می‌رسم، و خب، می‌تونم صبر کنم. امیدوار باشم که زندگی چیزهای محشری توی راهم می‌ذاره.

۱

Somebody Singing Along

دانشکده‌ی ما یکم جو مذهبی و بسته‌ای داره و من حقیقتا برای ارتباط با پسرهای کلاسمون تلاش زیادی کردم و به هدفم هم رسیدم تا حدی. که دو تا بودند در واقع؛ از تعداد افرادی که به فامیل صدام می‌زنند تا حد امکان کم بشه و دو، این که بتونم باهاشون حرف بزنم و من رو به عنوان یک دختر نبینند. و خب، خوشحالم بابت این تلاشم. مخصوصا این روزها.

فرزانه امروز می‌گفت رابطه‌ی من با سجاد عجیبه. باهاش موافقم. و رابطه‌ی مهمی هم هست. این که با هم برنامه می‌ریزیم و با هم جلو می‌ریم، بهم کمک می‌کنه قدم‌هام محکم‌تر باشه. با هم زبان می‌خونیم، با هم دنبال استاد می‌گردیم و با هم پیش می‌ریم کلا، و همه‌ی این‌ها برای من که توی کار گروهی بهترم، واقعا کمک‌کننده است. 

ولی از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، اینه که تقریبا تمام حمایتی که توی این دوران می‌شم، از این رابطه منشاء می‌گیره. بعضی اوقات می‌ترسم که همه‌ی این‌ها توهم منه. که شاید یک اشتباهی وسطش کردم و این مسیر عجیبی که دارم می‌رم، قرار نیست به هیچ‌جا برسه. و خب، واقعا نیاز دارم که بفهمم از نظر یک نفر دیگه هم، فکرهام منطقی‌اند. این راه اگر اشتباه نیست، حداقل کاملا پرت هم نیست.

 

من معمولا راجع به نقطه نظرات درخشانم به همکلاسی‌هام چیزی نمی‌گم. اکثرشون خیلی به علم اهمیت نمی‌دن و اون‌هایی هم که اهمیت می‌دن، دقیقا به روش من اهمیت نمی‌دن. ولی به هر حال، با سجاد نسبتا صمیمی بودم و زیاد حرف می‌زدیم و یک روز بهش گفتم که به نظرم توی دانشکده‌ی ما، از همون اول چنان سرمون رو با استارت‌آپ و کار کردن توی آزمایشگاه و فلان و بیسار پر می‌کنند که علم یادمون می‌ره. و دیگر نظرات درخشانم. براش تعریف کردم که روزهای تعطیل، اول صبح یک ساعت The Cell می‌خونم و تا حالا هفت فصلش رو خوندم. و فکر نمی‌کردم متوجه بشه دارم دقیقا چی می‌گم ولی شد.

یعنی امروز داشتم باهاش حرف می‌زدم. و خسته بودم و ذهنم دقیقا پر بود. بعد بهم گفت از اون دفعه‌ای که با هم راجع به این حرف زدیم، شارژ شده و کلی از ابوالعباس (کتاب مرجع ایمنی‌شناسی) خونده. یا مثلا یک جای دیگه داشتیم راجع به یک شرکتی حرف می‌زدیم، و گفت که حتما قبولمون می‌کنند ولی چیزی که من گفتم، منطقی‌تر بوده که توی کارشناسی، پروژه‌ی پرکار برداشتن خیلی درست به نظر نمیاد، و تقویت پایه‌ی علمی‌مون بهتره. 

لزوما چیزی که سجاد می‌گه، درست نیست. ولی من عمیقا نیاز داشتم که یک نفر راهم رو بفهمه، و تاییدش کنه. نیاز داشتم بدونم که حداقل کاملا غیرمنطقی نیست.

۲

622

می‌دونی، یکی از چیزهایی که درباره‌ی Modern Family ازش خوشم میاد، اینه که خیلی نامحسوس تبلیغ ورزش کردن می‌کنه، و کلا، شیوه‌ی زندگی سالم. مثلا یک زوج میانسالی توی سریال هستند، که نسبتا به صورت مداومی، حرف از ورزش کردنشونه. و این موضوع هم قسمت برجسته‌ای از زندگی‌شون نیست، صرفا همین‌طوری بحثش پیش میاد. یک بار تعریف کردم فکر کنم، که دوره‌ای که توی خوابگاه بودم و باشگاه می‌رفتم، هی هم‌اتاقی‌هام خیلی گنگ بهم نگاه می‌کردند و می‌پرسیدند که من که اضافه وزن ندارم، چرا ورزش می‌کنم؟ یعنی واقعا براشون سوال بود. می‌دونی، یعنی ورزش کردن و صبحانه‌های خوب خوردن و چیزهای این طوری، خیلی جنبه‌ی تجملاتی‌ای انگار پیدا کردند، در حالی که به نظر من جزو اصلی‌ترین مهارت‌های فردی یا همچین چیزی‌اند. من می‌تونم تصور کنم که یک نفر دوست داشته باشه زودتر بمیره، ولی واقعا احتمال زیادی نداره که کسی دوست داشته باشه زودتر دیابت بگیره.

و خب حالا، اصلا بحثم در واقع راجع به این نبود، فقط خواستم از فرصت استفاده کنم و به مناسبت رسیدن به اواخر Modern Family ازش تعریف کنم. موضوع اینه که من تصمیم گرفته بودم که توی این پاییز سر خودم رو شلوغ کنم، که خیلی خوب هم به هدفم رسیدم. و به شکل حیرت‌انگیزی، نسبتا خوب هم از پسش براومدم. یعنی نمی‌دونم، الان حس می‌کنم خیلی کم‌تر impulsive عمل می‌کنم، یا یکم فراتر از حد تحملم به یک کار می‌پردازم، و درست اولویت‌بندی می‌کنم. که واقعا هر کدومشون از من به شدت بعیدند. ولی، الان واقعا حس می‌کنم هیچ شوقی برای زندگی ندارم. یعنی نمی‌دونم، به نظر من خیلی مهمه که انسان بتونه وقتش و زندگی‌ش رو مدیریت کنه، ولی واقعا هم از واژه‌ی productive بدم میاد. شبیه یکی از همون دفعاتی میاد که مردم چیزها رو با هم اشتباه می‌گیرند؛ انگار که ارزش یک نفر به میزان productive بودنشه. انگار به دنیا اومدیم که productive باشیم. 

نمی‌دونم، اون زمانی که تن‌پرور و impulsive بودم، نمی‌تونستم همیشه productive باشم، و این به هر حال باعث می‌شد زندگی‌م فقط درس نباشه. الان تقریبا نود و نه درصد اوقات می‌تونم درس بخونم، و به هر حال مجبورم که درس بخونم، در نتیجه دیگه وقت خاصی برای خودم نمونده. واقعا خوشحالم که این‌قدر خوب تونستم این دو سه ماه رو بگذرونم، ولی واقعا دلم برای خوشحالی‌های سطحی تنگ شده. از دقیقا اعماق قلبم دوست دارم برم مسافرت. دوست دارم با پگاه بریم کوروش و به فقیر و بی‌چیز بودن خودمون بخندیم. دوست دارم برم اون محوطه‌ی پشت خوابگاه که فقط توش صدای ماشین می‌اومد. 

فرزانه می‌گفت توی آینده درخشان و موفق می‌شم و به یک سبک لباس می‌رسم بالاخره. و خب، به این اشاره‌ی زیادی نمی‌کنه، ولی مشخصه که قراره خسته‌کننده بشم. من ابایی از خسته‌کننده بودن برای بقیه ندارم، ولی واقعا غیرقابل تحمله که برای خودم هم خسته‌کننده باشم.

۱

Who knows where we're going, baby?

این طوری نیست که از خودم بدم بیاد یا هر چی. فقط از خودم خسته شدم. و حتی نمی‌دونم دوست دارم کی باشم.

دوست دارم کتاب‌های جدید بخونم. مثلا درباره‌ی فلسفه، یا تاریخ علم. رمان‌های ژاپنی یا ادبیات روسیه. چون همیشه از همه‌شون می‌ترسیدم. یک جورهایی حس می‌کنم بخشی از مغز که قراره به پردازش این‌ها بپردازه، توی من خیلی رشد نکرده. ولی مثلا این همون نگرشی بود که قبلا به فیلم‌های کلاسیک داشتم، و الان که نسبتا زیاد فیلم کلاسیک دیدم، می‌بینم که ترس بی‌موردی بود. ضمن این که این اواخر علاقه‌ی خاصی به کتاب‌های حوصله‌سربر پیدا کردم، بنابراین خیلی هم نمی‌ترسم.

امروز زبان می‌خوندم و از یک جایی از فیلم Batman vs Superman: Dawn of Justice نقل قول شده بود، و اسکرین‌شات گرفتم که یادم بمونه ببینمش. نه این که تا حالا اسمش رو نشنیده باشم، ولی فکر دیدنش به ذهنم خطور نکرده بود. یا اگه خطور کرده بود ازش به خوبی استقبال نشده بود. ولی این دفعه به نظرم فکر افتضاحی نبود. یا مثلا دوست دارم Mean Girls ببینم. دوست دارم فیلم‌های اروپایی‌ای که همیشه مطمئن بودم نمی‌فهمم، ببینم. می‌دونی، منظورم اینه که نمی‌میرم به هر حال. Metropolis نتونست من رو بکشه. این‌ها که هیچند.

راستش فقط می‌ترسم. دنیا قبلا جای بی‌نهایتی به نظر می‌رسید، الان ولی جستجوهای گوگلم به نتایج زیادی نمی‌رسند و از اون کادرها برام نمیاد. همچنان حس می‌کنم بی‌سوادم. حس می‌کنم چیزهای لازم برای بزرگسالی رو ندارم. افراد معروف رو نمی‌شناسم. یا کارهای بانکی، یا نقشه‌ی تهران یا مشهد، یا هیچی. 

دوست دارم خواننده‌های جدید پیدا کنم، آهنگ‌های زیبای جدید، آدم‌های جدید. و این‌جاست که 22 واحد خودش رو معلوم می‌کنه. مجبورم با همین حس خیلی ناقص بودن ادامه بدم. دوست دارم یک طرح برای خودم بریزم، که مثلا یک ماه باشه و توش هی چیزهای جدید از کشورهای مختلف رو امتحان کنم. دقیقا نمی‌دونم قراره چطوری آدم‌های جدید پیدا کنم. ولی خب، به هر حال موجودیت همچین طرحی رو دوست دارم.

چند هفته پیش داشتیم حرف می‌زدیم و یاد سرویس اول راهنمایی من افتادیم. شاید اگه بهتر می‌نوشتم، تلاش می‌کردم که جمع افرادش رو توصیف کنم. اما مطمئنم فقط نویسنده‌های The Office از پسش برمیان. صحنه‌هایی که من از دوران یادم میاد، بیش‌تر شبیه یک خوابه.  افراد واقعا عجیبی بودند که بی‌نهایت باهاشون فرق داشتم، و با هم فرق داشتند. و با همه‌ی این‌ها من دقیقا هیچ مشکلی نداشتم توی این که باهاشون کنار بیام و دوست باشم. خوش می‌گذشت واقعا. حتی با این که اصرار خیلی زیادی داشتند که وقتی پنج نفری توی یک پیکان فشرده شدیم، مافیا بازی کنیم. راستش دوست دارم دوباره به همون حالت برگردم، ولی کنترلش دست من نیست.

فرزانه خیلی خودش رو بسته نگه می‌داشت و قرار بود من مجبورش کنم هر روز درباره‌ی یک چیز تحقیق کنه. مثلا این که چه ژانرهای کتابی داریم، یهودی‌ها چه رسم‌هایی دارند، یا نمی‌دونم، همچین چیزهایی. الان حس می‌کنم باید برای خودم انجامش بدم. یکم به دنیا نگاه کنم و این‌قدر همه چی رو درونی نکنم. دقیقا مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم اگه وقتی این‌قدر گیجی، به دنیا نگاه کنی، قلبت بالاخره تصمیم می‌گیره.

 

دوست دارم این رو بکوبم توی صورت دینی دبیرستان. بیست سال با خودت زندگی کردی و یک روز صبح پا می‌شی و فکر می‌کنی «مطمئنی از جاستین بیبر خوشت نمیاد؟».

۰

May you take no effort in your being generous

می‌دونی، به نظرم تمام این مردهایی که درباره‌ی فمینیست‌ها جوک می‌سازند، یا بدتر، افرادی که باور دارند «می‌خواستی توی سوریه نجنگند که الان این‌جا جنگ باشه؟»، این افرادی که توی کشورهای پیشرفته زندگی می‌کنند و به نظرشون مهاجرها باید توی کشور خودشون می‌موندند، و خب، کلا از این دست، صرفا درکی ندارند از این که خودشون جدا نیستند از بقیه. این که مذکر باشی، باعث نمی‌شه که حقوق زنان و وضعیتشون روی زندگی‌ت تاثیر نذاره.

یعنی من خیلی به فضیلت‌های اخلاقی معتقد نیستم. هنوز دقیقا متوجه نیستم چرا فداکاری چیز خوبی محسوب می‌شه، و اکثر اوقات چیزهایی برام فضیلت محسوب می‌شه که بتونه یک سیستم بهتر بسازه. اگه با بقیه خوش‌اخلاق باشی، کم‌تر انرژی هدر می‌ره مثلا. همچین چیزی. برای همینم نمی‌تونم بیام بگم که مثلا این افراد خودخواه یا پست‌اند. دلیل منطقی‌ش برام جالب‌تره و احتمالا قانع‌کننده‌ترم هست. 

صرفا داشتم با سجاد حرف می‌زدم و می‌گفت که می‌ترسه که یک روز مجبور باشه از این‌جا بره، هیچ کاری برای این کشور نکنه، و توی غربت هم بمیره و بودن و نبودنش روی زندگی کسی تاثیر نذاره. جدا از این که توجهتون رو به این جلب می‌کنم که من چقدر همکلاسی‌های دراماتیکی دارم که خودم فرد منطقیِ کلاس محسوب می‌شم، چیزی که توی حرف‌هاش برام جالب بود، این بود که این‌قدر مرز بین ایرانی و غیرایرانی توی ذهنش پررنگه. یعنی منظورش که این نبود که مثلا تبعید بشه؛ هدفش این بود که بره سوییس و توی صنعت داروسازی اون‌جا کار کنه و خب، قطعا اگه تلاش کنه زندگی‌ش هم یک تاثیری داره. ولی توی ذهنش تاثیر روی زندگی یک فرد ایرانی، یک تاثیر قابل توجه محسوب می‌شد.

بهش گفتم که حس وطن‌پرستی‌ش رو می‌فهمم. و واقعا می‌فهمم. چون اگه ما این‌جا کاری نکنیم، کی قراره بکنه؟ ولی خب، زندگی ما، هر چقدر هم که از هم دور باشیم و حتی از وجود هم خبر نداشته باشیم، روی هم تاثیر می‌ذاره. فکر می‌کنم یک تاثیر مثبت روی زندگی یک نفر فقط به همون فرد محدود نشه. توی بقیه‌مون هم پخش می‌شه. مثلا اگه من چیزهای چرت و پرت راجع به فمینیسم نمی‌شنیدم، کم‌تر عصبانی می‌شدم و کم‌تر غر می‌زدم و این قطعا تاثیر مثبتی روی همه‌ی اطرافیانم می‌ذاشت. یعنی می‌دونم که خیلی مثال‌ها هست که بهتر شدن زندگی یک نفر، در واقع زندگی انسان‌های زیادی رو ویرون کرده، ولی منظورم رو که می‌فهمید؟ نه؟

گروه ما واقعا جو ترسناکی داره. یعنی کلاسمون نه، ولی گروه چرا. این‌قدر روی پیشرفت تکی ما تاکید شده که کلا یادمون رفته که پیشرفت تکی فقط یکی از جنبه‌های پیشرفته. کسی توی کار بقیه اختلالی ایجاد نمی‌کنه، ولی کمک کردن هم عجیب و بی‌مورد به نظر می‌رسه. آدم فکر می‌کنه که «خب چرا کمک کنم؟» و خب، همین‌جاست که می‌گم فضیلت‌ها باید یک دلیل منطقی داشته باشند. اگه کسی از من بپرسه، می‌گم که چون در نهایت، کمک تو باعث می‌شه یک نفر توی مسیر علمی‌ش پیشرفت کنه. هر چند ناچیز. جدا از این که کمک کردن تو احتمالا باعث بشه این فرد هم به بقیه کمک کنه، خود این فرد هم در نهایت ممکنه به کشف یا اختراع یا هر چیزی برسه که انسان‌های زیادی توی شرایط بهتری زندگی کنند. زندگی چند نفر نجات پیدا کنه. منظورم هم از کمک این نیست که مثلا تقلب برسون. یکی از همکلاسی‌های من هست که خلاصه‌هاش رو شب امتحان می‌ذاشت توی گروه کلاسمون. من نمی‌تونم دست‌نوشته‌‌ی دیگران رو راحت بخونم، ولی حس خیلی خوبی بود که همچین جوّی داریم. فکر می‌کنم این کارش یکی از مواردی بود که الان این‌قدر برای ما پذیرفته‌شده است که باید تا حد امکان با هم کمک کنیم. 

من از درک متناسب واقعیت خیلی خوشم میاد. این که تصویر کلی‌م، زومی از تصویر اصلی نباشه. 

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان