برای همه این طوری نیست احتمالا؛ ولی برای من و خیلیها ترم اول دانشگاه فاجعه بود. مخصوصا با توجه به این که شهر جدید بودم و دوستی هم نداشتم و هیچکس توی لوس بودن من ذرهای تردید نداشت. خیلی استرسهای مختلفی بود که شاید واقعا به صورت جدا از هم وحشتناک نبودند، ولی کنار هم، بعضی روزها من رو فلج میکردند و میکنند هم همچنان، ولی هم کمتر شدند، هم به مرور زمان من هم دارم یاد میگیرم که چطوری باهاشون کنار بیام.
ولی به هر حال، به عنوان یک failure expert در گرایش دانشگاهی، من واقعا دوست دارم باعث بشم که یک نفر اشتباهات من رو تکرار نکنه، و منظورم از اشتباهات، نمرههای کمی که گرفتم نیست، بیشتر حرص خوردن سرشونه. چیزهایی که قراره بگم، بیشترشون دربارهی اینند که به نظر من مهمترین اشتباه اینه که با اون اشتباههای کوچکی که قراره بکنی، اصولی برخورد نکنی.
توی دانشگاه هزاران راه هست، و هزاران هدف، و واقعا هم اکثر اوقات برتریای وجود نداره؛ فقط این مهمه که راهی که میری با هدفت، و هدفت با خودت سازگار باشه. چیزهایی هم که من قراره بگم، با توجه به این که اول سال سومم، واقعا ممکنه درست نباشند، و من خیلی خوشحال میشم که نظرات بقیه رو هم بدونم و از دید بقیه نگاه کنم، ولی خب، در هر صورت این پست قراره مجموعهای از چیزهایی باشه که دانشگاه توی من تغییر داد.
یک: اولویتبندی (یا کمالگرایی (وسواس) توی دانشگاه به من فقط آسیب رسوند.)
من دوست ندارم استرس بدم؛ میفهمم که فردی که وسواس داره، خودش به اندازهی کافی استرس داره احتمالا. ولی حجم مطالبی که توی دانشگاه تدریس میشه به شکل وحشتناکی زیاده. و حداقل در مورد رشتهی ما، این دقیقا فقط نوک کوه یخه. چون هر کسی به یک فیلدی علاقهمند میشه و مطالب مربوط به اون فیلد خودش معمولا کلا یک دریاییه. در این شرایط مغز پراسترس وحشتزدهی وسواسی من اعتقاد داشت که من باید به همه چیز یک مطلبی که حتی مهم هم نیست مسلط باشه و در نتیجه من هزاران درس مهم دارم که به بخشهای مهمشون مسلط نیستم و بخشهای جزئیشونم دیگه یادم نمیاد، چون مغزم دقیقا به همون اندازه از اولویتبندی سر درمیاره که این روتختیای که روش نشستم.
و وسواس که میگم، منظورم فقط درس نیست. میدونید من به ترم اول که فکر میکنم، چی یادم میاد؟ بله، تمیز کردن میز مشترک خوابگاه. یکی از هماتاقیهای من بهشدت کثیف بود و کلا هم به هر حال اون میز مشترکی تمیز نمیبود و من دائما داشتم اون رو با شیشهشور میشستم و حتی این برام کافی نبود. میخواستم از همین هماتاقیم اجازه بگیرم که فضای اون رو هم تمیز کنم :))) و به نظرتون این چقدر وقت میگیره؟ خییییییییلی. ولی خبر خوب اینه که خوابگاه باعث شد من به درک خوبی از فضای شخصی برسم. یعنی در نهایت وسواسم تا حد خیلی خوبی محدود شده بود به تختم، کمدم و قفسهام. و اینم خیلی چیز مهمی بود به نظرم. یعنی من الان درک میکنم که باید به دیگران اجازه بدم که طوری که خودشون دوست دارند، زندگی کنند. این یعنی احترام گذاشتن به دیگران.
دو: لازم نیست با هر بنی بشری در تماس باشید. (یا ارتباطات)
من که تازه وارد دانشگاه شده بودم، این جو خیلی بود که با همه در تماس باش و برو دفتر استادها و اینها، که برای منِ خجالتی اون دوران دقیقا غیرممکن بود. و یکی از منابع استرسم همین شده بود که چرا من نمیتونم. و اجازه بدید که اینجا این بحثِ ناگفته رو باز کنم که من فکر میکنم ارتباطِ علمی توی دانشگاه به عنوان یک دختر، خیلی سختتره. دانشکدهی ما اکثرا پسرند و من واقعا دوست دارم که باهاشون دربارهی مسائل علمی حرف بزنم و دائما حس میکنم باید این رو بفهمونم که «به خدا من عاشقت نیستم.» دیگه از اول بیخیالش میشم و خب، آره، همین. ممکنه فقط تجربهی من بوده باشه. به هر حال، من هر بار یکی از همکلاسیهام رو میدیدم که با یکی از استادهامون داره حرف میزنه، تا یک هفته ذهنم درگیر بود و الان که سه سال گذشته، من میبینم که بودن یا نبودن این ارتباطها واقعا فرقی نداشته.
لطفا حرفم رو اشتباه نفهمید؛ به نظر من عالیه که به هر بنی بشری یک شانس بدید، ولی واقعا لازم نیست مخصوصا ترم اول، به خودتون فشار بیارید. نود درصد این ارتباطات حقیقتا بعد از یک روز از ذهن استاد پاک میشه :))) ولی خب، مثلا یکی از کارهای بهشدت زیبایی که من کردم، اینه که میرم لینکدین افراد رو میگردم و بهشون پیام میدم؛ میگم که از دانشگاهشون خوشم میاد، از فلان مطلبی که چاپ کردند خیلی خوشم اومده؛ مثلا یک بار به یکی از این افرادی که سرفصل هر فصل زیستشناسی کمپبل باهاشون مصاحبه شده، پیام دادم، و گفتم که خیلی این سیر رشدش برام تاثیرگذار بوده و حتی اونم جواب داد :)))) بعد از چند ماه :))) و حالا این اصلا ارتباط مفیدی هم نبود در واقع، ولی میگم یعنی حتی اگه توی برخورد حضوری هم خوب نیستید، چنین راههایی هست.
و در کل، جدا از ارتباطات علمی، خوابگاه و دانشگاه از من خیلی آدم بهتری ساختند و خیلی هم خوشحالم. من قبلا هم آدمها رو دوست داشتم و الان که میتونم درست، سازنده و بدون تملق (؟) باهاشون حرف بزنم، واقعا خیلی بهم خوش میگذره. درس بعدی هم همینه؛ من گاهی اوقات حس میکنم همه ازم متنفرند (چون سر یک سلام نکردن یک فرد رندوم داستان میسازم برای خودم) و چیزی که بعد از مدتی فهمیدم، اینه که حالا درسته اهمیت خاصی هم ندارم، ولی کسی هم ازم متنفر نیست. و کلا هم، خیلی با کسی دوست شدن مخصوصا توی ترم اول بهتون کمک میکنه.
اولین باری که من با پگاه حرف زدم، یک روزی بود که من توی اتوبوس بودم و اونم اومد و یک جایی نشست و من رو ندید، و ما کل دبیرستان هممدرسهای بودیم ولی اصلا حرف نزده بودیم، و من تمام جراتم رو جمع کردم و کنارش نشستم و باهاش حرف زدم و برخلاف تصورم خیلی مهربون بود. بعدشم ازش خواستم بیاد توی اتاقم، چون من هماتاقی نداشتم، و الان واقعااااا خوشحالم از این که جرات به خرج دادم. یعنی میگم کی به کیه، برید با همه حرف بزنید، خودتون رو معرفی کنید، از طرف مقابل اسم و شهرش رو بپرسید، و قطعا افراد خوبی رو پیدا میکنید. مثل من هم اینقدر بیشاندیشی نکنید سر این، چرا باید کسی ازتون در نگاه اول بدش بیاد واقعا؟ و نگران نباشید، توی دانشگاه اینقدر فریک هست که کسی شما رو به خاطر این کارتون عجیب ندونه.
سه: جزئیات
شاید این برای همهی رشتهها به کار نره، ولی مثلا توی درسهای ما، به نظرم خیلی مهمه که واقعا توشون عمیق بشید. یعنی زیست شاید در قدم اول حفظی به نظر بیاد، ولی در واقع کاملا مفهومیه. بذارید یک مثال بزنم؛ ما یک بار داشتیم توی کلاس راجع به دیوارهی سلولی باکتری میخوندیم، و مثلا من وقتی شنیدم مثلا توی دیواره فلان آمینواسیدها با فلان قندها هستند، با خودم گفتم که «اوکی» و تموم. دیگه بهش فکر نکردم. ولی یک همکلاسی دارم که معمولا سوالهای خوبی میپرسه. پرسید که مثلا این آمینواسید که ساختارش اینطوریه، چطوری با دو تا آمینواسید پیوند داده؟ یک همچین سوالی بود که جوابش هم سخت نبود، ولی خب، سوالی بود که باعث میشد ما شروع کنیم به فکر کردن.
به نظرم توجه به جزئیات توی علم واقعا حیاتیه. من شرح خیلی از آزمایشهای خیلی مهم رو که کلا مسیر زیستشناسی رو تعیین کردند، میخونم، فکر میکنم که احتمالا برای من این خطای کوچک اصلا مطرح نمیبود و سریع پروندهی آزمایش رو میبستم و تمام :))) و الان دارم تلاش میکنم بیشتر فکر کنم که «چرا؟» و «چطور؟». و میدونی، یک بخشیش هم اینه که من اینقدر کلاسهای نامفهوم توی دانشگاه دارم که دیگه مغزم به این مقدار از نفهمیدن حساس نیست. همین که منطق جملهها رو میفهمم، راضیام. و اینم به نظرم خیلی بده. نباید عادت کنی به نفهمیدن. واقعا غمانگیزه.
چهار: تمرین
اساسیترین مشکل من توی دانشگاه، درسهای ریاضی یا فیزیکمحور بودند؛ با این که من توی دبیرستان به خاطر همینها اصلا توی دبیرستان معروف بودم. و حتی اون موقع تلاش خاصی هم نمیکردم. و یک بخشیش به خاطر اساتید واقعا مزخرفه، یک بخشی به خاطر همکلاسی بودن با ریاضیها، یک بخشی هم تفاوت ریاضی و فیزیک دبیرستان و دانشگاه و نود و نه درصد دیگه هم به خاطر این که من خیلی از مسئله حل کردن میترسیدم. از خوندنش هم فرار میکردم و وقتی هم میخوندم، از مسئله فرار میکردم با این توجیه که «من درسش رو خوندم و مسئلههاش ساده است.» و خب، سر امتحان میدیدم که هیچیییییی یادم نیست. بدون اغراق.
در حالی که مثلا ترم پیش برای مکانیک سیالاتم من مجبور شدم که چند تا مسئله حل کنم، و عااااالی بود. یعنی فکر کن در این حد که من به مکانیک سیالات علاقهمند شدم! فکر کن! که متاسفانه چون امتحانش رو بد دادم، در نطفه خاموش شد.
پنج: امتحان کردن چیزهای جدید
من همینجا یک پست دارم که مال مهر ترم اولمه و توش از این گفتم که به چیزهای جدیدی نیاز ندارم. زندگیم همونطوریش هم زیبا و کافی بود. و بود. ولی باورتون نمیشه وقتی من راضی میشدم یکم کمتر تعصب داشته باشم، چه چیزهای محشری رو پیدا میکردم. الان من آهنگهای پاپ خیلی بیمفهومی دارم که هر کدومشون توی یک دورهای خیلی به من کمک کردند. یک سری آهنگهای دیسکویی دارم که درهایی به دنیاهای دیگه به روم باز کردند که البته هنوز جرات نکردم واردشون بشم. به مهمونیهایی رفتم که از افراد توشون خاطرهی خوشی نداشتم و من هنوز به یکیشون رفرنس میدم و خوشحال هم هستم موقع رفرنس دادن. اصلا نمیگم قراره از همهی چیزهای جدیدی که امتحان میکنید، خوشتون بیاد. ممکنه دقیقا به همون بدیای باشند که فکر میکنید. ولی فکر نکنم هیچوقت بابت امتحان کردنشون پشیمون بشید. به نظر من تعصب توی این دوره واقعا به ضررتون تموم میشه.
شش: از همکلاسیهاتون متنفر نباشید
من توی ترم اولم از همکلاسیهام متنفر بودم واقعا. یعنی موضوع اینه که حتی انسانهای نرمال و عاقل هم ترم اول دانشگاه ممکنه خیلی عجیبغریب باشند. رراستش نمیدونم چرا. ولی ممکنه ربطی داشته باشه به این که همه هی بهشون گفتند که «هی سوال بپرس.» (لطفا این نصیحت رو نکنید، ما اونی هستیم که باید سوالهای بهشدت احمقانه و جوابهای نیمساعتی رو تحمل کنیم.) ولی به مرور دیدم واقعا خیلی هم بد نیستند. و کمکم تونستم حتی باهاشون واقعا دوست باشم. یعنی یک دورهای ما یک گروه داشتیم که با هم ارائه میذاشتیم و درس میخوندیم و خیلی خوب بود. یا مثلا یکی دیگه از همکلاسیهام هست که من تقریبا هر سوالی راجع به دانشگاه داشته باشم، ازش میپرسم و همیشه خیییلی راهنماییم میکنه.
منظورم اینه که درسته که اونها نمیدونند زندگی شخصی و غیردانشگاهی من چطوریه، و بحثمون نمیکشه هیچوقت ولی افرادی هستند که من اون شبهای امتحانی فوقالعاده سخت رو گذروندم. ما حتی همرزم محسوب میشیم. دوست بودن باهاشون واقعا یک بخش بزرگی از زیباییهای دانشجویی من بوده.
هفت: توی اشتباهاتتون نمونید
فکر کنم من کل ترم دو و سه به این فکر میکردم که آیا هیچ دانشگاهی به هیچ فردی که توی شیمی تجزیه 14 شده، فاند میده یا نه. کلی دنبال این رفتم که آیا میشه اصلا دوباره بردارمش، با شیطان چیزی رو مبادله کنم یا هر چی که فقط این لکهی ننگ از کارنامهی من پاک بشه. و خیلی مسخره بود بچهها. یعنی من بعد از اون حتی نمرهی پایینتر هم داشتم :)) ولی الان خیلی در صلحم با خودم. موضوع اینه که اون نمرهها واقعا چندان مهم نیستند. بعدش این که راه جبران هست اکثر اوقات (مخصوص وقتی ترم یک باشی :/) و این که اون حسرت و زمانی که برای حسرت خوردن صرف میکنی (اگه از اندازهاش خارج بشه)، خیلی اشتباه بزرگتریه. به نظر من خیلی رشده که یک نفر یاد بگیره با اشتباهاتش کنار بیاد، بپذیرتشون و ازشون یاد بگیره، و در نهایت رهاش کنه.
هشت: منطقی فکر کردن
من راستش نمیفهمم برای بقیه چطوریه، ولی من با این که خودم رو از راه احساسی شکنجه کنم که درس بخونم، اصلا و ابدا راحت نیستم. از این که دائما به خودم گوشزد کنم که «ببین، تو که دوازده ساعت در روز درس نمیخونی، حقته که آخرش هیچی نشی.» یا «مهم نیست چی بشه، از شدت افسردگی بخوای خودت رو بکشی یا هر چی، باید درس بخونی.» اصلا به نظرم طریقهی برخورد سالمی برای من نیست و جواب نمیده. شاید برای یک نفر خوب باشه، ولی من اون یک نفر نیستم.
توی دانشگاه احتمالا خیلی پیش بیاد که مثلا یک فردی رو ببینید که هم رنک یکه، هم آیلتس داره، هم سبک زندگی سالمی داره، هم زیباست، و هم همه چی. یا مثلا یک نسخهی سبکتر از این موجودات :)) به هر حال، یادمه که من و فرزانه خیلی حسودیمون میشد. یعنی ما حتی توی یک بخش هم به اینها نرسیده بودیم. و میدونی، به من که قبل از اون توی مدرسهمون درخشان بودم، واقعااااا افتضاح گذشت. یعنی اصلا اون اوضاع رو نمیتونستم تحمل کنم. فکر میکردم که دیگه هیچی نیستم. هر کاری هم کنم به این موجودات نمیرسم.
بعدش میدونی، بیشتر زندگیشون رو دیدیم. بیشتر با خودشون آشنا شدیم. دیدیم که اونها هم یک سری ضعفها دارند، اونها هم بعضی اوقات سست میشند، اونها هم اشتباه میکنند. شاید حتی بیشتر از ما. ولی میدونی، اولا فقط یک ذره بیشتر از ما تلاش میکردند (واقعا حتی خیلی هم نه) و تکنیکهای بهتری داشتند مثلا. یعنی من یک همکلاسی دارم که این بشر واقعا به نظر من فضایی بود اون اوایل. مدال المپیاد داشت و رتبهاش از همه بهتر بود. ولی به مرور زمان دیدم که اونم سوالهای احمقانهای میپرسه. فقط بعد از کلاسها میره کتابخونه، و مثلا هر روز از من شاید یک ساعت بیشتر میخونه. یا مثلا سر کلاسهای آنلاین، این همیشه حاضر بود و من فکر میکردم که خوش به حالش که اینقدر همیشه حوصله داره. که مثلا سر یک سری اتفاق جزئی دیدم که اینم واقعا بعضی اوقات متنفره از این که بیاد، ولی برخلاف منِ اون موقع به زور خودش رو میکشوند و حتی مشارکت هم نمیکرد، ولی میبینین چی میگم؟ تفاوتهای کمی توش تلاش به تفاوتهای شگرفتی توی نتیجهی نهایی میرسه.
هی با خودتون تکرار نکنید که هیچی نمیشید. دوست دارید مدرک زبان بگیرید؟ لازم نیست از فردا روزی پنج ساعت کار کنید. صرفا از یک ربع شروع کنید و هی به مرور زمان بیشترش کنید. دوستتون نمرهاش بیشتر شده با این که شما بیشتر خونده بودید؟ نه، شما نفرین نشدید، صرفا دوستتون باحتمالا بهتر خونده، یا این که شانس آورده. که شما هم احتمالا یک روز بدون این که منتظرش باشید، شانس میارید.
اینها چیزهایی بود که به ذهن من میرسید. احتمالا بازم بهشون اضافه کنم، ولی برای الان، همین. بازم میگم که اصلا هدف من از نوشتن این پست، یادآوری به خودم بود. شاید برای بقیه جواب نده. ولی ضرری نداره که توی ذهنتون بمونه.