چیزای دیگه هم یادم میاد؛ این که حمزه بهم میگفت کلا ده نفر تو دنیان که چال لپ داشته باشند، خودش میگه وقتی بچه بودم بهم میگفت دهنم سوراخه و من میرفتم جلوی آینه گریه میکردم. یا این که شب جمعه تو پارک نزدیک خونمون یه جشن برگزار میشد که مجریش شبیه بهنام تشکر بود و به طرز باورنکردنی ای خوش میگذشت. آسمون ساعت دوازده شب یادم میاد از اون موقع. این که یه بار، وقتی اول دبستان بودم رفتم دفتر و ناظممون ازم پرسید «اسم کوچکت چیه؟» و من واقعا ترسیدم چون اصلا یادم نمیومد وقتی کوچک بودم چی صدام میکردند؛ همیشه سارا بودم دیگه. اصن این ویژگیمه. اسم مستعار نمیتونم داشته باشم.
دیشب که خوابم نمیبرد همهی اینا یادم اومد. این که یه بار با صبا دعوام شد و داشت به سمت اتاقم میدوید و درست در لحظهی رسیدنش درو بستم. کاملا شبیه تام و جری :))))) نمیخوام بخندم ولی نمیتونم، چون واقعا جز بهترین صحنههای زندگیم بود.
هر چقدر تلاش کنی خاطرات از بین دستات سر میخورن. و اصن لطفش به همینه. نمیشه که زندانیشون کنی. اینطوری پیدا کردنشون هیچ وقت لذتبخش نمیشه.
یکی از هزاران فکری که تو ذهنم هست دلتنگی برای دوم دبیرستانه. ینی تنها جایی که زندگی گروهی رو تجربه کردم. ینی پریروز وقتی داشتم با مامان ساندویچ فلافل درست میکردم، یادم افتاد که چون خیلی بیچیز و ندار بودیم سه نفری با مونا و فرزانه یه ساندویچ صدف میخریدیم و سه قسمت میکردیم :)) و همیشه به مونا فقط نون تهش میفتاد و اگه خیلی خوش شانس بود یکم خیار شور :)) یا مثلاً شماها واقعا درکی ندارین ولی این اشترودلای رضوی جایگاه رفیعی در قلب ما داشتند؛ و اصلا ما وضعیت اقتصادی رو با اونا میفهمیدیم. مثلاً سال اول دبیرستانمون اونا هزار و هفتصد بود. سال پیشمون فک کنم سه تومن. و خب، مردمانی که اونقدر ناچیزند که ساندویچ رو به سه قسمت میکنن، قطعا هزار و سیصد تومن افزایش قیمت براشون واقعا دنیاییه. و حتی یه بار مونا نقاشی بسیار پرمفهومی کشید به نام «چارتا اشترودل خوشحال» که اگه درک ادبی ندارین، استعارهای از خودمون بود.
انقدر دوست دارم حرف بزنم و انقدر نمیتونم که واقعا نمیدونم.
با تشکر از این که اون همه غر زدنمو تحمل کردین. واقعا کار هر کسی نبود. ۱۴۲ شدم :)) و حتی با این که یه سومش رو میخواستم، عمیقأ خوشحالم.
یه جایی تو مشهد هست که کلی مرکز خرید و اینا داره. مرکز خریدای فوقالعاده بزرگ و من ظهر با مامانم از اونجا بر میگشتم و مامان یه دفعه تعریف کرد که این پله که اون اون طرف خیابونه قرار بود این طرف خیابون باشه و اگه این طرف ساخته میشد این همه ترافیک نبود. و خب، چرا این طرف نیست؟ چون همهی این مرکز خریدا کلی پول جمع کردن و به شهرداری دادن (یه چیزی شبیه رشوه به نظرم) که اون طرف بسازه چون کار و کاسبیشون به هم میخورد. و نتیجهاش کلی ترافیکه که میشد نباشه.
و میدونین، قرار بود تیزهوشان برای دورهی اول برداشته بشه. و نمیدونم چه تصوری از سمپادیای مغرور گستاخ خودخواه دارین :)) ولی ما خوشحال بودیم. واقعا. چون آره، من شیفتهی دبیرستانه بودم ولی به همون اندازه از راهنماییم متنفر بودم و بخش عظیمی به خاطر این بود که به محض این که وارد راهنمایی فرزانگان شدم اعتماد به نفسمو کلا از دست دادم. و خیلی افتضاح تر از چیزی بود که میشد تو ذهن داشت. ینی ببین، امسال تو هشتاد درصد آزمونها (به جز آزمونهای آخر که هر کدوم یه مشکلی پیش نیومد و بیشتر حالت حل مسئله داشت برام) من جز ده نفر اول شهر بودم. و خب، اون موقع؟ ترم اول اول راهنماییم تو بیست و نه نفر، بیست و هفتم شد. دوران افتضاحی بود و عمیقأ خوشحالم که تموم شد. و موقعی که شنیدم راهنمایی قراره حذف بشه خوشحال شدم که واسه هیچ دختر دوازده سالهی دیگهای این اوضاع رقتبار به وجود نمیاد. بعدش گفتند که نه! هستش همچنان. و خب، فک کنم قضیه سر همون پولاییه که این وسط رد و بدل میشه.
و معلم فیزیکمون که یه زن شصت هفتاد ساله این حدوداس، یه بار میگفت که از زمان اون قرار بوده کنکورو حذف کنن. و خب، واقعا به این زودیا همچنین چیزی امکان نداره. چون هیچ تصوری، مطلقا هیچ تصوری، ندارین که چه حجم عظیمی از سرمایه داره بین معلمان کنکور و اینا میچرخه.
و تازگیا متوجه شدم چیزی به نام تعطیلات تابستونی عملا وجود خارجی ندارد. ینی مدرسه ها از اواسط تیر اینا شروع میکنن. نه واسه کنکوریا، واسه حتی یازدهمیها و احتمالا پایینتر.
فقط دوس دارم بدونم کی این نظام آموزشی از بین میره.
در کنار همهی اینا امروز صبح یهو یاد سالای پایهم افتادم که کلاسمون طبقهی بالای مدرسه بود. صبحا دوتایی، سهتایی یا چارتایی تو راهروی نسبتا عریضش مینشستیم و حرف میزدیم و خوابمون میومد. یا مثلا سال چارم، زنگ اول همه از دم خواب بودن :)) واقعی دارم میگم. چون معلممون اکثر اوقات رو به تخته بود و مثلاً همون طوری توضیح میداد. بنابراین بچهها چشماشونو میبینم و نشسته میخوابیدند و بعد وقتی صدای معلم تغییر میکرد که نشون میداد داره به سمت کلاس برمیگرده، چشماشونو باز میکردم. یه جور بت-وومن شده بودیم به نظرم. دلم تنگ شده واسه سرماش. واسه وقتایی که کنار هم مینشستیم و دربارهی موضوعات واقعا عجیبی، مثه این که فروشندهی کفش جدید من شبیه دکتر هو بود و فقط به خاطر همین این کفشه رو ازش خریدم و خب، چون کل مدت به فروشنده خیره شده بودم زیاد متوجه کفش نشدم. بعدش فهمیدم چقدر زشته.
دلم تنگ میشه فقط.