چیزای دیگه هم یادم میاد؛ این که حمزه بهم میگفت کلا ده نفر تو دنیان که چال لپ داشته باشند، خودش میگه وقتی بچه بودم بهم میگفت دهنم سوراخه و من میرفتم جلوی آینه گریه میکردم. یا این که شب جمعه تو پارک نزدیک خونمون یه جشن برگزار میشد که مجریش شبیه بهنام تشکر بود و به طرز باورنکردنی ای خوش میگذشت. آسمون ساعت دوازده شب یادم میاد از اون موقع. این که یه بار، وقتی اول دبستان بودم رفتم دفتر و ناظممون ازم پرسید «اسم کوچکت چیه؟» و من واقعا ترسیدم چون اصلا یادم نمیومد وقتی کوچک بودم چی صدام میکردند؛ همیشه سارا بودم دیگه. اصن این ویژگیمه. اسم مستعار نمیتونم داشته باشم.
دیشب که خوابم نمیبرد همهی اینا یادم اومد. این که یه بار با صبا دعوام شد و داشت به سمت اتاقم میدوید و درست در لحظهی رسیدنش درو بستم. کاملا شبیه تام و جری :))))) نمیخوام بخندم ولی نمیتونم، چون واقعا جز بهترین صحنههای زندگیم بود.
هر چقدر تلاش کنی خاطرات از بین دستات سر میخورن. و اصن لطفش به همینه. نمیشه که زندانیشون کنی. اینطوری پیدا کردنشون هیچ وقت لذتبخش نمیشه.