یه جایی تو مشهد هست که کلی مرکز خرید و اینا داره. مرکز خریدای فوقالعاده بزرگ و من ظهر با مامانم از اونجا بر میگشتم و مامان یه دفعه تعریف کرد که این پله که اون اون طرف خیابونه قرار بود این طرف خیابون باشه و اگه این طرف ساخته میشد این همه ترافیک نبود. و خب، چرا این طرف نیست؟ چون همهی این مرکز خریدا کلی پول جمع کردن و به شهرداری دادن (یه چیزی شبیه رشوه به نظرم) که اون طرف بسازه چون کار و کاسبیشون به هم میخورد. و نتیجهاش کلی ترافیکه که میشد نباشه.
و میدونین، قرار بود تیزهوشان برای دورهی اول برداشته بشه. و نمیدونم چه تصوری از سمپادیای مغرور گستاخ خودخواه دارین :)) ولی ما خوشحال بودیم. واقعا. چون آره، من شیفتهی دبیرستانه بودم ولی به همون اندازه از راهنماییم متنفر بودم و بخش عظیمی به خاطر این بود که به محض این که وارد راهنمایی فرزانگان شدم اعتماد به نفسمو کلا از دست دادم. و خیلی افتضاح تر از چیزی بود که میشد تو ذهن داشت. ینی ببین، امسال تو هشتاد درصد آزمونها (به جز آزمونهای آخر که هر کدوم یه مشکلی پیش نیومد و بیشتر حالت حل مسئله داشت برام) من جز ده نفر اول شهر بودم. و خب، اون موقع؟ ترم اول اول راهنماییم تو بیست و نه نفر، بیست و هفتم شد. دوران افتضاحی بود و عمیقأ خوشحالم که تموم شد. و موقعی که شنیدم راهنمایی قراره حذف بشه خوشحال شدم که واسه هیچ دختر دوازده سالهی دیگهای این اوضاع رقتبار به وجود نمیاد. بعدش گفتند که نه! هستش همچنان. و خب، فک کنم قضیه سر همون پولاییه که این وسط رد و بدل میشه.
و معلم فیزیکمون که یه زن شصت هفتاد ساله این حدوداس، یه بار میگفت که از زمان اون قرار بوده کنکورو حذف کنن. و خب، واقعا به این زودیا همچنین چیزی امکان نداره. چون هیچ تصوری، مطلقا هیچ تصوری، ندارین که چه حجم عظیمی از سرمایه داره بین معلمان کنکور و اینا میچرخه.
و تازگیا متوجه شدم چیزی به نام تعطیلات تابستونی عملا وجود خارجی ندارد. ینی مدرسه ها از اواسط تیر اینا شروع میکنن. نه واسه کنکوریا، واسه حتی یازدهمیها و احتمالا پایینتر.
فقط دوس دارم بدونم کی این نظام آموزشی از بین میره.
در کنار همهی اینا امروز صبح یهو یاد سالای پایهم افتادم که کلاسمون طبقهی بالای مدرسه بود. صبحا دوتایی، سهتایی یا چارتایی تو راهروی نسبتا عریضش مینشستیم و حرف میزدیم و خوابمون میومد. یا مثلا سال چارم، زنگ اول همه از دم خواب بودن :)) واقعی دارم میگم. چون معلممون اکثر اوقات رو به تخته بود و مثلاً همون طوری توضیح میداد. بنابراین بچهها چشماشونو میبینم و نشسته میخوابیدند و بعد وقتی صدای معلم تغییر میکرد که نشون میداد داره به سمت کلاس برمیگرده، چشماشونو باز میکردم. یه جور بت-وومن شده بودیم به نظرم. دلم تنگ شده واسه سرماش. واسه وقتایی که کنار هم مینشستیم و دربارهی موضوعات واقعا عجیبی، مثه این که فروشندهی کفش جدید من شبیه دکتر هو بود و فقط به خاطر همین این کفشه رو ازش خریدم و خب، چون کل مدت به فروشنده خیره شده بودم زیاد متوجه کفش نشدم. بعدش فهمیدم چقدر زشته.
دلم تنگ میشه فقط.