یکی از هزاران فکری که تو ذهنم هست دلتنگی برای دوم دبیرستانه. ینی تنها جایی که زندگی گروهی رو تجربه کردم. ینی پریروز وقتی داشتم با مامان ساندویچ فلافل درست میکردم، یادم افتاد که چون خیلی بیچیز و ندار بودیم سه نفری با مونا و فرزانه یه ساندویچ صدف میخریدیم و سه قسمت میکردیم :)) و همیشه به مونا فقط نون تهش میفتاد و اگه خیلی خوش شانس بود یکم خیار شور :)) یا مثلاً شماها واقعا درکی ندارین ولی این اشترودلای رضوی جایگاه رفیعی در قلب ما داشتند؛ و اصلا ما وضعیت اقتصادی رو با اونا میفهمیدیم. مثلاً سال اول دبیرستانمون اونا هزار و هفتصد بود. سال پیشمون فک کنم سه تومن. و خب، مردمانی که اونقدر ناچیزند که ساندویچ رو به سه قسمت میکنن، قطعا هزار و سیصد تومن افزایش قیمت براشون واقعا دنیاییه. و حتی یه بار مونا نقاشی بسیار پرمفهومی کشید به نام «چارتا اشترودل خوشحال» که اگه درک ادبی ندارین، استعارهای از خودمون بود.