من هیچوقت ، حتی حدسم نمی زدم که تا این حد عاشق آهنگای فرانسوی بشم ...
من قرن ها میشینم تو اتاقم و درس میخونم ، اونوقت یه لحظه موبایلمو بر می دارم تا ساعتو چک کنم که مامانم میاد.
می دونی ، من از صمیم دل میخوام همین جا ، تو همین دبیرستان تا هر وقت که بشه بمونم.من واسه دبیرستان آفریده شدم ... جایی که نه اونقدر سرت شلوغه که نتونی هیچ کار اضافه ای بکنی و نه اونقدر بیکاری که حوصله ات سر بره ... می فهمم که اکثر مردم از دوران دانشجوییشون بیشتر از دبیرستانشون خوششون میاد ، ولی ... این نمی تونه در مورد من هم کار کنه، من از تموم پیج ـای تو اینستا با مضمون خاطرات دانشجویی ، شبکه ی دانشجویی و هر چیز دیگه ی دانشجویی جدا متنفرم و حالم از اکیپای دانشجویی به هم میخوره.اینجا همه چی فوق العادس ، چرا ولمون نمی کنن؟
وقتی داشتم اسم خالد حسینی رو سرچ می کردم واقعا توقع یه مرد افغان با لباسای محلی داشتم ، نه یه پزشک آمریکایی خوش قیافه.
اندی یه آهنگی داره که توش میگه "منو وسوسه کردی با چشمای خمارت" و منو صبا وقتی بچه بودیم کلا می شنیدیم "منو وسوسه کردی با چشمای چلاقت" و کلی مباحثه داشتیم سر این که این جمله چه معنای ادبی ای می تونه داشته باشه.
جرج آر آر مارتین عزیز ، هر بلایی دوس داری سر هر کی دوس داری بیار ، ولی می فهمی که دقیقا هر وقت بران رو میندازی تو دردسر ، من یه حمله ی قلبی رو می گذرونم؟میشه به این کارت ادامه ندی ؟
من جدا تغییر و تحول پیدا کردم : از یه آدم همیشه نگران که مطلقا کاری نمی کنه تبدیل شدم به آدمی که در سه روز اخیر Edge of tomorrow و Shawshank redemption رو دیده ، ناطور دشت (جا داره اینجاعم بگم چقدر عجیب بود این کتاب ) و چراغ ها را من خاموش می کنم رو خونده و در کنار اینا هشت ساعتم درس خونده !! پرود آو می؟
و بله ، قابلیت اینو دارم که آدمایی رو که دوستشون دارم ـو در عرض حداکثر دو ثانیه از خودم متنفر کنم.
بین پشتیبانا ضرب المثلی هس که میگه اگه وقتی به بچه ها زنگ نزنی که مطمئنی خوابند پشتیبان نیستی ، چغندری.
من حافظه ی واقعا جالبی دارم ، قبل از امتحان جغرافی حدود سه ساعت میشینم و سعی می کنم اسم دوتا دریاچه و کوه رو حفظ کنم و آخرشم سر امتحان یادم میره ، اونوقت با این حافظه من می تونم تک تک پستای سارا ، زهرا و زهره از حفظ بگم و تک تک خاطراتم از پنج سالگی رو به یاد بیارم و به هر کدومشون تا چند ساعت فک کنم و ...
خب ،می دونی من تا حالا احتمالا صد بار بیشتر گفتم که از سنم متنفرم ولی الان که دارم فک می کنم می بینم من جدا نمی تونم از این بزرگتر بشم ... من نمی تونم تک تک این آدما که انقدر باهاشون صمیمی بودم (مثل مونا) رو فراموش کنم و تک تک اون خاطره ها رو.من نمی تونم تحمل کنم که اول مهری بیاد و من نرم مدرسه ، نمی تونم تک تک این خاطره ها رو با خودم همه جا ببرم و نمی تونم دلتنگ چیزایی نشم که دیگه تکرار نمیشن ... می فهمین دارم از چی حرف میزنم؟چون من نمی تونم درست بیانش کنم.
من واقعا به مونا حسودیم میشه ، بعد از شیش ماه قطع رابطه من هنوزم هر وقت اسم سرفراز ،کمپبل ، علی و هزاران اسم دیگه رو می شنوم یاد اون میفتم و مطمئنم که اون تا الان اسم منم یادش رفته.
باز خوبه ، شما موبایلتونو شب میزنید تو شارژ و فردا صبحش میبینین اصن شارژ نشده من موبایل نصفه شارژم رو میزنم به شارژ و فردا صبحش میبینم خاموش شده از بی شارژی