چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵
از دیشب به این نتیجه رسیدم که مطلقا هیچی از خودم ، از چیزای مورد علاقه ام نمی دونم.تصورم از خودم ، دختری بود که از رقصیدن متنفره.و بله ، تازگیا فهمیدم که اگه آهنگش به من بخوره من میتونم سال ها برقصم.یا مثلا همیشه فک می کردم امکان نداره یه آهنگ فرانسوی قشنگ از آب در بیاد و بله ، همون طور که یکی دو پست قبل گفتم ، تازگیا عاشق آهنگای فرانسوی شدم.من فک نمی کردم از آهنگای سنتی خوشم بیاد ولی خوشم اومد.و از دیشب دارم فک می کنم نکنه این تصویری که از خودم دارم ، خود واقعیم نباشه ... اون دختر نسبتا ساکت درونگرا نما من نباشم.
می دونی ، مامان بابام هیچوقت از این درونگرا نماییِ من دل خوشی نداشتند ولی به هر حال این چیزیه که ازم توقع دارن و به خاطر همینه که من الان این شکلیم و می دونی ، دارم میگم که تمام اون چی که من از خودم و علایقم می دونم چیزاییه که خودم و بقیه توقع داریم که باشن.
دیروز Zootopia رو دیدم و همنام رو خوندم.دارم فک می کنم که کاشکی می شد می رفتم یه کشور غریبه ، جایی که هیچکس منو نمی شناسه و می تونم توش هر جوری که میخوام ، باشم.