... Sometimes when things are particularly bad, my brain will give me a happy dream ....
Hunger Games
توضیح : همیشه وقتی اوضاع جدا خرابه میگیرم می خوابم یا حداقل دراز می کشم و فک می کنم ... و معمولا خواب می بینم که همه چیز درست شده ... و وقتی بیدار می شم ، بعد از پنج دقیقه تازه می فهمم خواب دیدم.
چرا انقدر شبیه همین ؟ حرفاتون ، دغدغه هاتون ، تیپاتون .... چرا حتی یه ذره از خودتون مال خودتون نیس؟
مستور یه سری چیزا رو اصلا نمی تونه درک کنه مثه این که هیچ پدر و مادری به اسم بچه اش "کوچولو" اضافه نمی کنه.
این پشتیبان جدیدم خیلی مهربونه اصن ... هر جوری فک می کنم می بینم نمی تونم باهاش بحث کنم سر این که کانون چقدر مزخرفه.
وقتی آگهی های تلویزیونی رو می بینم به این نتیجه می رسم یا من و کسایی که میشناسم توی یه سیاره ی دیگه زندگی می کنیم یا اینا.منو بدجور یاد دینی میندازه.
می دونی من واقعا این برنامه کودکا رو که توشون مجری میگه "بچه ها، به نظرتون مداد شمعیا کجاس؟" در حالی که مداد شمعیا تو دستشه رو درک می کنم.خانواده ی ما در دوسال اخیر هر روز این مناسک رو که توش با تعجب و نگرانی محض از هم میپرسیم "مهرسا کجاس؟نکنه گم شده؟شما ندیدینش؟" در حالی که موهای مهرسا جلو دماغمونه،اجرا می کنیم و بعد از دو سال هنوزم مهرسا جلو چشماشو میگیره تا ما نبینیمش.